تبعید به جالیز و دیدار با رهبری

محمد محمدی، وبلاگ طعمه، بیست و نهم فوریه 2008

مریم رجوی در حال دادن گل به جوانانی که قرار بود برای وی کشته شوند. زمانی که خانواده ما سمیه و من را به شما داد فکر نمی کرد شما اولن نفری هستید که از عراق فرار می کنید و برادر مسعود نیز در می رود و ما را به امان خدا می گذارد.

تابستان 2000 بود وسط کلاس های رزم انفرادی و گروهی بود داشتیم تمرین می کردیم که همه بچه های میلیشیا را جمع کردند. به سا لن غذ اخوری رفتیم. توی راه پیش خودم فکر می کردم چی شد وسط تمرین کلاسها را تعطیل کردند. در سالن پچ پچ راه افتاده بود من متوجه نشدم که چه خبر هست. راستش در اشرف خبرها بسرعت می پیچد و البته کسی به روی خودنمی آورد که چیزی شنیده است چون از سین جین شدن در نشست همه واهمه داشتند. آرش رفبعی که فرمانده ام بود صدام کرد و گفت حاضر شو باید بری قرار گاه دیگر کشاورزی. خیلی ناراحت شدم چون بیشتر وقتها بین من و بچه های میلیشیا فرق قائل می شدند. میلیشیا عمدتا به کسانی گفته می شد که پدر و مادر شان هم در اشرف بودند.دمغ رفتم اسایشگاه لباسم را عوض کنم. لباسم را عوض کردم و رفتم پارکینگ دیدم همه بچه ها لباس تمیز پوشیدند و هر کس یک چیزی دستش هست ولی روم نمی شد در چشمای آنان نگاه کنم بد جوری تنها افتاده بودم. ایا تا حالا حس کردید که وسط بر و بیابان بین عده ای که همش پائیده می شید و حق صجت آزادانه با بهترین دوست خودتان را هم ندارید و در این موقعیت گیر می کنی کسی هم از دوستات جرئت نمی کند بهت کمک کند. آرش امد و مرا برد قرار گاه 11 که نزدیک بود. شرو ع کردم به تمیز کردن علفها و کندن آنها.
خیلی حالم گرفته شد همه رفته بودند. زیر آفتاب گرم عراق عرق می ریختم و به جان علفها افتادم. بعد از مدتی آرش اومد و مرا صدا کرد و با ماشین به سمت قرار گاه بر گشتیم. وقتی رسیدیم آرش به من گفت بدو برو لباس پلو خوری تو را بپوش که نشست خواهر نسرین هست اگرچیزی هم هدیه داری بیا برا ی برادر مسعود و خواهر مریم بیار بدی به خواهر نسرین تا بهش بدهد.
سریع به سمت اسایشگاه رفتم. دوش گرفتم و لباس پلو خوری پوشیدم و در ساکم یک جعبه ُخود نویسی که به من هدیه داده بودند ورداشتم چون دیده بودم همه یک چیزی دارند برای خواهر و برادر می برند. چون زشت نشود این را که دوست داشتم ورداشتم و به سمت ارش رفتم. نزدیک ماشین امیر پاکباز- سعید پاکباز دو برادری که هرکاری سازمان کرد نمی توانست آنها را جدا کند. علیرضا حسنی برادر ندا حسنی که در اتاوا خودش را بخاطر کسی اتش زد که اول از همه از عراق دررفت و ما راتنها گذاشت. تازه موقعی هم که آمریکائیان حمله کردند اجازه استفاده از سلاح به ما ندادند.
بعد افهیمدم کسانی را که پدرو مادرشان آنچا نبودند را نبرده بودند. آرش امد و ما را سوار ماشین کرد و بسمت سالن اجتماعات حرکت کردیم. وقتی پیاده شدیم خواهر میترا باقر زاده که فرمانده مرکز ما بود آمد وگفت اگر چیزی برای برادر و خواهر دارید به من بدهید که به خواهر نسرین بدهم که بهشان بدهد. در سان دیر آمده بودیم ته سالن جامان بود. دیدم نصرت –مادر تشکیلاتی محمد ضابطی و مجید محدثین آمد و من را صدا زد و به جلوی سالن پیش بقیه بچه ها ی میلیشیا برد. داشتم فاکتهایم را می نوشتم چون در نشست قبلی بهمان گفته بودند که فاکتها و لحظه هایمان را بنویسیم. من نمی دونم اینا از لحظه های ما چه چیزی گیرشان می آمد و مجبور مان می کردند هی بنویسیم همیشه هم می گفتند کم است. انگار ی که خواربار است. نه دوست داشتم و نه فارسی بلد بودم که راحت بنویسم. یکهود دیدم همه دارند دست می زنند جلو را نگاه کردم دیدم.در باز شد ه و مصطفی رجوی ( محمد ذاکری- اسم مستعار) و محمد رضا ضابطی و مجید آمدند و اولش فکر کردم برای آنهاست تعجب کردم. دیدم نه – برادر مسعود و خواهر مریم هم یواش آمدند توی سالون. جمعیت شروع به دست زدن کرد. من هم احساساتی شدم. همین جوری دست می زدم نمی دانم چرا. شور حسینی همه را ورداشته بود همه روی صندلی ها رفته بودند و دست می زدند و شعا رهاشروع شد. حس خوبی بود. دستها محکم و محکم تر می شد. دیدم قسمت جلوی راهرو را باز کردند بچه ها ی میلیشیا گروهی به جلو رفتند. در صف منتظر شدم تا به جلو رسیدم. تک تک به سمت خواهر و برادر می رفتیم. اول پیش خواهر مریم رفتم. خواهر شروع به صحبت کرد ولی آنقدر هول شده بودم که یادم رفته بود حرف بزنم. فقط سرم را تکان می دادم. روزها و ماهها صبح و ظهر و شب از خواهر و برادر شنیده بودیم برای ما یک ارزوی بود که بهش رسیده بودم. الان که به آن روزها فکر میکنم تعجب می کنم ازسادگی خودم و اینکه این جانورها چگونه ما را تربیت کرده بودند که باید برای ارباب ها ی خودمان ابراز شادی می کردیم و زبانم بند امده بود. مجاهدین عند مخ زنی هستند.. خواهر مریم گفت چطوری محمد محمدی ؟ و جیز های دیگر که من اصلا بیاد نمی آورم. اصلا خودم نبودم. بعد به سمت برادر رفتم و من را بغل کرد و من که هول شده بودم محکم به پشتش می زدم. یکی از محافظان برادر دستم را از پشت گرفت که نزنم. محکم بغلش کرده بودم.. برادر در گوش هایم چیزی می گفت و لی من نشنیدم. دعا می کرد فوت می کرد چیز ی می گفت. اصلاخودم نبودم. بعد شروع به دست زدن کردم و به سمت مصطفی رفتم. مصطفی گفت زیاد دست نزن. وبیا عقب. همین کا را راکردم و همه بچه های میلیشا امدند و با برادر روبوسی کردند. در ان لحظه نمی دانم هول شده بودم و یا چی بود ولی خیلی احساسی شده بودم. تا ما را به سمت صندلی ها یمان هدایت کردند. اونجا هم بازهم دست می زدیم تا اینکه برادر شروع به صحبت کرد. بعدا ز حرف زدن نشستیم و خوب متوجه نمی شدم زیرا از کلمات سختی استفاده می کرد که من نمی فهمیدم. ولی این را متوجه می شدم که داره در مورد بجه های میلیشیا صحبت می کند.
در مورد اینکه چرا بچه ها را در جنگ خلیج فارس به خارج فرستادند و چرا انها را برگرداندند. از مصطفی زیاد می گفت که نمی خواست برود و حتی آخرین نفری بود که به خارج فرستاده شده بود. چند ساعتی این سخنرانی طول کشید.
