چهار دهه است که نام مسعود رجوی و سازمان مجاهدین خلق (فرقه رجوی) با شعار “شورش و قیام” و وعده “سرنگونی حکومت ایران” در هم تنیده شده است. سران مجاهدین خلق در ابتدا توانستند با شعارهای دهان پرکنی همچون جامعه بی طبقه توحیدی و آزادی و برابری و کمک به خلق و مبارزه با امپریالیسم از شور و فتور جوانان وطن استفاده کنند و این انرژی را در جهت مطامع خود مورد بهره برداری قرار دهند.
سران مجاهدین خلق زمانی که نتوانستند قدرتی که آرزو داشتند را در درون حاکمیت ایران به دست بیاورند، روی دیگر خود را نشان دادند. دیگر از آن شعارهای رنگارنگ چیزی نماند. همان خلقی که سودای احقاق حقوقش را داشتند به خاک و خون کشیدند. به دامان همان امپریالیسمی رفتند که ادعای مبارزه با او را داشتند. در طی سالها از تمام شعارهای توخالی شان فقط شعار سرنگونی حکومت ایران ماند که حربه ای شد تا جوانان اغفال شده را همچنان در بند نگاه دارند. اما با گذر زمان به تکرار ملالآوری تبدیل شد که گویی از اعماق تاریخ به گوش میرسد.
گهگاهی دم از شورش و قیام می زنند. اما کدام شورش، کدام قیام؟ با کدام نیرو؟ برای چه کسی؟ مگر مردم ایران اصلاً شما را به حساب میآورند که رو به آنها فراخوان و بیانیه بدهید! نیروهای خودتان هم که در محبس آلبانی، علیل و ناامید هستند و به دنبال راهی برای فرار. در این چهار دهه جز چند عملیات تروریستی کورکورانه و خود ویرانگر که جان بیگناهان را به خطر انداخت، چه دستاوردی حاصل شده است؟
در این میان، وضعیت رهبر این فرقه، مسعود رجوی، سالهاست که در هالهای از ابهام به سر میبرد. گاه زمزمههایی از حضور او در آلبانی به گوش میرسد و گاه شایعه مرگش قوت میگیرد. حتی صحت صدای او در پیامهای سالانه نیز مورد تردید است. گویی رهبر این فرقه به شبحی تبدیل شده که فقط در تاریکی زمزمه میکند.
تداوم شعار “شورش و قیام” از سوی رهبری غایب، طنزی تلخ و گزنده را به همراه دارد. گویی این فرقه در زمان و مکانی معلق در هوا گیر کرده است، در حالی که دنیا به سرعت در حال گذر است.
شاید وقت آن رسیده باشد که اعضای این فرقه، به ویژه جوانانی که فریب شعارهای کهنه را خوردهاند، از خواب غفلت بیدار شوند و به واقعیت تلخ زندگی در یک فرقه نگاه کنند. فرقهای که رهبرش در ابهام است، وعدههایش پوچ است و آیندهای جز تاریکی و تباهی برای اعضای خود رقم نمیزند.
سالاری