اول صبح یداله را از محل اقامت ما که در واقع بازداشتگاه قرارگاه اشرف بود، بردند، بیست دقیقه بعد برگشت، صورتش قرمز شده و کنار لب پائینش ورم کرده بود او آرام کنار دیوار نشست، یداله دیگر همان پسر شوخ چند ساعت پیش نبود که با شوخی و نشاط بچه ها را شاداب کند. نفرات یکی یکی صدا می شدند و یکی بدتر از دیگری از لحاظ وضعیت جسمی و فیزیکی و روحی بر می گشتند، چیزی که خیلی عذابم می داد سکوت پس از برگشت این نفرات بود. هیچکس حرفی از اتفاقاتی که روی داده بود، نمیزد انگار آنها با صورت و جسم زخمی به میان ما برنگشته بودند!! دلم می خواست زودتر به سراغم بیایند چون هر چه بود بهتر از آن شکنجه ای بود که به لحاظ روحی در آن قرار داشتم.
بالاخره نوبت به من هم رسید به اطاقی راهنمائی شدم یا بهتر بگویم هولم دادند، ترس عجیبی بر من مستولی شده بود چرا اینطور رفتار می کنند با خشونت. بازجوها در اتاق شکنجه همه از مسئولین آشنا بودند به خودم گفتم خدایا سلام کنم یا نه؟ چون مسئولین رده بالا نشسته بودند و تا آن زمان این مسئولین در خوش برخوردی در درون مناسبات جایگاه خاصی در ذهنم داشتند و حتی تا آن موقع آنها را ستایش می کردم. مسئولین رده بالای سازمان که در حقیقت شکنجه گران ما بشمار می آمدند، عبارت بودند از:
جواد خراسان، افشین فرجی، قدرت حیدری، فریدون سلیمی و حسن رودباری
جواد: بشین برای چی وارد سازمان شدی؟
شوک برم داشت جواب دادم برای مبارزه.
قدرت حیدری: ببین عوضی ما می دانیم شما را رژیم فرستاده تا رهبری ما را ترور کنید حالا خودت اعتراف می کنی یا هر چه که دیدی از چشم خودت دیدی
نریمان عزتی از شکنجه گران بیرحم سازمان وارد اتاق بازجوئی شد و گفت: خیلی گزارشها سر این عوضی به ما داده اند این یکی خود، خودشه از ستاد داخله هم گزارش داریم که با وزارتی ها (وزارت اطلاعات) سر و نخی داشته و در درون مناسبات نیز با هم پیاله هایش محفل دارد و شعبه سپاه پاسداران تشکیل داده.
(شعبه سپاه پاسداران اصطلاحی بود که مسعود رجوی در یکی از نشست ها به خاطر اینکه بچــه ها به طور جمعی یا دونفره در اعتراض ها در مناسبت ها و مقاطع گوناگون در قرارگاه های سازمان در اشرف شرکت داشتند، به افراد معترض همدل و همراه می گفت)
افشین فرجی: نامرد عوضی فکر می کنید خیال می کنی ما نمی دانیم تو و امثال تو برای خرابکاری زرهی های ما و سم ریختن داخل آب آشامیدنی و ترور رهبری از طرف رژیم مامور شده اید.
شوکه شده بودم، انگار خواب می دیدم که این چنین مسئولین رده بالای سازمان رنگ عوض کرده اند و مثل گرگ های گرسنه آماده درندگی هستند. باورم نمی شد اینقدر دو شخصیتی باشند می خواستم گریه کنم نه از روی ترس و نه حتی بخاطر این موضوع چه بلائی سرم خواهند آورد. فقط به خاطر اعتمادی که نفهمیده نثار سازمان و رهبری آن کرده بودم. گوئی تازه فهمیدم که چقدر ساده لوح بودم و جسم و جانم را به قربانگاه مرگ و نیستی هدیه کرده ام. سعی کردم در آن شرایط ترسناک و دلهره آور کمی بر خودم مسلط شوم. به خود نهیبی زدم مبادا گریه کنی، حدسم این بود که اشک و ترس ام درنده وحشی های مقابلم را جری تر خواهد کرد به همین خاطر در واکنش به یاوه گوئی های بیشرمانه آنها مدام لبخند می زدم.
