چیزی که در بازار شام فرقه رجوی و در این شلوغی کمرنگ شده است، حق و حقوق جداشده ها و قربانیان در فرقه رجوی است، موضوعی که در حوزه روانشناسی و حقوق اولیه انسان ها، قابل بررسی است. اما در سایه مماشات بین المللی علیه حقوق انسان ها در این فرقه، کمرنگ شده است. در این فرقه هیچ جایگاهی برای اعتراض و انتقاد وجود ندارد. در این فرقه اعضای مفلوک را به سمتی سوق می دهند که هیچ نیازی نیست و بلکه مختل کننده و آسیب زننده به هویت و حرمت انسان هائی است که با ذهنیت قبلی به این گروه پیوستند. هرگز ربوده شده ها و فریب خورده های سازمان، فکر نمی کردند که با عضویت در این گروه باید از تمام شئون انسانی و اجتماعی تهی شوند و حتی حق یک تماس آزادانه تلفنی با خانواده ی خود را نخواهند داشت.
رهبری دیکتاتور این سازمان یعنی مسعود رجوی، خود سر تا پا خطاست ، اما دریغ از یک انتقاد به خود. همیشه این اعضای قربانی شده سازمان بودند که باید پاسخ اشتباهات ریز و درشت رهبری را بدهند که کم کاری کرده اند. اعضای سازمان هرگز هویت مستقل و فردی خود را در سایه تبلیغات مسموم و رسانه ای سازمان، نتوانستند حفظ و بیان کنند، دوگانگی شخصیت های اصلی و هویت اعضاء ، همواره در پشت ابرهای سرکوبگر فرقه ای مسعود و مریم ، پنهان شده است. همیشه یک نفر به اسم رهبری بوده که برای همه تصمیمات غلط گرفته است و تعجب اینکه همگان همواره باید او را تائید و ستایش می کردند. انسانیت رو به زوال ممتد در این گروه ، افراد را به ربات هایی کر و لال مبدل کرده بود که حق اعتراض و فکر کردن و برگشت به گذشته ، از آنان دریغ شده بود.
مجاهد انقلاب کرده ، عنوانی بی مسما بوده که همواره همه باید خود را در این قالب ، قرار می داده اند، بی هیچ اختیار و انتخابی . حتی شکست های پی درپی مسعود رجوی هم ، او را سر عقل نیاورده است که راه اشتباه است و مقصدی معلوم در انتظار اعضای در بند نیست.
در یکی از اولین نشست ها در سالن Z پادگان اشرف ، وقتی نسرین (مهوش سپهری)، همه را بصورت جمعی در آن سالن زیر باد فحش و ناسزا گرفت، برای من باور نکردنی بود که این چه تنظیم رابطه ای است، ما که از همه چیز خود دست کشیدیم و مسئولان و رهبری هر چه گفته ، تمام و کمال انجام دادیم، پس حسابرسی برای چیست؟ من مثل دیگر هم بندان در سازمان، همواره سرزنش و ملامت می شنیدم که ما نتوانستیم رهبری را به تهران و میدان آزادی برسانیم ! نسرین با آن لحن تند و تحکم آمیز خود ، می گفت : شما حق رهبری را خوردید و خم هم به ابرو نمی آورید، می گفت : شما مشتی مفت خور هستید که مثل زالو خون رهبری را مکیدید! باید ساعت ها و روزها هم گزارش می نوشتیم و ثابت می کردیم که بله ما ظالم هستیم و مسعود و مریم مظلوم.
باید ساعت ها جلوی عکس رهبری ایستاده و سوت و کف می زدیم در حالی که این رهبر، هیچ کار مثبتی برای مردم ایران و ما نکرده بود ، جز نوکری برای صدام حسین و جاسوسی علیه مردم ایران .
یک بار در نشستی مسئولین اعلام کردند که بیرونی ها و اضداد مجاهدین، این اتهام را علیه ما مطرح می کنند که رهبر سازمان ، اعضای سازمان را گوسفندانی تربیت کرده است که هیچ اختیاری ندارند، این حرف خیلی به دلم نشست ، خیلی واقعی بود، واقعا خواست مسعود رجوی این بود، گرچه ما همیشه تقابل می کردیم و این خود او بود که چون حمار و گوسفندان ، هرگز بیش از یک متر جلوی پای خود را ندید.
