در قسمت قبل گفتم که خواهرم تعریف کرد که به اتفاق یکی از برادرانم برای دیدن من به ترکیه آمدند. و ادامه ماجرا:
در هتل علیرغم اینکه خیلی خسته بودیم از ذوق دیدار با تو خوابمان نمی برد. فقط از فرط گرسنگی صبحانه ای خوردیم و منتظر ماندیم تا نفر سازمان با ما تماس بگیرد اما ساعتی گذشت و خبری نشد، مرتب هم بچه ها از ایران به ما زنگ می زدند و می گفتند چی شد تونستید حمید را ببینید؟ خلاصه تا غروب ما صبر کردیم اما باز خبری از تماس نفر سازمان نشد. هر چه هم خودمان به او زنگ می زدیم جواب نمی داد تا اینکه شب خودش زنگ زد و گفت امروز کاری داشتم نتوانستم بیآیم شما را ببرم نزد برادرتان! سئوال کردیم مگر قرار نیست او را نزد ما بیآورید؟ جواب داد متاسفانه نشد. فردا برایتان توضیح می دهم. ما کمی نگران شدیم و تا صبح روز بعد دلشوره داشتیم. هر جور بود آن شب را سر کردیم و صبح حدود 10 بود که نفر سازمان زنگ زد و حرفی زد که حسابی ذهن ما را به هم ریخت و عصبانی شدیم. او گفت: متاسفانه برادرتان نتوانست به ترکیه بیآید و از من خواست تا شما را نزد خودش به عراق ببرم. بنابراین آماده شوید به محض اینکه پاسپورت و مسائل قانونی شما را حل کردیم به سمت عراق می رویم!
من و برادرت حسابی با او دعوا کردیم و به او گفتیم ما نمی توانیم بیاییم عراق. شما به ما قول داده بودید که برادرمان را در ترکیه ملاقات می کنیم. ما هم حرف شما را باور کردیم. چرا ما را این همه راه کشاندید ترکیه؟ این همه هزینه کردیم وبا چه سختی و مرارتی خودمان را رساندیم اینجا. ما جایی نمی رویم و بهتر است برادرمان را بیاورید اینجا. او که ظاهرا کمی جا خورد، گفت: صبر کنید تا ببینم چه می شود. شاید که برادرتان آمد اینجا و ما قبول کردیم و گفتیم منتظر می مانیم و تلفن قطع شد. با خانواده در ایران تماس گرفتیم و موضوع را گفتیم. آنها هم عصبانی و ناراحت شدند. شوهرم و بقیه گفتند اصلا قبول نکنید که شما را به عراق ببرند. از ناراحتی و عصبانیت حتی نتوانستیم غذا بخوریم. غروب بود که دوباره نفر سازمان زنگ زد و گفت متاسفانه مشکل آمدن برادرتان حل نشده و او به من گفته شما را نزد خودش در عراق ببرم. بنابراین فردا قبل از ظهر می آیم دنبال شما .
ما با هم مشورت کردیم که چکار کنیم. من حتی آنقدر ذوق دیدار با تو را داشتم که نظرم بر رفتن به عراق بود اما برادرت گفت: این یک نقشه است برای بردن ما به عراق که مثل حمید گرفتارمان کنند. بهتر است فردا اول صبح از این هتل فرار کنیم. این بود که با همان مسئول کاروان که شماره اش را به ما داده بود تماس گرفتیم و موضوع را گفتیم. او هم متوجه شد و گفت اصلا قبول نکنید که اگر رفتید گیر می افتید. من فردا به یک تاکسی که می شناسم زنگ می زنم تا بیآید شما را به هتلی که همه ایرانی ها هستند، ببرد. اگر خواستید هم چند روز بمانید و گردش کنید و گرنه در آنجا بمانید تا یکی را برای بردن شما به ترمینال پیدا کنم. ما هم وسایلمان را جمع کردیم و ساعتی بعد تاکسی رسید و چون سفارش ما را کرده بودند ما را به هتل بعدی بردند. دقایقی بعد همان نفر سازمان به موبایل برادرمان زنگ زد و گفت زنگ زدم هتل گفتند که شما نیستید چرا رفتید؟ الان کجائید تا بیآیم دنبال شما؟ برادرت ابتدا کلی حرف بار او و رجوی کرد و به او گفت شما مشتی دروغگو هستید. نقشه داشتید ما را هم به عراق ببرید تا مثل برادرم گرفتارمان کنید و درآخر هم گفت لعنت بر شما و سازمانتان و تلفن را قطع کرد. اما ترس این را داشتیم که بیآیند برایمان دردسر درست کنند .
این بود که خوشبختانه ساعتی بعد همان مسئول کاروان زنگ زد و گفت یکی از دوستان را فرستادم تا شما را به ترمینال ببرد و خودش هم برایتان بلیط اتوبوس می گیرد تا به ایران برگردید. بالاخره تاکسی رسید و بنده خدا راننده هم کلی به ما کمک کرد تا وسایلمان را بار بزنیم، بلیط گرفته و سوار اتوبوس شدیم و به سمت ایران حرکت کردیم. اما من واقعا یک گلوله آتش بودم و حسابی از اینکه رویای دیدن تو خراب شده عصبانی بودم و مرتب اشک می ریختم. بطوریکه یکی از مسافران که در صندلی کناری ما بود با این که نمی دانست موضوع چیست، سعی کرد مرا دلداری بدهد.
چه رویای قشنگی داشتیم. رویای دیدنت که بعد از سالها قرار است تو را ببینیم، کلی سوغاتی، خوراکی و پول. از اینکه نتوانستیم اینها را هم به تو برسانیم بیشتر ناراحت بودیم. باورکن تا رسیدن به مرز ایران داشتم گریه می کردم. بخصوص وقتی وارد کشور شدیم دیگر بدتر شد چون حس کردم که کاملا رویای دیدن تو را باید فراموش کنیم. برادرت هم بدتر از من بود و حسابی عصبانی بود و مرتب رجوی را لعنت می کرد. بعد از رسیدن به تهران مستقیم به شهرمان برگشتیم که وقتی رسیدیم منزل مثل ماتم زده ها بودیم. شب همه خانواده به منزل ما آمدند و آنها هم ازاینکه ما نتونستیم تو را ببینیم ناراحت بودند اما برای دلداری ما می گفتند خدا را شکر کنید که گول نخوردید که بروید عراق وگرنه مثل حمید شما را هم از دست می دادیم. وقتی وسایل و سوغاتی ها را جلوی بقیه خانواده بازکردم همه گریه می کردند که چرا نشد اینها را بدست تو برسانیم.”
برادرم که محو صحبت های خواهرم شده بود گفت واقعا چه روزهای سختی را تا رسیدن به ترکیه و برگشتن به ایران طی کردیم. بعضا به این فکر می کنم که چرا ما فریب خوردیم و به ترکیه رفتیم. همان موقع هم یکی از بچه ها گفت اگر خود حمید زنگ نزده، شما هم نروید ترکیه چون ممکن است دروغ باشد. به او گفتم چه کنیم برادرمان است. اگر یک درصد درست باشد آنوقت ازاینکه نرفتیم نمی توانیم خودمان را ببخشیم . این بود کل ماجرای سفرما به ترکیه برای دیدن تو اما خدا از رجوی نگذرد که هم تو و هم ما را به دردسر انداخت که احتمالا این بلا را سر خیلی های دیگر هم آورده است.
من گفتم بله متاسفانه تعدادی از خانواده ها همینطور به هوای دیدن عزیزشان فریب خورده و به عراق آمدند که وقتی خواستند برگردند ایران، مسئولین سازمان به بهانه های مختلف و یا با تهدید آنها را درکمپ اشرف نگاه داشتند که هنوزهم تعدادی از آنها گرفتار هستند .
من در پایان صحبت های خواهر و برادرم به آنها گفتم حقیقتا وقتی خواستید جریان نقشه ربودن خودتان را از ترکیه به عراق توسط مجاهدین تعریف کنید لازم دیدم قبل از آن برایتان توضیح بدهم که بدانید من در همان سال 80 به دلیل اینکه می خواستم صدای شما را بشنوم شرط مسئولین سازمان که آوردن شما به ترکیه بود را پذیرفتم، اما صحبت طولانی شد ویا برای فهم بیشتر موضوع حتی مجبور شدم دررابطه با کل پروسه تلخی که من و بقیه در کمپ اشرف و در تشکیلات مجاهدین سپری کردیم برایتان توضیح دهم . اما جدای از اینکه شرمنده شما هستم و باز خدا را شکر می کنم که فریب نخوردید تا به کمپ اشرف بیایید. شنیدن صدای شما درهمان زمان باعث شد تا من بعد از سالها بتوانم جرات و جسارت جدایی از تشکیلات جهنمی مجاهدین را پیدا کنم. تا قبل از آن حتی ترس و واهمه از بیان جدایی داشتم چون می دانستم رهبران سازمان با کسانی که چنین درخواستی دارند چه رفتار وحشتناکی دارند. از طرف دیگر می گفتم حالا من جدا شوم پاسخ خانواده ام که سالها آنها را تنها و بی خبر از خودم گذاشتم، چه بدهم؟! این عوامل باعث قفل شدن من در تشکیلات شده بود. ولی صدای پر مهر و محبت و امیدوارکننده شما به من این اطمینان را داد که شما مرا خواهید پذیرفت و همین هم به من جسارت داد تا ریسک رفتار وحشتناک و غیرانسانی مجاهدین را برای رسیدن به آزادی و آمدن به نزد شما به جان بخرم و خدا را شکر می کنم که توانستم سختی زندانی شدن در کمپ شرف و زندان ابوغریب را تحمل کنم. چون واقعا مسیر ساده ای نبود. بهرحال از همه شما که کمک کردید تا من بتوانم زندگی جدیدی را برای خودم شروع کنم ممنون و سپاسگزارم. اما درد ندیدن مادر و شنیدن رنج و عذابی که او بخاطر دوری و بی خبری از من کشید، را نمی توانم هیچوقت فراموش کنم و امیدوارم که او مرا ببخشد.
حمید دهدار حسنی