نقشه مجاهدین برای ربودن خواهر و برادرم در ترکیه و نحوه نجات شان – قسمت دوم

در قسمت قبل از برقراری ارتباط با خانواده ام گفتم. توانستم به منزل برادرم زنگ بزنم که اتفاقا یکی از بچه های برادرم جواب داد.

با شماره منزل برادرم ( متاسفانه یک سال است که به رحمت خدا رفته ) که تماس گرفتم یکی از پسرهایش گوشی را برداشت.

وقتی صدایش را شنیدم که گفت الو بفرما. برای لحظه ای سکوت کردم تا دوباره صدای الو گفتن او را بشنوم. بغض گلویم را گرفته بود، مدام در ذهنم مرور می شد که چرا من سالهاست از شنیدن صدای گرم و امید دهنده اعضای خانواده ام محروم شده ام!

در همین فکرها بودم که آذر مامور کنترل تلفن گفت چرا جوابش را نمی دهی؟ وقتی دوباره پسر برادرم گفت الو، به او گفتم من حمید هستم. خوبی؟ تو کی هستی؟ اما او باور نکرد و گفت لطفا مزاحم نشوید. عمو حمید ما سالهاست که رفته و خبری از او نداریم. اینجا کمی حالم گرفته شد و گفتم چقدر فاصله ما زیاد شده که پسر برادرم صدای مرا هم نمی شناسد. خواست تلفن را قطع کند که سریع گفتم گوش کن، باورکن خودم هستم و سئوال کردم تو شاهرخ هستی یا شاهین؟

کمی تعجب کرد و گفت من شاهرخم، گفتم جانم گوش کن. واقعا من حمید هستم. او گفت اگر راست می گویی نشانه ای ازخودت بده. گفتم یادت هست وقتی عمو منصور رفته بود منزل نو و همه رفتیم منزلش و شب تو رفتی بالای پشت بام و چون تاریک بود افتادی در حصار همسایه ؟ یادت هست که وقتی ما هم آمدیم بالا زن عمو هم بدلیل تاریکی ندید و او هم افتاد ؟ و یک نشانه دیگر هم به او دادم که دیگر باور کرد که خودم هستم. شروع به گریه کرد و گفت سالهاست که ازت خبری نداریم. چرا تا به حال خبری از خودت به ما ندادی؟ سالهاست که همه چشم انتظار تو هستیم. من از او در مورد دیگر اعضای خانواده از جمله پدرش و بخصوص مادرم سئوال کردم و گفتم مادرم منزل شما نیست تا با او صحبت کنم؟ شاهرخ که بغض گلویش را گرفت بود، گفت نه اینجا نیست. رفته منزل عمو محمود. پدرم هم رفته اهواز تا قلبش را عمل کند. عمه هم با او رفته و الان منزل خاله ام هستند. در همین حین طوبی مسئول اکیپ پرسنلی وارد شد و چند لحظه به صحبت من با پسر برادرم گوش داد و گفت تا من ایستادم بهش بگو که آماده باشد تا هر وقت گفتی بیآید ترکیه.

گفتم خواهر طوبی او هنوز در شوک است که من خودم هستم یا نه! کمی صبر کنید. اما او اصرار کرد که همین الان بگو. من با لهجه خودمان به پسر برادرم گفتم کاری که می گویم انجام نده و ادامه دادم شاهرخ می خواهم شما را در ترکیه ببینم. خودت با برادرت وقتی خبرت کردم بیایید ترکیه! طوبی کمی شک کرد و گفت انگار یک حرف دیگه به او زدی؟ برای اینکه متوجه نشود او را پیچانده و گفتم نه لهجه ما اینطوره که کلمه “نه ” را اول جمله می آوریم ولی اجازه دهید تا بیشتر با او صحبت کنم. بعد از سالها صدای مرا شنیده است و نمی شود به یکباره به او بگویم بیآید ترکیه! شاهرخ به من گفت من دانشگاهی هستم و برایم امکان ندارد بروم ترکیه. من نگران شدم که نکند او حرفم را متوجه نشده که گفتم اقدامی انجام ندهد. بخاطر اینکه طوبی هنوز ایستاده بود به پسر برادرم گفتم تلاش خودت را بکن.

طوبی گفت تو قانع اش کن و من می روم چند دقیقه دیگر برمی گردم. نتیجه را به من بده. وقتی او از اتاق رفت بیرون من از پسر برادرم شماره منزل برادر دیگر و خاله اش را خواستم که شماره ها را داد، سه دقیقه بعد تماس ما قطع شد. من از آذر خواهش کردم شماره منزل برادرم را بگیرد تا بتوانم با او و مادرم هم صحبت کنم. خوشبختانه او قبول کرد و گفت فقط زود باش که اگر طوبی رسید عصبانی می شود.

چند دقیقه طول کشید تا مجددا تماس با منزل برادرم وصل شود و ظاهرا دراین فاصله شاهرخ به منزل برادرم زنگ زده و موضوع تماس مرا به آنها اطلاع داده بود. به همین خاطر وقتی من زنگ زدم به برادرم ظاهرا او منتظر تماس من بود و وقتی گفتم حمید هستم. از اینکه صدای مرا بعد از سالها بی خبری می شنید غرق در شادی شد و سئوال کرد تو را به خدا این سالها کجا بودی؟ چرا زنگ نمی زدی؟ ما همواره نگرانت بودیم. من نمی توانستم درعرض چند دقیقه کل اتفاقات را برایش توضیح دهم که چرا نتوانستم زنگ بزنم. سراغ مادرم را از او گرفته و گفتم گوشی را بده تا با مادر صحبت کنم. کمی مکث کرد و گفت رفته منزل منصور که برادر دیگرم بود. گفتم شماره منزلش را بده تا زنگ بزنم و با او صحبت کنم. او گفت تلفن منزل منصور قطع شده است که من شک کردم و گفتم از شاهرخ سراغش را گرفتم گفت منزل شماست حالا تو می گویی رفته منزل منصور؟ راست بگو اتفاقی برایش افتاده ؟ جواب داد نه فقط کمی مریض احوال است. اما من حس کردم که دارد چیزی را از من مخفی می کند. ولی چون از شنیدن واقعیت ترس داشتم دیگر درمورد او سئوالی نپرسیدم. بعدا که به این ایران بازگشتم متوجه شدم دو سال قبل از تماس من مادرم به رحمت خدا رفته بود و برادرم نمی خواست این موضوع را به من بگوید .

ذکر این نکته ضروری است که بعد از اعلام جدایی در مرداد سال 80 در مقر باقرزاده در نشست تعیین تکلیف که مهوش سپهری با حضور دیگر مسئولین برایم گذاشته بود، مهدی ابریشمچی بی شرف فحش رکیک به مادرم داد که من عصبانی شدم و به او گفتم خیلی بی شرف هستی که جواب داد اگر الان کلت داشتم یک گلوله در مغزت خالی می کردم .

به هرحال درصحبت با برادرم بودم که طوبی مجددا وارد اتاق شد و گفت چی شد به پسر برادرت گفتی که بیآید ترکیه؟ گفتم خواهر طوبی با چند دقیقه تماس نشد او را قانع کنم که گفت باشد تلاش خودت را بکن. مسئولین از ما نتیجه مثبت می خواهند. تا چند ساعت تماس ها قطع می شود و دوباره شروع می کنیم و از اتاق خارج شد. درهمین حین من به آذر گفتم برادرم رفته برای عمل قلب در اهواز و من نگرانش هستم خواهش دارم بگذار با او در اهواز تماس بگیرم. آذر که خوشبختانه ظاهرا هنوز جوهره انسانی در درونش مانده بود گفت باشه، ولی اگر خواهر طوبی آمد باید سریع قطع کنی گفتم باشه…

ادامه دارد…

حمید دهدار حسنی

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا