افراد اسیر در چنگال فرقه رجوی در حقیقت قربانیان او هستند – فصل ششم

گفتند محکوم شده ای به قطعه قطعه شدن در حضور نیروهای ارتش آزادیبخش

در قسمت قبل در رابطه با حمله آمریکا به عراق و عکس العمل مسعود رجوی در آن برهه نکاتی بیان شد.

مبارزه یا جاسوسی به نفع دشمن وطن!

لازم است به عقب برگردم و در مورد نحوه بازجویی ام توضیحاتی بدهم.

در سال 1375 که سازمان برنامه عملیات شناسایی داشت، نیروها را توجیه می کرد که سعی کنید روستاییان مرز نشین شما را نبینند. اما اگر کشاورزان و دامداران شما را دیدند آن ها را بکشید چون آن ها فالانژ و رژیمی هستند.

در بغداد که در مقر با محمود قائمشهری و شهرزاد صدر نشست داشتیم در این مورد صحبت کردم و اعتراض خودم را اعلام نمودم، گفتم اگر ما روستاییان مرزنشین را بکشیم پس ما برای کدام قشر جامعه مبارزه می کنیم؟!

در مأموریت هایی که به داخل می آمدم تا پاسگاه مرزی عراق، یک افسر استخباراتی مرا همراهی می کرد و در برگشت هم توسط افسران استخبارات به بغداد بر می گشتم، تنها سوالی که همیشه برایم بی جواب مانده بود این بود که آیا اطلاعاتی که از داخل ایران بدست می آوریم سازمان دو دستی تحویل صدام می دهد یا برای پیشبرد اهداف خود سازمان و آگاهی از اوضاع نظام است.
چند بار این موضوع را در نشست مطرح کردم اما جواب قانع کننده ای نگرفتم، البته وانمود می کردند که هیچ وقت اطلاعات نظامی بدست آمده از داخل ایران در اختیار دولت عراق قرار نمی گیرد. آنها می دانستند که من شدیداً مخالف این کار بودم.

بعداً توسط همان افسران استخباراتی متوجه شدم که سازمان برخلاف گفته هایش عمل می کند و آنچه از اطلاعات نظامی و تأسیسات نظامی بدست می آورد، در نشست هایی که با مخابرات ( اطلاعات ) و استخبارات ( حفاظت اطلاعات ارتش ) عراق داشت، در اختیار آنها قرار می دهد. تازه متوجه شدم این مبارزه نیست بلکه جاسوسی بر علیه کشورم و برای دولت عراق است.

بازجویی و شکنجه و زندان

شهریور سال 1376 در بغداد به علت مخالفت های من با سیاست های کاری فرقه رجوی و اعتراض به معامله های ننگین مسعود مرا از مقر طباطبایی در کراده بغداد به بهانه استراحت و بازدید از قطعه مروارید ( قبرستان سازمان در قرارگاه اشرف ) به قرارگاه اشرف منتقل کردند و در جایی بنام اسکان جا دادند، احساس خوبی نداشتم. 24 ساعت تنها بودم. فقط دو نفر بیرون ساختمان نگهبانی می دادند. سوال کردم گفتند برای امنیت خودت است و این ها مواظب هستند کسی وارد محل استراحت تو نشود و نمی خواهیم که شناسایی بشوی! فقط چند روزی اینجا مهمانی، روز بعد مرا به قبرستان بردند و از آنجا بازدید کردم. دلم به حال خانواده مرده ها سوخت که فرزندانشان در غربت در بی هویتی از دنیا رفتند. برگشتیم محل استراحت ، روز بعد سه نفر از سران آمدند و گفتند می خواهیم از اول هواداری تا مأموریت هایی که انجام داده ای را جمع بندی و مرور کنیم.

3 روز طول کشید و بارها برمی گشتند سر جای اول و تکرار فعالیت ها و مأموریت ها! حدس زدم که می خواهند مرا سر به نیست کنند. تصمیم گرفتم شب فرار کنم. شب ساعت 2 رفتم سمت پنجره ها که متوجه شدم پشت هر پنجره یک نفر نگهبانی می دهد، همین طور درب ورودی! صبح که شد دو نفر از حفاظت آمدند و مرا سوار کردند. گفتند ما فقط دستور را اجرا می کنیم و به من چشم بند زدند. مسافت کوتاهی داخل قرارگاه طی شد که مرا پیاده کردند و به داخل یک سلول انفرادی راهنمایی کردند و گفتند منتظر باش می آیند با تو صحبت می کنند.

