چرا اسیر مجاهدین خلق شدم؟

نقش خانواده در انحراف کودکان و نوجوانان

در خبری خواندم که در طی سال گذشته، فرقه رجوی در صدد برآمده تا افرادی از مرتبطین با اغتشاشات سال پیش را به‌طور قاچاقی از کشور خارج کند و افرادی را نیز به درون کمپ‌هایش کشاند.

بعد از فرار از فرقه رجوی، فرصت‌هایی پیش می‌آمد و به این فکر می‌کردم که چه شد؟ چرا اسیر مجاهدین خلق شدم؟ کجای زندگیم را اشتباه کرده بودم؟ در اوایل، هنگامی که با این سوال مواجه می‌شدم، پاسخی نداشتم.

بارها به این موضوع فکر کردم. حالا در کنار پذیرفتن مسئولیت تصمیمات و تمام خطاها و اشتباهاتم، نمی‌توانم تأثیر فضای زندگی و خانواده را نادیده بگیرم.

با تمام احترامی که به همه خانواده‌های عزیز دارم، به تجربه و با تحقیق در روش‌های جذب فرقه‌ها، حال می‌دانم که عوامل متعددی در انتخاب مسیر برای نوجوانان و جوانان در زندگی آینده‌شان تأثیرگذار خواهد بود و خانواده مسئولیت سنگینی در قبال این نوع اتفاقات دارد.

زمانی که برای اولین بار در فضای سیاسی بعد از انقلاب و بازارگرمی گروه‌ها با مجاهدین خلق آشنا شدم، در مقطع راهنمایی با دو دوست دیگرم، میترا و رویا، بودم. در همان اوایل، به محض شروع هواداری، متوجه غیبت میترا شدیم. او هرگز وارد فعالیت جدی نشد و خانواده‌اش به سرعت او را از هیاهوی آن روزها دور کردند. صبح‌ها میترا را با ماشین به درب مدرسه می‌رساندند و بعدازظهر هم قبل از همه او را می‌بردند و سپس هم کلا مدرسه‌اش را تغییر دادند. اما من و رویا به زودی کارمان به زندان و بازداشت کشید. پس از مدتی، هر دو نیز به فاصله کمی آزاد شدیم و این بار نوبت خانواده رویا بود که مانع شوند او دیگر به سمت فعالیت‌های مخرب و اغتشاشات نرود. اما من؟ ظاهراً بی‌تجربه‌تر، آزادتر و بی‌مانع بودم و با ارتباط سرپل‌های فرقه با برادرم، متأسفانه به عراق و کمپ اشرف رفتم. زمانی به خودم آمدم و ماهیت فرقه را شناختم که متوجه شدم سال‌ها عمر و جوانی‌ام را از دست دادم. فکر می‌کردم به خاطر آزادی و وطن آنجا هستم، اما متأسفانه در خدمت گروهی وطن‌فروش و مستبد بودم.

به گذشته برمی‌گردم؛ در دهه هشتاد در عراق مسئولیت پرونده‌های پرسنلی فرقه را به عهده داشتم. کاری که به واسطه آن، در جریان بیوگرافی چگونگی آشنایی و پیوستن نیروها قرار می‌گرفتم. روزهایی که به سختی می‌گذشتند و هر روز بیشتر به جنایات فرقه پی می‌بردم.

اواخر دهه هفتاد و هشتاد، اوج فعالیت بخش داخلی سازمان برای جذب نیرو بود. به خاطر دارم که از اهالی غرب کشور و ایلام، تعداد زیادی نیرو به کمپ قاچاق می‌شد و تعدادی از آن‌ها برای امور تروریستی داخل اختصاص می‌یافتند. رجوی برای به دست آوردن نیرو در این مناطق تلاش مذبوحانه‌ای می‌کرد و به هر نیرنگی دست می‌زد. فرانک شاه کرمی، تنها عضو تشکیلاتی قدیم بود و به واسطه او، حدود ۱۷ تن از این خانواده و طایفه در فاصله کمی به اشرف قاچاق شدند.

در مرحله اول، چهار کودک و نوجوان یک خانواده به کمپ اشرف آورده شدند و آن کودکان را تحویل دادند (مسعود، فرید، نسیم و فروغ شاهکرمی بین سنین ۱۲ تا ۱۴ ساله).

در مرحله بعدی، به خانواده دیگری یورش بردند. سیروس شاه کرمی (پدر)، همراه با همسر طوبی، دو دختر، دو پسر، داماد (بهرام) و نوه! و چند تن دیگر از بستگان (زهرا، وحیده، معصومه، حامد، خالد، سعیده، بهرام و هستی شاه کرمی، نوه ۷ ساله) به اشرف قاچاق شدند. (برخی از نامبردگان فوق بعدها جدا شدند).

حالا من که در دهه پنجاه زندگیم هستم، اغلب برای اتفاقات ساده بارها فکر می‌کنم و یا مشورت می‌کنم. با خود می‌اندیشم پس چه شد که در ۱۲ سالگی جذب فرقه رجوی شدم؟ آیا افراد فوق، یعنی هستی ۷ ساله و مسعود ۱۲ ساله، نسیم و حامد که هنگام بردن به کمپ زیر سن قانونی بودند، خودشان بدون کمک پدر و مادر برای زندگی آینده‌شان تصمیم گرفتند؟

بدون شک، نقش خانواده، اطرافیان، مطالعه و تحقیق در زندگی انسان‌ها مهم خواهد بود. ضمن تکریم و ارج نهادن به فعالیت‌ها و یادآوری رنج‌هایی که خانواده‌های عزیز از دست فرقه ظالم رجوی می‌کشند، از سایر خانواده‌ها و هموطنان عزیزم می‌خواهم که نوجوانان و جوانان خود را دریابند. توصیه من به خانواده‌ها این است که همواره نگران کودکان و نوجوانان خود باشند تا زمانی که بتوانند به درستی برای زندگی خویش تصمیم بگیرند.

مریم سنجابی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا