اخیرا فرقه خرابکار مجاهدین خلق، غوغای رسانه ای به راه انداخته که گویا دولت عراق و دیگران مانع دیدار اسرای این فرقه با خانواده هایشان در اردوگاه کار اجباری اشرف میشوند.
ناخواسته به یاد روزهای سخت و وحشتناکی که در اردوگاه کار اجباری اشرف بودم افتادم. روزهای دهشتناکی که شب و روز آرام و قرار نداشتیم. یکی به فکر مادر پیرش بود، دگری به فکر پدر و سایر اعضای خانواده اش، یکی به خاطر اینکه مسئولین فرقه همسرش را ازش نگیرند خود سوزی میکرد و دیگری دهانش را میدوخت و آن یکی هم خودش را با طناب آویزان کرده بود.
آه که چه روزگاران غریب، تلخ و مشمئز کننده ای بود. هنوز هم شبها ناخواسته به یاد آن خاک کثیف، سرد و بی احساس اردوگاه اشرف می افتم و کابوس های شبانه به سراغم می آید و فریاد زنان از خواب بیدار میشوم.
تا چند لحظه میترسم چشمانم را باز کنم، آخه خواب دیده بودم که در اردوگاه کار اجباری اشرف میباشم و سوژه عملیات جاری شده ام و نفرات حاضر در نشست به سرم ریخته و دشنام گویان میخواهند بر تن و قلب پر زخم و دردم تازیانه بنوازند.
اندکی بعد آرام آرام چشمانم را باز کرده و از اینکه میبینم نه در اردوگاه کار اجباری اشرف اسیر نیستم،کمی آرام گرفته، یک لیوان آب سرد نوشیده و دوباره تصمیم میگیرم که به روی تخت دراز بکشم و با خودم میگویم بگذار بخوابم، فردا صبح زود باید بیدار شوم و سر کار بروم، آخه اگر صاحب کارم ببیند کسل هستم دوباره سرم داد میکشد، اما با این اوضاع و احوال از ترس اینکه مبادا دوباره کابوس اشرف به سراغم بیاید، تا دم صبح بیدار میمانم و نق زدن صاحب کار را هم میپذیرم اما راضی نیستم که دوباره کابوس ظلمانی اشرف به سراغم بیاید.
یاد خوش مباد رزوهائی را که برای یک تلفن زدن و یا نامه نوشتن به خانواده هایمان التماس کنان سراغ مسئول یگان میرفتیم و اما همیشه مثل دفعه قبل جواب رد میشندیم.
فکر و یاد خانواده های افراد اسیر در اردوگاه اشرف دارد همه اسرا را داغون میکند، همگی افسرده گی داشته و از کوچکترین تحرکشان معلوم است که این نفرات دچار استرس و حالتهای عصبی میباشند.
خیلی ها شماره تلفنی از خانواده شان ندارند که با آنها تماس برقرا کنند، من چه میگویم مگرتلفن آزادی وجود دارد که کسی بخواهد آزادانه به خانواده اش زنگ بزند؟!
خیلیها آدرس خانه شان عوض شده و هیچ نشانی از فامیلشان ندارند که بخواهند با آنها تماس برقرار کنند.
کار شکنی ها ی مسئولین فرقه نیز دلیل اصلی عدم ارتباط اعضای فرقه مجاهدین با بستگانشان میباشد. باید اعتراف کرد که بحث خیلی بالاتر از این حرفهاست، رجوی و عمالشان دشمن خانواده ها میباشند. رجوی از چیزی که بیشترین وحشت را داشته و دارد خانواده های اسرای فرقه میباشد. ترس از اینکه مبادا چشم و گوش اسرا باز شده و احساسات کشته شده شان جان گرفته، راه خانه و خانواده در پیش گرفته و به رجوی پشت کنند.
مگر همین رجوی و رجوی پرستان نیستند که هزاران کانون گرم خانواده گی را از هم پاشانیده اند؟! مگر همینها نیستند که هزاران پدر،مادر، برادر، همسر، خواهر و فرزند اسرای فرقه را از فراق دیدار عزیزانشان دق مرگ کرده و آرزو به دل زیر خاک کردند؟!
مگر آقای رجوی، تو و عمالت نبودی که صدها طفل شیر خوار را از آغوش مادرشان جدا کردی و به یتیم خانه های اروپا سپردی تا برای خوشگذارانی تو، با نو و نزدیکانت کاسه گدائی به دست بگیرند؟!
