در قسمت قبل شرح دادم که چگونه فرد مسئول سعی کرد مارا آرام کند و مطمئن از اینکه خبری از زندانی شدن مان نیست و قرار است به نزد خانواده هایمان برویم.
بعد از دیدار با خانواده ها در هتل المپیک قرار بود با خواهر و برادرم با هواپیما به سمت استان خوزستان و شهر خودمان در بهبهان برویم، اما من قبول نکردم و گفتم آنقدر دلم برای دیدن ایران با شهرها و جاده هایش تنگ شده که دوست دارم با خودرو بروم تا مناظر ایران را ببینم. آنها هم قبول کردند و این بود که با خودروی یکی از بستگان خوبم به سمت شهرمان حرکت کردیم. برادرم هم به دیگر اعضای خانواده و بستگانم در شهرستان اطلاع داد که شب می رسیم. با این وجود لحظه به لحظه آنها به برادرم زنگ می زدند که کی می رسید و هر کدام می خواستند با من صحبت کنند. من با وجود اینکه خسته بودم سعی می کردم نخوابم تا بتوانم زیبایی های وطن را ببینم. به همین خاطر سرم را به شیشه خودرو چسبانده بودم تا مناظر اطراف را ببینم. چون حس وحال عجیبی برایم داشت.
خواهرم که در کنارم نشسته بود مرتب دست در گردنم می انداخت و مرا می بوسید و می گفت: خدایا شکرت که برادرم را برگرداندی نزد ما. هوا تاریک شد و دیگر بیرون دیده نمی شد اما من باز سعی کردم از دل تاریکی شب دیدن مناظر اطراف را از دست ندهم .
شب حدودا ساعت 9 به 15 کیلومتری شهرمان رسیدیم که ناگهان دیدم جاده و اطراف آن خودروهای زیادی ایستادند و ماشین ما بوق بوق زنان در بین آنها ایستاد. من برای لحظه ای شوکه شدم که چه خبراست! برادرم گفت تمامی فامیل و بستگان و دوستان با خودرو آمدند به استقبال تو که بنظرم بیش از 100 خودرو می شدند. لحظه ای بعد خودروی ما در بین دیگر خودروها در کنار جاده ایستاد. وقتی پیاده شدم درآن تاریکی شب هر کسی مرا در آغوش می گرفت و می گفت خوش آمدی. من در آن تاریکی شب کسی را نمی شناختم و تا دقایقی در همان محل پایکوبی و خوشحالی کردند که من واقعا شرمنده آنها شدم. درهمان لحظه در دلم به رجوی گفتم ای شیاد سالها به ما گفته بودی هر کسی از ما جدا شود و به نزد خانواده برود از طرف آنها هم طرد می شود. حالا کجایی که ببینی همین خانواده مرا مورد لطف و محبت خودشان قرار دادند. بعد از آن سوار بر خودرو شدیم.
نکته تلخ و ناراحت کننده ای که بعد از سوار شدن مجدد برایم پیش آمد این بود که وقتی درصندلی جلو نشستم فرد دیگری هم درکنارم نشسته بود که من او را اول نشناختم. سئوال کردم این کیه ؟ که خواهرم گفت وا ! این برادرته او را نشناختی؟ حسابی شرمنده شدم و با گریه دست در گردنش انداختم و او را بوسیدم و از او عذرخواهی کردم. واقعا رجوی شیاد بلایی بر سر ما آورده بود که حتی قیافه عضو خانواده هم یادمان رفته بود! خودروهای همراه ما تا شهر و رسیدن به منزل برادرم با بوق زدن و ابراز شادمانی ما را همراهی کردند.
وارد منزل برادرم که شدم دسته دسته از اهالی محل، بستگان دور و نزدیک به منزل برادرم آمده و به من خوش آمدگویی می گفتند. هرکس می گفت خدا را شکر که نجات پیدا کردی. درهمان شلوغی منزل چند بار سراغ مادرم را گرفتم که هر بار آنهایی که دورم بودند حرف در حرف آوردند و احساس کردم عمدا نمی گذاشتند من تمرکز پیدا کنم و سراغ مادرم را بگیرم. البته قصدی نداشتند و فقط می خواستند لحظات شادی من به هم نخورد. ساعتی بعد که منزل برادرم خلوت تر شد من فرصت کردم تا بطور جدی سراغ مادرم را بگیرم. انگارهم می دانستم که مادرم فوت کرده وهم باور نداشتم! به خواهرم گفتم پس مادر کجاست؟ دیدم زد زیر گریه و گفت عزیزم فعلا خوش باش بعد برایت تعریف می کنم.