کمتر سازمان مدعی پیشتازی وجود دارد که اعضای خود را چنین چشم بسته و ناآگاه نگه می دارد، ما از اخبار بیرون کاملا بی اطلاع نگه داشته می شدیم و مجبور بودیم خزعبلات رجوی را بعنوان تنها اخبار جهان قبول کنیم. حتی در روزهای آخر قبل از جدایی، که نیروهای ائتلاف به رهبری آمریکا به عراق حمله کردند، ما اعضای سازمان همیشه آخرین نفراتی بودیم که از اخبار بیرونی مطلع می شدیم. همیشه سکوتی سیاه بر مناسبات حاکم بود. بعد از آزادی از سازمان و سکونت اجباری در زندان تیف آمریکائی ها، تازه سی دی ها و فیلم های جنایات صدام حسین را می دیدیم، آنجا من اولین بار بود که دیدم مزدوران حزب بعث، زبان مخالفان را کنار جوی خیابان، می بریدند و آنان را ناقص می کردند، همگان آنروز دیدند که جنایات صدام ، چقدر وحشیانه و ظالمانه ، سالها مردم عراق را نشانه گرفته بوده است. من آنروزها بعد از سالها موفق شده بودم با دیگر اعضای جداشده از سازمان ، در مورد زندان های رجوی و شکنجه ها و جنایات مسعود رجوی صحبت کنم، باید اعتراف کنم که خود من نیز علیرغم تجربه 6 ماه زندان انفرادی در اشرف ، ابعاد جنایات مسعود رجوی را در این حد و قواره نمی دانستم . وقتی از زبان دیگر بچه ها، تجربیات تلخ شان را می شنیدم ، واقعا برایم عجیب بود که این حد از شکنجه و زندان ، مگر می تواند در یک سازمان مدعی انقلابی گری ، علیه اکثریت اعضای سازمان ، اجرا شود؟
امروز دیگر پس از سالها مثل روز روشن شده است که مسعود رجوی چقدر جنایتکار و ظالم بوده است (گرچه هنوز این آن نوک کوه یخ سرکوب در فرقه ی رجوی است که از آب بیرون زده است)، برای همین هم هست که مثل بزدلان در سوراخ موش ، پنهان شده است.
من هرگز فراموش نمی کنم که در روزهای اول آزادی ام، بلد نبودم از موبایل استفاده کنم، از روابط اجتماعی بی اطلاع بودم و دوست داشتم همیشه از جمع مخفی شوم و یا تنها باشم، من سالها بود که آبمیوه نخورده بودم، وقتی برای اولین بار بعد از سالها یک رانی هلو به من داده شد، از طعم و مزه آن و تکه های هلو که داخل آن بود، خیلی لذت بردم و برایم خیلی جدید بود، عادت نداشتم در جیبم اسکناس داشته باشم و خرج کردن پول را بلد نبودم، روزهای اول بعد از جدایی همیشه منتظر بودم یک نفر به من بگوید که چه کنم و چه نکنم، چقدر بخورم، چی بخورم، کی بخوابم و کی بیدار شوم.
شاید این حرفها برای یک شنونده و خواننده ، خنده دار باشد، اما ما سالهای سال مثل یک ربات زندگی کردیم و همه چیز را تشکیلات برای ما دیکته کرده بود. ما همیشه سرزنش می شدیم و توی سرمان می زدند که فلان جا چرا بدون فرمان و دستور عمل کردی و چرا گوش بفرمان نبودی؟
اما امروز، زندگی برای ما معنای بسیار شیرین تری از دیگران دارد، ما از نفس کشیدن لحظه به لحظه لذت می بریم، یک دورهمی ساده ما را خیلی شاد می کند، یک توجه ، یک خطاب قرار گرفتن، یک احترام به شخصیت، یک نگاه عاطفی ، یک جمله محبت آمیز ما را بیشتر از دیگران شاد و سردماغ می کند. امروز که گهگاهی به گذشته فکر می کنم ، فقط می توانم قطره اشکی را بیاد آن روزهای سیاه بر گونه ام جاری کنم و بس .
محمدرضا مبین