میدانی که سرنوشت این صدها بچه به کجا رسیده است؟ الآن همه شان بزرگ شده، عده ای از آنها آدمهای سالمی باقی مانده و مشغول زنده گی میباشند، اما اکثریتشان یا به تن فروشی مشغول بوده، یا به جرم ارتکاب اعمال مجرمانه در زندانهای اروپا،آمریکا و کانادا در حال طی کردن دوران محکومیتشان بوده و یا عده ای فعالانه جزء بانده ای توزیع کننده مواد مخدر شده و بعضی هم از کله گنده های مافیاهای غربی به شمار می آیند.
نفرین بر تو، شرمت باد، این بود جواب اعتماد ماها؟! چه کسی باید جوابگوی حال و روز این بچه هائی که تو پدر و مادرشان را ازشون گرفتی و حال به این روز افتاده اند باشد؟ کسی غیر از خودت؟
شرمت باد!
چندی پیش یکی از این نفراتی که مجاهدین او را از پدر و مادرش،زمانی که او هنوز کودکی یکی دو ساله بوده جدا کرده بودند و اینک جوانی پر شور و در عین حال عاشق خانواده اش میباشد مهمان من بود، آه چه لحظه ای بود، چه قدر زیبا و قشنگ و در عین حال دردناک،آخه داشتیم این جوان را آماه میکردیم تا با پدرش بعد از سالیان سال حرف بزند، این فرد حتی یک جمله هم نمیتوانست فارسی صحبت کند، سعی میکردم چند تا جمله فارسی یادش دهم تا موقع حرف زدن با پدرش مایه خوشحالی او شود.
این جوان برایم از رزوهای سختی صحبت میکرد که پشت سر گذاشته بود، یتیم خانه یکی از کشورهای اروپائی او را به خانواده ای اروپائی سپرده بودند و این جوان معصوم از نارفتاری های این خانواده با خودش حرف میزد.
از او پرسیدم آخه چه جوری بلد نیستی یک جمله فارسی حرف بزنی؟ جواب داد که آن خانواده فارسی صحبت کردن را برای من و دگر عضو خانواده ام نیز که پیش این خانواده بود ممنوع کرده بودند و…
و آقای مسعود خان تو و دیگر عمالت به خوبی از این وضعیت و حال و روز این بچه ها با خبر بودی و هستی اما ککتان هم نمیگزد! حال شما سینه چاک میدهید که وای اجازه نمیدهند خانواده های افراد مستقر در اردوگاه کار اجباری اشرف با فرزندانشان دیدار کنند؟! کیست که نداند در دجالگری، فریبکاری، پدر سوخته بازی و هوچی گری واقعاٌ از همه سر تری. آفرین!
اما چند پیشنهاد کوچک برای رفع نگرانی شما:
1. برقرار کردن چندین خط تماس تلفنی مستقیم بین اردوگاه کار اجباری اشرف، ایران،اروپا و… و اعلام رسمی این شماره تلفنها.
2.احداث موقت محلی در بیرون از اردوگاه جهت دیدار اعضای حاضر در اردوگاه با اعضای خانواده شان.
نکته اول: احداث مکان در بیرون از قرارگاه به خاطر دادن اطمینان خاطر به اعضا ی فرقه و خانواده هایشان مبنی بر اینکه چماق شما بالای سرشان نمیباشد.
نکته دوم: احداث موقت به این دلیل که بزودی در اردوگاه کار اجباری اشرف تخته خواهد شد و شما باید بساطتان را از این جا جمع کنید.
3. اجازه دهید که اعضای فرقه آزادانه و بدون سانسور به اینترنت دسترشی داشته باشند تا بتوانند به خانواده شان ایمیل بنویسند، چت بکنند و از این طریق اعضای خانواده شان را ببیند.
4. تأسیس موقت یک شعبه پستی در درون اردوگاه کار اجباری اشرف جهت انتقال نامه ها و بسته های پستی ساکنین اردوگاه به ایران، اروپا و… و بالعکس.
اگر راست میگوید (که نمیگویید) نگران محدود شدن ارتباطات اعضای فرقه با خانواده شان میباشید این پیشنهادات کوچک را بپذیرید و اجرا کنید! مطمئن باشید که دولت عراق و دیگران مخالفتی در این زمینه که نمیکنند هیچ، بلکه در این رابطه از کمکهایشان نیز برخوردار میشوید.
من هم به شخصاٌ آمادگی دارم در این زمینه به شما کمک کنم. اگر داد و قالتان هوچی گری و غوغاسالارانه نمیباشد بفرمایید اقدام کنید.!