سلول کوچکی بود که سرویس بهداشتی داخلش بود. آن روز نگهبان غذا آورد از دریچه به من داد و رفت. روز بعد نگهبان مرا به اتاقی روبروی سلول برد. یک میز و چند تا صندلی داخل اتاق بود. دو نفر نشسته بودند. نه جواب سلامم را دادند و نه احوالپرسی کردند. یک برگه که حکم بازداشت من بود با صدای بلند خواندند که به دستور رهبر سازمان مجاهدین تا زمان تعیین تکلیف بازداشت خواهی بود! خواستم صحبت کنم اجازه ندادند گفتند منتظر باش با تو صحبت می شود.

3 روز منتظر ماندم فقط نگهبان غذا می آورد. به نگهبان گفتم کتاب می خواهم که مطالعه کنم، یک نگاه خشمگین به من انداخت و هیچی نگفت و با تمام توان دریچه را بهم زد.

روز سوم درب سلول باز شد و به من دستبند زدند و مرا به اتاق بازجویی بردند و از پشت مرا به صندلی بستند. چند نفر وارد شدند و شروع به فحاشی و اهانت کردند و وحشیانه به من حمله کردند. جیغ می کشیدند و با حرف های زشت و زننده ناموسی مرا شکنجه روحی می دادند. تا می خواستم حرفی بزنم چنان داد و فریاد می کردند که مجبور به سکوت می شدم. بشدت به من بی حرمتی می کردند اینقدر آب دهان به سر و روی من ریختند که خیس شدم ، فضای رعب و وحشت بود، شکنجه گران عوض می شدند و من همچنان بی حرکت به صندلی بسته شده بودم. بدون هیچ سوالی فقط شکنجه و فحاشی! این وضعیت بسیار شکننده بود. حاضر بودم تیرباران بشوم اما چنان برخوردی با من نشود. این وضعیت 60 ساعت به طول انجامید فقط 20 دقیقه صبحانه و نماز، 20 دقیقه نهار و نماز و 20 دقیقه شام و نماز، بقیه اش بسته شده بودم به صندلی و فحاشی ، توهین ، تحقیر و هیاهو و با مشت و لگد به جانم می افتادند. بعد از 60 ساعت مرا به سلولم بردند و 3 روز مرا تنها گذاشتند ، شب خوابم نمی برد اگر هم یه لحظه می خوابیدم کابوس می دیدم و از خواب می پریدم. داشتم دیوانه می شدم.

بعد از 3 روز مرا به اتاق بازجویی بردند، بدون هیچ بازجویی و بدون این که اجازه بدهند صحبت کنم، فحاشی و توهین و تحقیر شروع شد. این بار شکنجه روحی 80 ساعت به طول انجامید. مرا مثل جنازه داخل سلول انداختند! روحیه ام تخریب شده بود. داشتم روانی می شدم، داخل سلول آرام و قرار نداشتم. اینقدر راه می رفتم که از پا می افتادم. طول و عرض سلول سه متر در سه متر بود. می خوابیدم کابوس می دیدم ، دراز می کشیدم با چشم باز هم کابوس می دیدم یا باید راه می رفتم یا می نشستم. بعضی مواقع تصمیم می گرفتم خودکشی کنم، اما با خودم می گفتم این یک مبارزه است باید زنده بمانم.

به خودم آمدم و متوجه شدم در آستانه دیوانه شدن هستم. تصمیم گرفتم دو سه روزی که در سلول کاری به من ندارند ورزش کنم، شروع کردم به ورزش کردن. بعد از ورزش استراحت می کردم. دیگر کمتر کابوس می دیدم. با ورزش آرامشم را حفظ کردم و تصمیم گرفتم حرص آن همه توهین و تحقیر را نخورم و فقط به سلامت روحی ام فکر کنم.