برادر و خواهر که رفتند ما برگشیتم به قرارگاه. در انجا مار در سالن جمع کردند و گفتند که لحظه هایمان را بنویسیم. و به مسولمان بدهیم و با اینکه از نوشتن بیزار بود م آنقدر نشئه بودم که فورا مقداری از حسم را نوشتم.
در آن گزارش نوشتم چه لحظه ای داشتم و چقد ر خوشحال بودم. و بعد از آن احساس می کردم یک انرژِی خاصی را داشتم. احساس می کردم در کار و کلاسها ی نظامی قدرت بیشتری دارم انگار که به من مرفین و یا داروی انرژی زا تزریق کرده اند. چون در آن لحظه احساس می کردم می توانم در آن لحظه پرواز کنم. ولی زیاد طول نکشید که دوباره به حال اصلی خود بر گشتم. الان که به اون زمان فکر می کنم هرچند دوست ندارم ولی تا آخر عمرم مخم را مشغول خواهد کرد. دوباره پاسیو و بی حال.
ولی هنوز نمی دانم جرا آن نشست بر روی من و دیکر بجه ها تاثیر داشت. هرچند زیاد طول نمی کشید. شاید هر وقت مشکل ایجاد می شد رجوی برنامه ای می گذاشت تا روحیه به بچه و نیروها بدهد و از این ستون به ان ستون فرجی حاصل شود. شاید یکی از دلایلی که این همه مدت زمان تمامی اشرفیها علیرغم اینکه ته دلشان می دانند آنچه رجوی می گوید درست نیست ولی این شعبده بازی ها سبب طولانی شدن اقامت بجه ها در اشرف که تقریبا چاره ای برای بیرون آمدن ندارند میشود.
وقتی نگاه می کنم 5 سال عمر م تلف شد نمی دانم چه کار کنم ولی من جوان بودم و هستم و امکان شروع زندگی را از نو داشتم هر چند هنوز نیاز اثرات تلخ آن دوران اجباری ونیز داستان سمیه اثرات بدی بر زندگی ما دارد ولی امید ی برای فراموش کردن هست ولی فرماندهان قدیمی اگر جدا شوند چه بکنند. بعد از 25 سال بیایند و کارگری ساختمانی کنند و یا دلیوری پیتزا کنندتازه اگر خوش شانس باشند و به اروپا بروند. این نمایش ها برای این افراد برای توجیه ادامه اقامت شان در جاده بن بست اشرف می دهد. اینها می خواهند که کسی با احساساتشان بازی کند. در اشرف همه می دانند چه می گذردولی چاره ای ندارند جز به روی خودشان نیاورند.
بعد از چندماه دوباره زندگی تکراری و اجباری شروع شد. همان بچه ها و همان آدمهای قبلی.
بعد از نشست رهبری نشستهای مختلفی درباره این نشست گذاشته شد که نظراتمان را بنویسیم و البته باید خوب باشد و تعریفی. اگر نق می زدیم یادگرفته بودم که بایستی در نشست ها فحش می خوردیم. یک نظرخوب باکمک ارش رفیعی نوشتم. د ردو هفته ای که نشست برای نشست رهبری بود سعی کردم که تعریف کنم تا سوژه نشست نشوم. تا اینکه دوباره به کلاسهای نظامی بر گشتیم.
شکی ندارم که تمامی این گزارشها ی ما موجود هست. کاشکی بجای اینکه این نوشته ها را علیه من و امثال من استفاده کنند یکبار انها را بخوانند تا بدانند چطوری هیچ نوشته مخالفی نیست. اکر این کار شد رجوی درهای اشرف را باز خواهد کرد و اجازه ه خواهد داد همه منجمله سمیه به نزد خانواده اش بر گردد.
آنها که به نوارهای سمیه در اسارت اشاره می کنند با تجربه های من اسیر که الان آزاد هستم. آزاد از حزب و حزب بازی و سیاست و زنده از عراق بازگشته که در آزادی حرف می زنم چه می کنند.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا