زمان برای من و زندانی های دیگر به کندی پیش میرفت. همه چیز خسته کننده شده بود امیدم را کاملا از دست داده بودم. فکر یک فرار دیگر به سرم زده بود ولی نمی دانستم چطور و چگونه تا شاید بتوانم به وطنم باز گردم. نقشه هایی که برای فرار می کشیدم غیر ممکن بود بخصوص بین شهر های کرکوک و سلیمانیه که تمام ماشینها مورد کنترل ارتش صدام قرار میگرفتند به غیر از ماشینهای اقای رجوی که بدون کنترل در تردد بودند. زمانی این را متوجه شدم که بعد از بخش پذیرش مرا به شهر کرکوک منتقل کردند. ماشینی که من در ان نشسته بودم به راحتی و بدون کنترل به مسیر خود ادامه داد. اصولا کنترل و جو پلیسی برای مخالفین صدام حسین صورت میگرفت. فرار من با داشتن یک فرزند یکساله و نیمه معقول بنظر نمیرسید. گاهی خودم را بعنوان یک آدم عجول و کم طاقت که ظرفیت مشکلات را ندارد مورد محاکمه قرار میدادم و زمانی در این محاکمه ارامش خود را به دست می اوردم که خود را با دیگر زندانیها که از روحیه بالایی برخوردار بودند مقایسه میکردم و این مقایسه ها بود که به من نیرو میداد. سخت بود که خودم را با محیطی که ناخواسته پیش امده وقف دهم و هم اینکه با شرایط بد غذایی ونداشتن بازی های سر گرم کننده برای پسرم طوری محیط را بسازم که او آزرده خاطر نشود. من تنها زندانی بودم که بچه داشتم. خیلی دلم میخواست بدانم بعد از آخرین تماس من با خانواده ام بر سر آنها چی امده آخه وقتیکه من و همسر سابقم وارد سازمان شدیم از همان ابتدا اصل و نسب هر دوی ما مورد اطلاعات آنها قرار گرفت حتی از مغازه دار محل تا همکلاسی هایی که حتی اسمشان به خاطرم نمانده بود و من اصلا نمی دانستم این اطلاعات برای چیست؟ تا اینکه یکروز از پایگاه جلیلی از من خواستند که با چند نفر دیگر به مسافرت بروم و اصولا دستگاه آقای رجوی اراده و اجازه را از همه گرفته بود و کسی حق نداشت بپرسد به کجا برده می شود و چرا می ماند؟ به همین خاطر سوال کردن بیخود بود با این حال از مسئولم اشرف پرسیدم کجا میخواهند مرا ببرند او با لبخندی خشک و مرده گفت مگر ننوشتی که هر جا سازمان تصمیم بگیرد تو را ببرد تو باید بپذیری. سکوت کردم و تازه متوجه شدم که چه بر سرم آمده. من و پسرم همراه با چند نفر دیگر سوار ماشین پاترول سفیدی شدیم وحرکت کردیم به شهری که نامش را نمی دانستم. توی راه چندین بار خوابم برد و انهایی که با من امده بودند اجازه نمی دادند نشسته چشمانم بسته باشد. بعد از دو سه ساعت به شهر مورد نظر رسیدیم مرا در خانه ای پیاده کردند که آقایی در انجا منتظر من بود بعد از یک احوالپرسی کوتاه مرا به داخل برد و اتاقی را نشان داد که انجا باشم. فردای آن روز چند نفراز خواهران از جاهای دیگر به انجا امدند و از طریق انها فهمیدم که در سلیمانیه هستم و برای ارتباط با خانواده ام مرا اورده اند.قبل از اینکه به خانواده ام وصل شوم فرد وصل کننده با من نشست کوتاهی گذاشت و از من خواست انچه را در تلفن با خویشانم بگویم که خواست او بود یک داستان ساختگی که به برادرم بگویم برایش کار در آلمان پیدا شده است. از فرد مسئول وصل ارتباطات پرسیدم واقعا جدی است؟ او گفت خواهر مگر ما درسازمان با کسی شوخی داریم اولین تماس تلفنی من با خانواده ام برقرار شد(ناشناخته) گوشی را برداشت (ناشناخته یکی از خویشان من است که این نام را برایش انتخاب کرده ام) و ضمن احوالپرسی خواستم که با کوروش برادر کوچکم صحبت کنم. کوروش اصلا توی هیچ گروه سیاسی نبود و دنیای خودش را داشت دیپلمش را گرفته بود واز خدمت سربازی برگشته بود. حرفهای دیکته شده سازمان را برایش گفتم که شرکتی در المان است که کارمند نیاز دارد و اگرراضی است کسانیکه تماس میگیرند با او از طرف من هستند و به آنها اعتماد کند او پرسید نمیدانی چه کاری است؟ من گفتم خودشان توضیح خواهند داد و از همدیگر خداحافظی کردیم. فردای انروز مجددا امدند و به من گفتند با برادر دیگرت کیا صحبت کن کیا برادر بزرگ من و در شرائط فعلی سر تیپ بازنشسته است. او در ان زمان افسر ژاندارمری بود و در قسمت حساسی کار می کرد و بخاطر همین روابطش با همه محدود بود و مرز بندی داشت هیچوقت نه در مورد کارش تعریف میکرد ونه اجازه میداد کسی در مورد کارش بپرسد و یک شخصیت پلیسی داشت.و با چنین خصوصیاتی سازمان میخواست من او را به آنها وصل کنم. اقایی که این پیشنهاد را داد من قاطعانه مقابلش ایستادم و گفتم که کیا نه به شما اعتقاد دارد و نه من میتوانم روی او اثر بگذارم او حرفم را نپذیرفت و بعد از بحث خیلی زیاد تصمیم گرفت که خودش با کیا حرف بزند جلوی من به او زنگ زد و گفت الهه میخواد که شما به سازمان وصل بشوید. او هم چند فحش به من و چند فحش به مریم و مسعود داد و گوشی را قطع کرد. مردیکه به برادرم زنگ زد بسیار عصبانی شد بخصوص از اینکه برادرم چند تا فحش تقدیم مریم و مسعود کرد گفت چرا از اول نگفتی که برادرت مزدور رژیم است باشد به حسابش میرسیم.غم بزرگ در دلم نشست و بغض گلویم را فشرد که چگونه بدون شناخت حکم مرگ میدهند؟ حالم گرفته بود به اتاق برگشتم و مات و مبهوت به گوشه ایی خیره شدم بعد از یکساعت سفره شام را پهن کردند وغذایی اوردند به پسرم مقداری غذا دادم، خودم هیچ اشتهایی به غذا خوردن نداشتم. به اتاق خواب رفتم که اصولا همه مسافران در ان با یک پتو میخوابیدند بچه را خواباندم اما خودم خوابم نبرد بالاخره صبح با صدای جیغ و ویق خواهران که در حال درود گفتن بودند بلند شدم سردرد عجیبی داشتم و شب نخوابیده بودم به اشپزخانه رفتم و مقداری صبحانه برای خود و پسرم اماده کردم. حدود ساعت ۹ صبح بود که مرا مجددا برای ارتباط تلفنی صدا زدند و خواستند که من با عمویم که افسر ارتش بود در مورد سازمان و معرفی ان بپردازم که قبول نکردم او هم خصوصیاتش شبیه برادرم بود. مردیکه مسئول وصل ما بود به عمویم زنگ زد و با او گفتگویی مختصر انجام داد و گفت الهه اینجاست ومیخواهد با شما صحبت کند. عمویم خیلی کنجکاو بود و تمایل نشان داد وقتیکه گوشی را به دست گرفتم صدایش بسیار عصبانی بنظر می رسید بعد از یک احوالپرسی سرد از من پرسید اینها کی هستند؟ هر روز به من زنگ میزنند و مزاحمت ایجاد میکنند و من گفتم سازمان است که میخواهد شما با انها همکاری کنی او هم گفت اصلا میدونی چی میگی؟ و گوشی را قطع کرد من از اتاق بیرون امدم و یک احساس تحقیر و نیرنگ را از طرف این جریان احساس کردم. قبل از تماس برای مسئول ارتباطات توضیح دادم که نتیجه همان خواهد شد که اتفاق افتاد ولی گوش شنوایی نبود که بشنود و درک کند در هر صورت نفرت و بی اعتمادی شدیدی به این جریان از اینجا در درونم شکل گرفت. ادامه دارد…