انگار اشتباه کردم چون بلافاصله با لگد قدرت حیدری همراه با صندلی نقش زمین شدم. ضربه ی محکمی بر سرم خورد هنوز گیج بودم که چه اتفاقی افتاده؟ احساس خفگی کردم چون، جواد عالمیان یکی دیگر از بازجویان سنگدل سازمان با آن قامت نحیف پا بر گلویم گذاشت.
کلمه مادر قحبه را برای بار دوم از دهن افشین فرجی شنیدم و ادامه داد: خودت را به موش مردگی نزن ما خوب خوب می دانیم که چه توطئه ای پشت این ماجرا خوابیده، همه افرادی که رژیم فرستاده را جمع کرده و همه شما را نیز تیرباران خواهیم کرد.
زیر تهدیدها و دشنام های رکیک افشین فرجی از حال رفتم. مدتی بعد وقتی به هوش آمدم متوجه شدم داخل اطاقی که دیشب برای تیم های عملیاتی مهیا شده بود، هستم. البته چند مشت اول را که افشین فرجی و جواد عالمیان بر سر و صورتم کوبیدند به یاد دارم ولی دیگه متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد و بیهوش شدم. پس از ساعتی که به هوش آمدم درد انگشتم شدید و شدید تر شد متوجه شدم استخوان انگشت شصت ام شکسته است.
مسعود اسد در پس از ورودم به بازداشتگاه در مراحل بازجویی یا نقل و انتقالم به شکنجه گاه مرا همراهی می کرد مسعود مسئول مستقیم من در داخل مناسبات بود و همیشه برایم از انقلاب ایدئولوژیک و خواهر مریم می گفت. پس از من نفر بعدی را به اتاق شکنجه بردند به این ترتیب علت سکوت نفراتی که از شکنجه بر می گشتند را فهمیدم ترس باعث شده بود حرفی برای گفتن نداشته باشیم.، یداله کنارم درازکش بود زمزمه ای کرد ابتدا چیزی نفهمیدم از او پرسیدم چی گفتی؟ جواب داد برادرم در بازداشتگاه کناریست.
حدود ده الی دوازده روزی ریل کار تغییری نکرده بود و روزی سه بار برای بازجویی و شکنجه احضار می شدیم سپس نوبت پرویز احمدی رسید (که زیر شکنجه بازجویان سازمان جان داد) از آخرین بازجوئی که بر گشت به سختی نفس می کشید ساعت هفت عصر بود اشاره به قفــسه سینه اش کرد، با اینکه حالی برای خودم باقی نمانده بود با دستی که به سینه اش زدم و دادی که پرویز کشید فهمیدم قفسه سینه اش شکسته است، تا صبح سرش را بالای زانویم قرار دادم و هر چند وقت یکبار با زبانم لبانش را خیس می کردم.
پرویز یک معلم بود، علت پیوستنش را به سازمان نمی دانستم ولی ماهها قبل از شروع بازجوئی و شکنجه ها تعریفش را خیلی از مسئولین رده بالای سازمان مثل معصومه پیرهادی، رقیه عباسی و پروین صفائی شنیده بودم که او چقدر تشکیلاتی است و رفتارش را به لحاظ ایدئولوژیک در درون مناسبات تنظیم می کرد.
شب برایمان کشک بادمجان آوردند خیلی التماس فریدون سلیمی زندانبانمان را کردم تا فکری برای پرویز احمدی بکنند چون حالش خیلی وخیم بود ولی فایده ای نداشت، حسین بلوجانی نیز به شدت کتک خورده بود او در واکنش به وضعیتش به لج بازی پرداخت و گفت که غذا نمی خورد ولی بعد از چند ساعت تمایل نشان داد یک فنجان چائی بخورد چون خیلی ضعف کرده بود.
ادامه دارد… تنظیم از آرش رضایی