انسان باید برای رسیدن به هدف و آمالش به نقطه یقین برسد. به این معنی که بتواند برای رسیدن به مقصودش تصمیم عاقلانه بگیرد و دنبال روی فرد دیگری نباشد. برای به یقین رسیدن بهتر است تا به هرچه که میبیند و میشنود شک کند. شک کردن ذهن فرد را فعال مینماید و سئوال برانگیزمیشود. هر سئوالی جوابی را در پی خواهد داشت و باعث شناخت بیشتر انسان از پدیده متضادش خواهد شد.
بر همین اساس است که در روابط فرقه ای- از جمله فرقه مجاهدین- شک کردن مطلقا ممنوع است. کسی که به رهبر شک کند در صف دشمن قرار میگیرد. سئوال هم نباید کرد. سئوال در ذهن های مغشوش، فاسد و مردد پدیدار میشود. عضو فرقه مجری دستورات رهبر است. فرمان دریافت میکند و اجرا مینماید. این در صورتی است که در خارج از فرقه ها رهبر سئوال برانگیزتر از دیگران است. احساس مسئولیتش هم بیشتر است. او باید در برابر سئوالات بدونه چون و چرا جوابگو باشد.
ویدیوئی دیدم که در روز هفتم بهمن ماه اعضای فرقه مجاهدین مستقر در قلعه اشرف در عراق را نشان میداد. تجمعی به سخنان مسعود رجوی گوش میدادند. بعضی از آنها با شنیدن پیام گریه میکردند. علت گریه آنها مشخص نبود. شاید دردی در دل داشتند. ویا برای آرزوهای بر بادرفته اشان میگریستند. میتوانست مدت بیست سال و اندی زندگی در انزوا دلتنگشان کرده باشد. احتمالا مینالیدند که چرا گول این فرد بزدل و همیشه فراری را خورده اند. اما فرقه طوری وانمود میکرد که این افراد با شنیدن پیام رجوی از خوشحالی اشک شوق میریزند.
ازمشاهده آن ویدیو صدبار افسوس خوردم. باعث تاسف است که در این دنیای شکوفائی فکر و اندیشه انسان هائی هستند که رسیدن به یقین را درک نمی نمایند. آنها شک نمیکنند و سئوال هم برایشان پیش نمیاید. این خواست خودشان نیست بلکه رهبرانشان مانع از فعال شدن قوه تفکرشان میشوند. آنها نمیپرسند که چرا باید سلاح حمل کنند و به چه دلیل خلع سلاح میشوند. چرا لباس یک رنگ میپوشند و برای چه خلع لباس میشوند. به ذهنشان نمیزند که چرا در بیابان داغ و سوزان عراق در طول روز بیگاری و بردگی میکنند و یا برای گوش دادن به حرف رهبر غایب خود باید کت شلوار بپوشند و کراوات بزنند. اگر هم این چیزها بفکرشان برسد به قیمت از دست دادن جانشان تمام خواهد شد.
اینکه آن پیام به وسیله شخص رجوی داده شده بود یا کس دیگر و او مرده و یا زنده است موضوع این مطلب نیست. آنچه من را به تعجب وامیداشت ساده لوحی و عقب ماندگی اجتمائی اعضاء فرقه بود. آنها فقط یاد گرفته اند پرچم تکان بدهند و هورا بکشند. برایشان هم فرقی نمیکند که به چه مناسبتی باشد. پیام دهنده هم فقط برای آنها هارت و پورت میکرد. خودش هم خوب میدانست که صدایش در بین مردم خریداری ندارد. ملت میداند که صاحب صدا یک تروریست و مجرم سرشناس است. به همین دلیل است که شش سال فقط از مخفیگاه پیام داده است.
میدانستم که آن تجمع صدایم را نمیشنود، با این حال فریاد زدم و گفتم
چرا اجازه میدهید که رجوی، این مرد حقه باز همیشه فراری برای شما تصمیم بگیرد؟ چرا باید بگذارید که شما را به مسلخ خود کشی و خود سوزی حکم دهد؟ این گوسفندان هستند که به مسلخ برده میشوند و نه انسانهای آگاه. چرا از این فرد نمیپرسید و سئوال نمیکنید که:
– چرا در زمانی که شما زیر بمباران بودید فرار کرده است؟
– در مدت این شش سال کجا بوده و چه کار مثبتی انجام داده؟
– اگر زنده است چرا باید با وجود این همه تکنیک های پیشرفته پیام های کتبی بدهد؟
– کسی که شهامت ظاهر شدن در میان هواداران خودش را هم ندارد چطور دیگران را به دادگاه قضائی دعوت میکند؟
– مگر چهره اش هم مثل قلبش کریه و زشت شده است؟ آیا چلاق و از پا افتاده است؟ از چه چیز وحشت دارد که مخفی شده است؟
– چرا اصرار دارد که باز هم شما را در محدودیت نگهدارد؟
– چرا شما را از یک زندگی طبیعی و داشتن همسر و فرزند محروم کرده است؟ و چرا ارتباطتان را با دنیا قطع نموده و به ادامه این روش پا فشاری میکند؟
در مطلبی خواندم که در گوشه ای از این جهان پهناور روستائی وجود دارد که اهالیش تا کنون با جهان آزاد در تماس نبودند و مثل انسان های اولیه زندگی میکنند. بلافاصله قلعه اشرف مجاهدین در ذهنم تداعی شد. با این تفاوت که روستائیان به خواست خودشان و نبود امکانات این زندگی را پذیرفته اند و مجاهدین به دستور رهبر قدرت طلبشان. آن روستائیان حق زندگی طبیعی و تشکیل خانواده دارند و مجاهدین از این حق محرومند. پس مجاهدین عقب افتاده تر از آن ها هستند.