دوازده روز بعد از بازجوئی وحشیانه و شکنجه های غیر انسانی اجازه استحمام دادند. به هر کدام از ما پنج دقیقه برای حمام کردن و دوش گرفتن وقت داده شد. زمان استحمام مثل باد برای من گذشت ولی ای کاش حمام نمی رفتم چون خونهای روی بدنم که بر اثر شکنجه خشک شده بودند تازه خیس می شد. لباس تازه هم به ما ندادند تا لباس هاس کثیف و خونین شده را عوض کنیم، بدنم بشدت خارش گرفته بود، وقتی وارد مکان بازداشتگاه شدم قصد داشتم لباسهایم را در بیاورم شاید خارش بدنم کم شود، اما رحیم فریاد کشید و گفت: " بابا چه خبره اینها می خواهند ما را به زانو در بیاورند شما هم دارید لبیک می گوئید."
وقتی به پیرامونم نگاه کردم تازه متوجه شدم منظورش چیست. چون حسین بلوجانی آن جوان کم سن و سال کرمانشاهی بر اثر شکنجه بازجوهایش و فشار روحی که به او وارد کرده بودند قاطی کرده بود و گوشه ی اطاق به جای توالت کار بزرگش را انجام داده بود و رحیم هم فکر می کرد من هم می خواهم همان کار را بکنم.
نریمان بازجوی بیرحم سازمان به همراه دو تن از بازجوهای خشن رجوی یعنی مجید و حسن رودباری درب را باز کرده و وارد محل اقامت ما شدند اما نه برای بردن کسی به اتاق بازجوئی بلکه منظورشان فقط تحقیر بود. نریمان پوزخندی زد و گفت: " کثافتها بوی لجن می دهید، ناگهان چشمش به گوشه اطاق افتاد و با خشم و ناباوری و فریاد گفت: " این کار کدام بی پدر و مادر است؟ حسین بلوجانی در کمال خونسردی و با خنده پاسخ داد: من.
نریمان که بهت زده شده بود و چهره اش واقعا مضحک می نمود به حسین گفت: " بی شعور چرا آنجا؟ و حسین باز با خونسردی و لبخندی که بر لب داشت انگار که می خواست نریمان را مضحکه قرار دهد گفت: " به خاطر اینکه وقتی تشریف می آوری یک منظره خوبی ببینی، عراق که منظره جالبی ندارد. "
حسین بلوجانی به خاطر شکنجه جسمی و روحی بازجوهای بیرحم و گرگ صفت سازمان پریشان حال بود و بی اختیار حرف میزد. به خاطر نحوه ی واکنش حسین حسابی ترسیده بودم، نریمان که بشدت عصبانی بود به طرف حسین آمد تا او را بزند اما دوستم رحیم نریمان را هول داد سمت من، من هم ناخودآگاه او را هل دادم سمت دیوار، با فضائی که ساخته شد یدالله نیز که بشدت شکنجه شده بود و از نریمان کینه به دل داشت لگدی به او زد، آن ها شتاب زده اطاق را ترک کردند و درب قفل شد. کاملا واضح بود که دلهره و ترس وجود همه را گرفته است و در این میان ما منتظر بودیم که بازجوها با هم برگردند و ما را بشدت مورد ضرب و شتم قرار دهند.
بعد از نیم ساعت درب بازداشتگاه باز شد، بازجوهای خشن سازمان مسعود، اسد و ایرج طالشی، کلاش به دست کنار درب ظاهر شدند نریمان بازجوی بیرحم سازمان حسین بلوجانی را مجبور کرد کار خودش را تمیز کند، ما همه شگفت زده شدیم که چرا کسی به ما چیزی نگفت و آنها سعی نکردند از ما انتقام بگیرند. کم کم شادی حاکی از پیروزی در چشمان همه نمایان می شد، مثل این بود درسی جدید یاد گرفته باشیم آن هم اینکه نباید در مقابل اینها (بازجویان سنگدل سازمان) خم به ابرو آورد.
وقت جیره ام رسیده بود به اطاق بازجوئی و شکنجه منتقل شدم، اینبار ترکیب بازوها عوض شده بود یا بهتر بگویم به ترکیب اضافه شده بود چون رقیه عباسی، حکیمه و سارا گرامیان به اکیپ بازوها پیوسته بودند.
سارا با حالت خیلی ناشیانه به من گفت: " چرا اعتراف نمی کنی چون اگر ده سال هم طول بکشد از تو اعتراف خواهند گرفت. "
در این مدتی که زیر بازجویی وحشیانه بودم مقداری روحیه پیدا کردم به سارا گفتم: " اعتراف می خواهید پس گوش کنید من اعتراف می کنم. و شروع کردم به زدن حرف مفت و گفتم: من از طرف رژیم ماموریت دارم تا در آب شما، در غذای شما سم بریزم. تا جائی که می توانم روی زرهی های شما خراب کاری کنم، اگر توانستم رهبری شما را ترور کنم و اگر نشد چندین شخصیت از نفرات سازمان را ترور کنم، البته این شخصیت ها شما نیستید چون طی این مدت برایم روشن شده که شما اصلا شخصیت ندارید. "
خواهران بیرحم بازجو عبوس شدند و رقیه عباسی گفت: " خوب دیگه چی؟ مثل اینکه خیلی بهت خوش گذشته و زبون در آوردی. به رقیه گفتم: " شما اعتراف می خواستید این هم اعتراف، هر کاری دلتان می خواهد بکنید. "
رقیه ابروئی بالا انداخت علتش را نفهمیدم فقط می دانم که ربط مستقیم داشت به شکنجه گران چون بر خلاف انتظارم از شکنجه خبری نبود. حکیمه که در این مدت به من زل زده بود به نرمی گفت: تو نمی ترسی اینها را به زبان می آوری؟ به حکیمه گفتم: نه، چرا بترسم مگر برادر مسعود نگفته که کشته شدن بهتر از ننگ است البته برای افرادی مثل من نه شما.
افشین که از فرط عصبانیت سرخ شده بود حرف مرا قطع کرد و گفت: بیش از حد پر روئی می کنی. اما رقیه عباسی با خونسردی به افشین گفت: ولش کنید، و بعد چند صفحه کاغذ سفید به من داد و گفت: برو همه اینها را باید مکتوب کنی همراه با اثر انگشت و امضاء.
از آن روز به بعد شکنجه جسمی ما تمام شد ولی ای کاش ادامه داشت چون سعی داشتند به طرق دیگر ما را تحت فشار قرار دهند. هر روز چند برگ کاغذ می آوردند و به ما آنچه را که می خواستند دیکته می کردند و ما باید با دست خط خود هر آنچه که می گفتند را می نوشتیم و امضاء می کردیم البته محتوای آن چه که به ما تحت عنوان اعتراف دیکته می کردند تا بنویسیم مسائلی بود که روحمان خبر نداشت.
ادامه دارد…
تنظیم از آرش رضایی