وقتی اکثر مهمان ها رفتند زن دایی مرحومه ام بعنوان بزرگ فامیل مرا صدا زد و گفت بنشین کنارم. دستش را در گردنم انداخت و گفت عزیز دلم چه می شود کرد. مادرت در نبود تو خیلی رنج و عذاب کشید و شب و روز دعا می کرد عمرش تا دیدن تو به دنیا باقی باشد اما تقدیر این نشد و به رحمت خدا رفت. الان هم باور کن که روحش بخاطر اینکه تو برگشتی خوشحال است. حالا نگران نباش همه ما در کنار تو هستیم. همینطور که زن دایی ام از رنج و مرارت های مادرم تعریف می کرد، بغض گلویم را گرفته بود و دوست داشتم با صدای بلند گریه کنم، بطوریکه زن دایی ام که حال مرا دید گفت: عزیزم گریه کن که برات بهتره. فردا همه با هم می رویم بر سر قبر مادرت. بعد از آن خواهر و دیگر اعضای خانواده ام آمدند کنارم نشستند و هر کدام سعی کردند به نحوی به من دلداری بدهند. اما آنقدر غرق در افکار خودم بودم و آنقدر از خودم بخاطر اینکه مادرم را در سال 66 در حالیکه بیمار بود تنها گذاشته و به عراق رفتم، عصبانی بودم که نمی توانستم صحبت های آنها را گوش کنم. آن شب تا صبح از ناراحتی خوابم نبرد.
روز بعد به اتفاق خانواده بر سر قبر مادرم رفتیم. من خودم را برروی قبرش انداخته و سیر گریه کردم و از او خواستم تا مرا حلال کند. وقتی برگشتیم خانواده و بستگانم لحظه ای مرا تنها نگذاشتند و با صحبت های روحیه بخش سعی کردند تا بتوانم غم فوت مادرم را فراموش کنم. شب آن روز برادرانم بخاطر آمدن من همه فامیل و بستگان را به صرف شام دعوت کردند و بچه های برادران و خواهرم و دیگر کوچکترها با اینکه برای اولین بار بود مرا می دیدند و نمی دانستند من کی و کجا بودم از سر و کولم بالا می رفتند و ابراز خوشحالی می کردند.
خلاصه خواهر و برادرانم و دیگر اعضای خانواده ام حسابی به من محبت کرده و برایم سنگ تمام گذاشتند که ازاین بابت از آنها ممنون و سپاسگزارم. تا مدتی هر روز منزل برادرانم و دیگر فامیل بساط مهمانی بخاطر آمدن من بر پا بود. در یکی از روزها به منزل خواهرم رفتم که دیگر برادرانم به همراه همسرانشان هم آمدند. بعد از کلی صحبت یکبار دیگر صحبت از من شد و خواهرم به من گفت هنوز خدا را شکر می کنم که تو برگشتی واقعا چه دوران سختی را در نبود تو سپری کردیم. بعد ازاین خواهرم سئوال کرد آیا واقعا خودت خواسته بودی ما بیاییم ترکیه برای دیدار؟ چون به ما زنگ زدند گفتند برادرتان از شما خواسته بوده برای دیدنش به ترکیه بیایید. ما هم آمدیم اما درآنجا متوجه شدیم که مجاهدین به ما دروغ گفتند ومی خواستند ما را هم به عراق بکشانند. خدا را شکر متوجه شدیم و از دام آنها فرارکردیم. واقعا من آنجا فهمیدم چقدر این مجاهدین حقه باز و دروغگو هستند. من به خواهرم گفتم برایم تعریف کن چون من اصلا چنین چیزی نخواسته بودم و همان موقع که به شما زنگ زدم گفتم اگر به شما گفتند بیایید ترکیه اقدامی نکنید نمی دانم چرا متوجه نشدید!
خواهرم گفت اول تو برایمان تعریف کن زمانی که در عراق بودی چه برتو گذشت که من هم داستانی را که در قسمت های مختلف نوشتم برایشان تعریف کردم. بخشی هم مربوط به احساسات خودم بود که محض اطلاع خواننده نوشتم. بعد از صحبت های من، خواهر و برادرم هر کدام به نوبت ماجرای سفر خود به ترکیه برای دیدن من را تعریف کرده و گفتند: واقعا مجاهدین نقشه داشتند که ما را به ترکیه بکشانند و بعد به عراق ببرند اما خوشبختانه توانستیم از دام آنها نجات پیدا کنیم و شروع به تعریف کردند.
حمید دهدار حسنی