در زمانبندی بعدی که مرا به اتاق بازجویی بردند حسین ربوبی (حسین فرزانه نیا) مسئول پذیرش با من صحبت کرد و گفت می دانی به خاطر تو فلان فلان شده! چند نفر از شورای رهبری رفتند زیر سئوال!؟ و شروع کرد به فحاشی و حرف های زشت و زننده و رفت. بعد از او طبق معمول توهین و هیاهو شروع شد. این بار با بازجویی ها به من تهمت زدند. می گفتند جواب بده خائن فلان فلان شده من سکوت کردم و 100 ساعت طول کشید. بازجو و شکنجه گران عوض می شدند من روی صندلی بین خواب و بیداری بودم. گاهاً متوجه می شدم روی صندلی خوابم برده و دارم هذیان می گویم. از خواب می پریدم بعد از اتمام زمانبندی گفتند تو توی خواب اعتراف کردی که چقدر به مجاهدین خیانت کرده ای. حکم تو صادر شده و محکوم به قطعه قطعه شدن شدی، حکمی قرائت کردند که به دستور رهبر سازمان مجاهدین تو محکوم شدی در حضور نیروهای ارتش به اصطلاح آزادی بخش قطعه قطعه شوی تا عبرت سایرین باشید و مرا به سلولم بردند.

من همچنان در مدت زمانی که تا بازجویی بعدی در سلول بودم نصف روز ورزش می کردم و با ورزش آرامش و روحیه ام را حفظ می کردم. دیگر برایم مهم نبود که چه می گویند و چطور برخورد می کنند. به خودم گفتم من که موضع خود را اعلام کرده ام و سر موضع ام هستم، طبیعی است این طور با من برخورد کنند. بازجویی و فشارها روی من چهار ماه طول کشید. حکم بعدی برای من قرائت شد که برادر مسعود یک درجه به شما تخفیف داده و حکم تیرباران اجرا خواهد شد که راحت تر بمیری. و بعد از شش ماه توهین و تحقیر و شکنجه گفتند درخواست عفو و بخشش کن تا مورد عفو رهبری قرار بگیری و تا با خط خودت ننویسی که خائن و نفوذی هستی این وضعیت ادامه دارد.

بعد از شش ماه شکنجه که بیشتر شکنجه روحی بود، حکمی برای من قرائت شد که به دستور ستاد داخله و به دستور رهبری سازمان مجاهدین خلق تو اعدام نخواهی شد بلکه تا نفس می کشی در زندان های عراق بمانی!

روز بعد از این حکم به من چشم بند زدند و مرا به اتاق بزرگ تری بردند که تعدادی در آن زندانی بودند. خیالم راحت شد که مرا سر به نیست نمی کنند، کسی جرأت نداشت از دیگری چیزی بپرسد، هر کدام با خود فکر می کردیم صحبت های ما شنود می شود. در مدت دو ماه که آنجا بودیم در مورد این که چرا بازداشت هستیم و چه بر ما گذشت صحبتی نشد تا بعد از دو ماه ما را به بغداد منتقل کردند و تحویل مخابرات ( اداره اطلاعات عراق ) دادند ، مدت دو ماه در سلول انفرادی بودیم که از ما بازجویی شد، برای آن ها مشخص شد که ما جاسوس نیستیم بلکه با رجوی مشکل داریم.

گر چه آنچه بر من گذشت تاریخ بشریت کمتر به خودش دیده اما خدا را شاکرم که توانستم با مقاومت سربلند و رو سفید از این آزمون بیرون بیایم.

قبلاً اشاره کردم که من در بغداد در مقر طباطبایی در کراده بودم و فقط از زن های شورای به اصطلاح رهبری محبوبه جمشیدی ، معصومه ملک محمدی ، عذرا طالقانی ، شهرزاد صدر و از مردها محمود قائمشهر با من در ارتباط بودند. محمود خیلی عاطفی با من صحبت می کرد و همیشه می گفت خیلی مواظب خودت باش نباید اتفاقی برایت بیفتد. چند بار تا نزدیک مرز ایران با من آمد در ترددهایی که داشتم قول داد یک بار با من به داخل ایران بیاید. من هم قول دادم به سلامت او را به بغداد برمیگردانم وقتی به حرف های حسین ربوبی فکر کردم متوجه شدم که این هایی که مسئول من بودند همگی از اعضای شورای رهبری بودند و بخاطر موقعیت خودشان که در خطر بود از من دفاع کرده بودند. بعد از این که به زندان ابوغریب رفتم شنیدم که محمود قائمشهر که همردیف مسعود رجوی بود مرده است. گفتند مریضی صعب العلاج گرفته و کاری از دکترها برنیامده و فوت کرده. در صورتی که من می دانستم او را سر به نیست کردند چون بعد از این که راه من از سازمان جدا شد و به صمیمیتی که بین من و محمود بود شک کرده بودند.

مراد زارعی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا