مدت 15 سا لی که در زندان رجوی بودم چه رنجها ودردها کشیدم وهنوز اثار ان در وجودم مرا اذیت میکند یکبار ساعت 12شب فرمانده قرارگاه مرا از خواب بیدار کرد وگفت که برویم ستاد خواهر سمیرا با شما کار دارد منهم با چشمهای خواب الود بلند شدم ورفتم دیدم اتاق پراز فرمانده های بالای سازمان است چشمتان روز بد نبیند مثل وحشی ها به جانم افتادن هر چی گفتم چی شده کسی جوابم را نمی داد ومیگفتند خفه شو حرف نباشه خلاصه بعد از دو ساعت سگ دعواگفتن چرا با فلانی حرف میزنید هرچه قسم خوردم انگار نه انگاربعد فهمیدم که انطرف هم همین بلا بر سرش امده 10 دقیقه قبل از اینکه من بروم او کارش تمام شده بود وکتکه را نوش جان کرده بود از شما چه پنهان فحش هایی میدادند که فقط باید برای یاد گرفتن انها سالها باید کلاس چاله میدانی رفت! نمی دانم از کجا یاد گرفته بودن خلاصه ساعت 4 صبح انها خسته شدن وگفتن برو نماز بخوان بعد صدایت میکنیم ان شب خوابی در کار نبود ومنهم نماز را نخواندم چون زورکی بود بعد از نیم ساعت دوباره مرا صدا زدند می گفتند بگو در مناسبات ما چه غلطی میکنید؟ البته ناگفته نماند روزهایی که کارشان به من میخورد برادر مجاهد بودم یا برای کلاسهای رزمی ادم خوبی بودم اما خارج از ان پاسدار وخائن بودم این در تمام زمینه ها صدق میکرد خلاصه باید الکی یک چیزی میگفتم تا دست از سرم بردارند منهم گفتم که با ان دوستم درد دل می کردیم این را گفتم و دوباره فحش ها شروع شد سرتان را به درد نیاورم تا ساعت دو بعد از ظهرزیر بازجویی انها بودم بعد هم یک تعهد گرفتن که بااین دوستت قهر وقیچی کن یعنی دیگه قهر باشیم با هم حرف نزنیم حتی حق احوالپرسی از هم نداشته باشیم. از ان روز به بعد مرا کوبل یک فرمانده کردن ونمی توانستم همیشه در همه جاه مراقبم بود تا با کسی حرف نزنم اما ناگفته نماند من با ان دوستم که الان اسیر زندانهای رجوی است به صورت نامه حرفهایمان را رد و بدل میکردیم وانهم در پاروان به بهانه تعویض لباس ؛ اما من ودوستم قرار بود که باهم از انجا فرار کنیم حفاظت ما دوتا را بالا بردند که موفق نشدیم در مصاحبه های که توسط دولت عراق صورت گرفت باز قرار شد که در مصاحبه ها برویم تمام قول قرارهایمان را گذاشتیم اما انها شک کرده بودن ما دوتا را از هم جدا کردند به دوستم گفته بودند که همایون به قرارگاه دیگه ای منتقل شده ومصاحبه رفته والان در قرارگاه خودشان است دوستم نفهمیده بود که دارند به او کلک میزنند واو فکر کرده بود که واقعی است در صورتی که من در ان لحظه در بازداشگاه سازمان بودم که او مرا نبیند! اینگونه بود که الان اودر زندانهای رجوی زجر می کشد ونمی تواند مثل انسانها زندگی کند شاید مرگ بهتر از ان باشد که پشت میله های زندان بمانی وبدانی بیگناهی وانان که در روبرویت ایستاده اند خوب میدانند که بیگناهی اما با وجود این برای نابودیت کمر بسته اند از درون کاسته میشوید وبدون مرگ خواهی مرد. نمی دانم چه گناهی مرتکب شده اند این بیچاره ها اقا مگر زور هستش نمی خواهند بمانند چرا انها را اسیر کرده اید خودت در خارجه عشق وحالت میکنید یکی دیگر باید خونش را بدهد یادم هست سالهای قبل ما هشت نفر بودیم که می خواستیم جدا شویم در یک روز هشت نفر مارا از هم جدا کردند مرا به بغداد فرستادند بعد از یک ماه در یک اتاق تنگ وتاریک دیدم در باز شد مهدی ابریشمچی. نسرین. منوچهر.فضلی.اسدالله. عادل زندان بان.بتول رجایی. معصومه پیر هادی. وچند نفر دیگر از سران سازمان وارد اتاقی که من در ان زندانی بودم شدند بدون هیچ مقدمه ای گفتن که می خواهیم شمارا اخراج کنیم بهترین خبر در عمرم را شنیدم ولحظه شماری میکردم گفتم باشه گفتند که اینجا بنویس من نفوذی و پاسدار بودم وبرای خرابکاری وارد این سازمان شدم ودیگر دوستانم نیز بامن همکاری میکردند واز طرف ایران مارا ما مور کرده اند! گفتم باشه شما مرا اخراج کنید هرچه بخواهی مینویسم که گفتن چقدر پررو هستی تو حالا که اینطور شد باید اینجا بپوسی و از خروج خبری نیست! من حاضر بودم برای رها شدن از دستان این سازمان جنایتکار همه خطرات را بپذیرم ولی انها باز هم دست بردار نبودند و بدین شکل باعث شدند که بهترین سالهای زندگی ام تباه شود. با تشکر از همه شما به امید دیدار همایون کهزدادی