نقشه مجاهدین برای ربودن خواهر و برادرم در ترکیه و نحوه نجات شان – قسمت اول

دیشب به منزل خواهرم سری زدم تا او را ببینم و کمی کنار هم بنشینیم و دیدارها را تازه کنیم. چند دقیقه بعد دو برادرم همراه با همسرانشان هم آمدند. درحال گپ و گفتگو بودیم که موضوعی در رابطه با من پیش آمد و خواهرم به من گفت هنوز خدا را شکر می کنم که برگشتی ایران. در ادامه او و برادرم خاطره نجات خودشان از دامی که فرقه رجوی در سال 80 برای ربودنشان از ترکیه به عراق پهن کرده بود برایم تعریف کردند و گفتند: واقعا خوب شد که تو از دست مجاهدین نجات پیدا کردی. ما در ترکیه واقعا فهمیدیم که مجاهدین خلق چقدر فریبکار و حقه باز هستند. به آنها گفتم خدا را شکر می کنم که در این مورد شرمنده شما نشدم. حال قبل از بیان خاطره نجات آنها از دام فرقه می خواهم توضیح دهم که اصل ماجرا و اینکه چه عاملی باعث شد تا خواهر و برادرم به ترکیه بروند و کلا جریان توطئه فرقه برای ربودن آنها به کمپ اشرف چه بود .

به نظرم خرداد ماه سال 80 بود که روزی تعدادی از اعضای سیستم پرسنلی فرقه به محور چهارم با فرماندهی صدیقه حسینی در شهر کوت آمده و در محل ستاد مقر مستقر شدند. مسئولین از شب قبل از آمدن آنها ابتدا تعدادی از نفرات از جمله مرا صدا زده و گفتند فردا صبح بروید ستاد که نفرات پرسنلی با شما کار دارند. من و چند نفر دیگر اولین نفرات بودیم که رفتیم ستاد و وارد اتاقی شدیم که یک میز بزرگ داشت و پشت آن تعدادی از نفرات پرسنلی که همه زن بودند نشسته بودند. هر کدام از ما روبروی یکی از آنها نشستیم. نفر پرسنلی به من گفت می خواهم اطلاعات پرسنلی تو را تکمیل کنم. و سئوال کرد چند برادر و خواهر داری و هر کدام چه تعداد فرزند با چه سن و سالی دارند؟ من هم بدون اینکه بدانم موضوع چیست، پاسخ آنها را داده و گفتم: در مورد فرزندان خواهر و برادرانم حدس می زنم. فقط بچه های برادر بزرگم باید الان دانشگاهی باشند. او چند سئوال دیگر هم کرد که الان به یاد ندارم. سئوال و جواب حدودا یک ساعت طول کشید و در پایان گفت: برو، فردا تو را دوباره صدا می زنیم.

صبح روز بعد دوباره به مقر ستاد محور رفتیم و اینبار به ما گفتند که به نوبت بروید اتاق کار خواهر طوبی که مسئول اکیپ تیم پرسنلی بود. وقتی من وارد اتاق کار او شدم، بعد از احوال پرسی به من گفت: می خواهم خبر خوبی به تو بدهم. امروز ارتباط تو را با خانواده ات برقرار می کنیم، تا احوال آنها را بپرسی و خبری از وضعیت خودت به آنها بدهی! من که واقعا تعجب کرده بودم، به او گفتم: خواهر طوبی اتفاقی افتاده؟ شما که تا قبل ازاین به ما می گفتید امکان برقرار کردن تماس شما با خانواده هایتان از عراق را نداریم! که او با فریبکاری که از رهبرش یاد گرفته بود، گفت: الان هم با کلی هماهنگی توانستیم شرایط تماس شما با خانواده هایتان را فراهم کنیم! درهر حال وقتی تماست برقرار شد در ابتدا از خانواده ات در مورد میزان نارضایتی مردم از حکومت سئوال کن. اما موضوع مهمتر اینکه خودت می دانی در شرایط حساسی هستیم و هر لحظه ممکن است دستور عملیات سرنگونی از طرف رهبری صادر شود! بنابراین تو باید بتوانی بچه های برادرت را قانع کنی که بیایند ترکیه تا ما آنها را بیاوریم عراق!

