
در قسمت های پیشین خاطرات امیر یغمایی خواندیم که دلتنگی او برای پدر و اصرار مادرش در نامههایی که از عراق میفرستاد برای پیوستن به صفوف ارتش مجاهدین خلق، موجب شد که او بار دیگر به فرانسه و نزد پدر بازگردد و این بار بیشتر اوقات فراغتش را در پایگاه اوور نزد مجاهدین خلق و کودکانی که از دیگر کشورها برای اعزام به عراق آورده شده بودند، گذراند:
یک روز وقتی از مدرسه به اور برگشتم، دیدم حدود ۱۰ پسر نوجوان آنجا بودند. بعضی از آنها ریشهای مرتب و کوتاهشدهای داشتند و سیگار مارلبورو قرمز میکشیدند. یکی دیگر یک ضبط صوت بزرگ داشت که در آن موسیقی رپ از آیس-کیوب پخش میشد، در حالی که دیوارهای آشپزخانهای که مجاهدین مشغول ساختنش بودند را رنگ میکرد. وقتی وارد شدم، همه ایستادند و با کنجکاوی به من نگاه کردند. یکی از پسرها که از اتاق کنترل کنار ورودی اصلی بیرون آمد، جایی که کل اور با دوربینهای مدار بسته کنترل میشد، پرسید: «تو بچه مجاهد هستی؟آیا وقتی بچه بودی به عراق بودی؟»
به محض اینکه گفتم بله، لبخندش پهن شد و با صمیمیت مرا در آغوش گرفت. بقیه پسرها هم جلو آمدند و به من سلام کردند. این گروه از پسرها، بچههای مجاهدینی بودند که در آلمان زندگی میکردند و در خانههای گروهی ساکن بودند. آنها برای تعطیلات مدرسهای به اور آمده بودند. من هیچ ایدهای نداشتم که چه نقش مهمی در زندگی شخصی و انتخابهای آیندهام ایفا خواهند کرد.
در ابتدا، برخلاف انتظارم، آنها خیلی گرم و صمیمی نبودند. آنها مرا به دقت ارزیابی کردند و میخواستند بدانند که من کی هستم و والدینم چه کسانی هستند. خیلی زود مشخص شد که پدرم از سازمان جدا شده و حالا عضو شورای ملی مقاومت ایران (NCRI) است. این موضوع برایم امتیاز منفی بود و باعث شد که من را یک بچه مجاهد “کامل” ندانند و به اصطلاح خودشان، فقط “نیمه” بچه مجاهد محسوب کنند. با این حال، تلاش کردم از آن بخش از هویت خود که مربوط به مادرم بود، استفاده کنم تا وارد جمع آنها شوم. اما این کار به این راحتی نبود.
بقیه پسرها یا هر دو والدشان در عراق عضو مجاهدین بودند، یا یکی از آنها در عملیاتهای نظامی مجاهدین کشته شده بود، یا هر دو به شهادت رسیده بودند. این موضوع موقعیت آنها را به عنوان بچههای مجاهدین تثبیت میکرد، چون دیگر والدینی نداشتند که از سازمان جدا شوند. من فقط مادرم را داشتم، همچنین عموی من، امیر، که به عنوان یکی از اعضای مجاهدین در ایران اعدام شده بود. این موضوع شاید باعث میشد کمی بیشتر از “نیمه” مجاهد محسوب شوم. با این حال، مسیر دوستی آسان نبود.
یکی از پسرها، همان که ضبط صوت بزرگ و آهنگهای آیس-کیوب داشت، به من نزدیک شد. او قد کوتاهی داشت اما هیکل تنومندی داشت، یک کلاه نیویورک یانکیز بر سر داشت و ریش باریکی که روی گونههایش کشیده شده بود. او گفت: “ما راههای خاصی داریم که یک نفر جدید را در جمع خود قبول کنیم. و چون تو یک بچه مجاهد کامل نیستی، باید از مسیر سخت عبور کنی.” من نمیدانستم منظورش از مسیر سخت چیست، اما روزهای آینده به وضوح مشخص شد.
من باید تحمل میکردم که با طناب بسته شوم و با دسته جارو کتک بخورم، در سالن جلسات شورا به زمین انداخته شوم و مورد ضرب و شتم قرار بگیرم، و به گونهای مورد حمله قرار گیرم که گویی در یک مسابقه واقعی کشتی کج شرکت کردهام. یک بار، وقتی با طناب به یک چرخدستی در بیرون از سالن غذاخوری بسته شده بودم و وتن تن بچه ها با دسته جارو مرا کتک میزدند، پدرم ناگهان از آنجا عبور کرد. آنها فوراً دسته جاروها را انداختند و فرار کردند. پدرم به من که آنجا بسته شده بودم نگاه کرد و پرسید که چه اتفاقی افتاده است. با این حال، این سختیها جواب داد و بعد از گذراندن این دوران آزمایشی سخت، من به عنوان یک فرزند واقعی مجاهدین در گروه پذیرفته شدم. حالا من یک گروه واقعی داشتم که از 10-15 پسر خفن تشکیل شده بود و چند سالی از من بزرگتر بودند. این تعداد دوستانی بود که هرگز قبلاً نداشتم.
این دوستان دیگر مثل خواهر و برادر واقعی من بودند، نه فقط دوستانی که بهطور اتفاقی با آنها آشنا شده بودم. ما پیشزمینه مشترک منحصربهفردی داشتیم. ما در پایگاههای نظامی مجاهدین به دنیا آمده بودیم، به یک مدرسه شبانهروزی مشابه در قرارگاه اشرف رفته بودیم، و در زمان جنگ خلیج فارس به کشورهای مختلف فرستاده شده بودیم. حالا، سالها بعد، دوباره در دفتر مرکزی مجاهدین در پاریس دور هم جمع شده بودیم.