در طول سالیان گذشته کمتر کسی است که گذری بر دنیای مجاهدین نزده باشد که شر رجوی ها بر زندگی آنان مستولی نشده باشد و یا توانسته باشد بی گزند از آنان عبور کند.
تاکنون جدا شدگان و کسانی که روزی هر چند کوتاه در این مکان بودند از فرقه افشاگری زیادی نمودند و از جمله از سرگذشت کسانی گفتند که مدتها در جبهه های جنگ در دفاع از مرز و بوم شرکت داشته، اسیر نیروهای بعثی گشته و برای خروج از فشارهای اسارت گاه های صدام خود را به چاه رجوی ملعون افکنده که بیش از دو دهه هم چنان اسیر قرارگاه اشرفند و حتی ارتباط خبری از زن و فرزند و خانواده خود ندارند.
اما امروز بعد از دو دهه کسانی که هنوز منتظر و چشم به راه پدر و عزیزان خود می باشند و آرزوی یک لحظه نگاه و چشم در چشم شدن و بوسیدن دارند تا شاید دست پدری بر سر فرزندی که سالیان آرزوی این لحظه را داشت، کشیده شود.
امروز پای صحبت کسانی می نشینیم که علی رقم داشتن پدر سالیان خود را یتیم شده رجوی می دانند و آرزوی مرگ رجوی و آزادی پدرشان را دارند.
*لطفا خودتان را معرفی نمائید؟
– من علی اصغر آهنگر طبقی فرزند اسیر فرقه رجوی آقای عبدالحسین آهنگر طبقی هستم وقتی پدرم در سال 67 اسیر شد من 6 ساله بودم و فعلا هم شغل آزاد دارم و دارای 5 فرزند هستم.
– من نسبیه آهنگر طبقی فرزند دوم آقای عبدالحسین آهنگر طبقی هستم که وقتی پدرم اسیر شد 5 ماهه بودم و چیزی از چهره پدرم یادم نیست ولی فعلا خودم دارای 2 فرزند هستم. * آقای آهنگر خاطره ای از پدرت در زمان کودکی یادتان مانده؟
بله. وقتی او از خدمت سربازی به مرخصی می آمد و برایم سوغاتی سوهان می آورد یادم می آید. آن موقع شش ساله بودم و مثل همه بچه ها نیاز بیشتری به پدر و مادر داشتم با به اسارت در آمدن پدرم در نبود او زندگی خانواده گی مان به مدل دیگری رقم خورد و از آن به بعد من با خواهر دیگرم زندگی تنهایی داشتیم.
* فکر می کنید چه کسی عامل این گرفتاری ها در زندگی شما شده است؟
– هر چند که آن موقع بچه بودیم و چیزی نمی فهمیدیم ولی الان خوب می فهمم که عامل همه گرفتاری ها و متلاشی شدن خانواده مان شخص مسعود رجوی بوده است.
پدرم مثل خیلی دیگر به خدمت سربازی رفته که آن موقع در جبهه جنگ بود و خیلی از دوستان پدرم که آن موقع از سربازی مرخص شدند الان دارای زندگی موفق هستند ولی پدرم را رجوی که آن زمان در خدمت صدام بود و برای او جاسوسی می کرد اسیر کرد و همین عامل اصلی همه گرفتاری های ما شده است.
هر چند که به لحاظ مادی سعی کردیم تا خودمان را جمع و جور کنیم و یک زندگی عادی دست و پا کنیم و دارای خانواده ای باشیم ولی هرگز نتوانستیم کمبود محبت پدر را جبران کنیم و فقط آرزوی دیدار یک لحظه او را داریم.
* آقای آهنگری در این مدت چند بار با پدرتان ارتباط داشتید؟
بعد از رفتنم به اشرف و ملاقات دست جمعی سال 82 خانواده ها، یک بار پدرم به من زنگ زد و احوال خانواده را پرسید و بعد از آن موقع تا حالا هیچ ارتباط نامه ای و تلفنی و… با او نداشتم و بعد از آن هم تا امروز که در خدمت شما هستم هیچ اطلاعی از او نداریم فقط بچه هائی که به اشرف رفتند می گویند پدرم را دیده اند.
* خانم آهنگری آیا شما هم پدرتان را ملاقات کردید یا با شما تماسی داشته؟
وقتی پدرم اسیر شد من چند ماهه بودم و هیچ چهره او را به یاد ندارم ولی با بزرگتر شدنم همیشه آرزویم این بود که من هم مثل سایر بچه ها پدرم در کنارم باشد دستی به سرم بکشد از موقعی که این موضوع را فهمیدم تا به حال بزرگترین آرزویم این است که روزی او را در آغوش بکشم و احساس پدری او را بکنم. ادامه دارد…