درواقع غیرمستقیم برای برقرار کردن تماس من با خانواده شرط گذاشت! من به او گفتم فکر نکنم برادر بزرگم به فرزندانش اجازه چنین کاری بدهد و یا چون آشنایی ندارند فکر نکنم با یک تماس به حرف من اعتماد کنند. او گفت اشکال ندارد. اصلا بگو بیایند ترکیه تا در آنجا با شما ملاقات و رو در رو صحبت کنند. ما هم که در این سالها از همه جا بی خبر بودیم و فکر می کردیم الان درایران اعتراضات مردم شروع شده و همه خواهان پیوستن به سازمان هستند! بعد از او سئوال کردم واقعا مرا می فرستید ترکیه تا با آنها صحبت کنم؟! گفت آره برای هدف سازمان چنین کاری می کنیم! گفتم: باشه اجازه بده من فکرکنم که او جواب داد فکر کردن ندارد. ولی باشه چند دقیقه همینجا باش تا من برگردم.

همانجا که در اتاق نشسته بودم به خودم گفتم من که زندگی خودم را با آمدن به تشکیلات نابود کردم چرا حالا با این کار زندگی بچه های برادرم را هم نابود کنم. وجدانم ناراحت بود که نکند آنها باور کنند و به ترکیه بیآیند و بعد سازمان آنها را به عراق بیآورد؟! آنوقت تا ابد شرمنده خانواده ام خواهم شد. اما از طرف دیگر هم نمی خواستم بعد از سالها فرصت شنیدن صدای خانواده ام را که واقعا دلتنگ آنها شده بودم، ازدست بدهم. بنابراین به این نتیجه رسیدم که تماس بگیرم اما با لهجه خودمان بطوریکه طوبی متوجه نشود به بچه های برادرم می گویم که مبادا اقدامی برای رفتن به ترکیه کنند. این بود که تصمیم گرفتم تماس برقرارکنم. چند دقیقه بعد طوبی برگشت و گفت چی شد؟ گفتم باشه قبول می کنم .

دقایقی بعد مرا به اتاق تلفن برد که زنی بنام آذر هم بعنوان مامور کنترل تلفن نشسته بود. این آذر خانم را از سال 66 که وارد پایگاه سازمان در پاکستان شدم می شناختم. او اهل شهر گچساران بود و به نوعی با فرهنگ شهر ما آشنایی داشت. بهرحال چون شماره ای از خانواده ام نداشتم آذر کتابچه ای که خیلی از شماره تلفن های استان خوزستان درآن بود را نگاه کرد و گفت شماره ای از خانواده تو درآن نیست. به همین خاطر قرار شد اتفاقی روی شماره ای زنگ بزند تا از طریق آن به شماره تلفن خانواده ام برسیم. شماره ای را انتخاب و به او زنگ زد و گوشی را به من داد. وقتی تماس وصل شد بعد ازاحوال پرسی خودم را به او معرفی و گفتم شماره منزل دهدار حسنی را می خواهم که او ضمن پاسخ به احوالپرسی، گفت: متاسفانه اطلاع ندارم. ولی شماره منزل پدر دامادتان که از دوستان آنها هستم را دارم. وقتی شماره داد به آنها زنگ زدم که زن برادر شوهر خواهرم جواب داد. بعد از معرفی خودم و دادن آشنایی اولیه از آنجائیکه او از بستگان خودمان هم بود، مرا شناخت. ابتدا کلی با گریه از شنیدن صدای من ابراز خوشحالی کرد وگفت: حمید واقعا خودتی؟ سالهاست که ازت خبری نداریم. من از او خواستم چون وقت ندارم سریع شماره منزل برادرم را به من بدهد. او هم شماره را داد و توانستم به منزل برادرم زنگ بزنم که اتفاقا یکی از بچه های برادرم جواب داد.

ادامه دارد …

حمید دهدار حسنی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا