بعد از 6 ماه زندان انفرادی ام در زندان های اسکان اشرف، برای من در سازمان همه چیز تمام شده بود و چهره کریه و آن روی بازی های سازمان را از نزدیک دیده بودم، در آن شش ماه، هر لحظه منتظر مرگ بودم. اما امید داشتم که من از این منجلاب سازمان خلاص خواهم شد.
شروع کردم به انطباق با سازمان، هر روز و هر شب کابوس زندان انفرادی، برایم تصویر می شد و بیشتر و بیشتر از مسعود رجوی و سازمان فریبکارش، منزجر می شدم. یک روز مسئولم دفترچه ای که حاوی سرودها و ترانه های سازمان بود را به من داد که در برنامه های هنری یا حین تردد به باقرزاده و … پشت آیفا می خواندم. دیگر به کسی در سازمان اعتماد نداشتم، حتی به سایه خودم هم اعتماد نداشتم، چرا که در پروسه زندان چند مورد که محفل زده بودم را برایم بازگو کردند و دیدم دردهایم را باید در سینه نگه دارم و به هیچ کس چیزی نگویم. کم کم اعتماد سازی کردم و راهم به سیمای آزادی باز شد و ترانه های آذری را اجرا می کردم، در قرارگاه هم کسی زیاد کاری به کارم نداشت و هر وقت هم که می خواستم به اتاقی خلوت برای تمرین هنری می رفتم.
یکروز که برنامه های خاصی برای باصطلاح همدردی با زلزله زدگان بم بود ، ترانه ای را در زمین صبحگاه اشرف اجرا کردم، ترانه از یکی از خواننده های ترکیه بود که برگردان کرده بودم و مزخرفاتی که باب میل سران فرقه بود را خواندم، صف های آخر جمعیت بچه های پذیرش را آورده بودند، آنها چون هنوز تازه از فضای بیرون آمده بودند، با این ترانه همخوانی می کردند و شور و فتور می کردند، بعد از تمام شدن برنامه هنوز پشت سن بودم که دیدم چند زن به همراه فهیمه اروانی سراغ من را می گیرند، فهیمه به من گفت تو آن همشهری من هستی که بالای سن ترانه اجرا کردی؟ گفتم : بله. رو به مسئولین دیگر زن کرد و گفت از این به بعد این همشهری من باید در هر برنامه ای، ترانه ای اجرا کند .
فردای آنشب در قرارگاه یکی از بچه های شمال که هنوز در تشکیلات است و برای اینکه اذیتش نکنند، اسمش را نمی آورم، پیش من آمد و گفت محمدرضا خیالت راحت، امشب ترانه تو از سیمای آزادی هم پخش شد و مطمئن باش که خانواده و فامیلت تو را خواهند دید و خوش بحالت که خانواده از این طریق، از وضعیت سلامت تو و اینکه کجا هستی باخبر خواهند شد. بچه های قرارگاه شاید اطلاع نداشتند که من 6 ماه در زندان انفرادی سازمان محبوس بودم و خبردار نبودند که اجرای کارهای هنری من، فقط و فقط رساندن خودم به این نقطه بود که در سیمای آزادی ترانه بخوانم و به خانواده ام در ایران خبر سلامتی ام را بدهم .
من پس از سالها موفق شده بودم، به این طریق پیام سلامتی ام را به خانواده ام و … برسانم. از این نقطه بیشتر سعی کردم که این ریل پیام رسانی را با قوت بیشتر ادامه بدهم.
عاقبت در سال 1382 در اتاق هنری بودم که مسئول زن من، مینا خیابانی خیلی شتابزده و بدون رعایت مسائل و ضوابط روابط زنان با مردان ، به تنهائی وارد اتاق شد و بعد سلام و احوالپرسی ، در حالی که بشدت هم ذوق زده شده بود، گفت زود باش بیا اتاق خواهر مرضیه فرمانده قرارگاه ، با تو کار دارند.
در لحظه اول گفتم حتما جایی خطایی کردم و دوباره مرا می خواهند به زندان انفرادی ببرند، این موضوع برایم سخت تر از مرگ بود که دوباره به آن سلول های انفرادی وحشتناک منتقل شوم، همه چیز روی سرم خراب شد، اما نه ، خودم را دلداری می دادم که این بار همه چیز فرق می کند، مینا عصبانی نبود، تازه خوشحال هم بود.
در چشم بهم زدنی پشت در اتاق مرضیه فرمانده قرارگاه بودم، اف یگان ها با او نشست اجرائی داشتند، آنروز فرمانده من محسن صدیقی بود، با او خیلی راحت بودم، چرا که زیاد به من گیر نمی داد و معمولا خودم انتخاب می کردم که کی از زیر کار در بروم و او هم سخت نمی گرفت.
همه فرمانده ها وقتی از اتاق مرضیه خارج می شدند، با تبسمی روی لب جواب سلام من را می دادند، باز خیالم راحت می شد که نه، زندان و سلول انفرادی در کار نیست، قلبم تاپ تاپ می زد، محسن صدیقی آمد پیش من وگفت محمدرضا برو خواهر مرضیه با تو کار دارد و دستی روی شانه ام زد که زود باش برو و من این کار او را به فال نیک گرفتم که خبر بدی در کار نیست. البته مدتی بود که پاسیو بودم و زیاد دل به کار نمی دادم، الان می فهمم که افسرده بودم. فضای بسته اشرف مرا داغون کرده بود.
به اتاق مرضیه که وارد شدم ، حدود ساعت 5 یا 6 عصر بود، تنها چیزی که به آن فکر نمی کردم این موضوع بود که خانواده ام برای ملاقات من به پادگان اشرف آمدند.
اینجا باید توضیح بدهم که مسعود رجوی خام خیالانه با رویاهای ابلهانه ای که در سر داشت، فکر می کرد اگر راه خانواده ها را به داخل اشرف باز کند، همه به نفع او و جذب او و سازمان خواهند شد، برای همین امر هم چند هفته ای بود که اجازه ملاقات با خانواده ها را صادر کرده بود و کم کم و بصورت قطره چکانی خانواده هایی که خود را به پشت درب اشرف می رساندند، اجازه می یافتند، وارد پادگان شده و در محلی به این منظور، یکی دو روز بمانند. مسئولین سازمان هم طی این ملاقات تمام تلاش خود را می کردند که خانواده را جذب سازمان کنند و مثل یک پیک، آنها را به داخل برگردانند و یا در همان اشرف آنها را عضو گیری کنند ، حال چرا این خط مسعود رجوی ، خیلی زود سر در گل کرد ، موضوعی است که به ظرفیت نداشته ی مسعود رجوی برمی گردد و در ادامه آنرا در حد توان خود بازگو خواهم کرد . . .
من وارد اتاق مرضیه شدم، از من پرسید محمدرضا اول بگو ببینم که لحظه ات چیست؟
ادامه دارد . . .
محمدرضا مبین