گفتگو با ابراهیم خدابنده

ابراهیم خدابنده متولد 1332 در تهران است. سال 1350 بعد از گرفتن دیپلم، برای ادامه تحصیل راهی انگلستان شده و موفق به گرفتن فوق‌لیسانس مهندسی برق می‌شود. می‌گوید سال 59 جذب انجمن اسلامی لندن شده و همزمان شاخه انگلیس سازمان مجاهدین خلق او را جذب می‌کند. به عقیده خدابنده، هر کسی عضو سازمان مجاهدین خلق است به خاطر شستشوی ذهنی‌ای که رویش می‌شود فکر می‌کند که مسعود رجوی قدرقدرت است. درست مانند کودکی که فکر می‌کند پدرش قدرتمندترین فرد روی زمین است و نمی‌داند که در رویاهای کودکانه خود سیر می‌کند. او تا سال 1382 درگیر این توهم بود، ولی این شانس را پیدا می‌کند که حباب توهمش شکسته شود. به قول او حتما دعای مادرش پشت سرش بوده که سرانجام باعث می‌شود تا راه زندگی‌اش در میانسالی روشن شده و بتواند حقیقت را دریابد. خدابنده که در آغاز جوانی از ایران می‌رود در سال 82، یعنی در آغاز میانسالی به ایران برمی‌گردد و از آن موقع تاکنون روی مطالعه فرقه‌ها متمرکز شده است. گفت‌وگو با این عضو سابق سازمان تروریستی مجاهدین خلق را پیش‌رو دارید. شما دقیقا از چه زمانی با سازمان آشنا شدید؟ آشنایی من با سازمان در سال 1359 در چارچوب انجمن اسلامی صورت گرفت. مرکز اتحادیه انجمن‌های اسلامی در آلمان بود و در شهر‌های دیگری از جمله نیوکاسل که من در آن زندگی می‌کردم، ‌نمایندگی داشت. آن موقع هم فضا این‌گونه نبود که گروه‌ها و طیف‌های مختلف جدا از هم باشند. یعنی وقتی یک میز کتاب برگزار می‌شد؛ هم کتاب‌های چپ‌ترین گروه‌ها را روی آن می‌دیدید و هم کتاب‌های شهید مطهری را. درواقع گروه‌ها با گرایش‌های فکری مختلف با یکدیگر تعامل داشتند. فعالیت شما در سازمان به چه نحو تعریف شده بود؟ بنده به مدت 23 سال عضو تمام‌وقت سازمان در خارج از ایران بودم. منظور از تمام‌وقت یعنی 24 ساعته در خدمت سازمان قرار داشتم. وظیفه من نیز فعالیت در بخش روابط بین‌المللی سازمان بود، به همین خاطر به کشورهای اروپایی و حتی آسیایی رفت و آمد زیادی داشتم. شما چه ویژگی‌ای در سازمان مجاهدین خلق دیدید که برایتان جالب بود و باعث پیوستن شما به آنها شد؟ آن دوران جنبش‌های چپ و مارکسیستی روی بورس بودند. حتی نخست‌وزیر انگلستان نیز ادعا می‌کرد یک سوسیالیست است. یکی از ویژگی‌های فرقه‌ها آن است که بنا بر فضای غالبی که وجود دارد، آنها نیز به رنگ آن فضا درمی‌آیند. من هم دنبال گروهی بودم که هم رگه‌های اسلامی داشته باشد و هم برای فضای چپ آن دوران حرفی برای گفتن داشته باشد. از حدود سال 60 سازمان مجاهدین خلق رسما دست به اسلحه علیه انقلاب برد و جنایات زیادی را در شهرهای مختلف ایران انجام داد. با توجه به این‌که شما هرگز به ایران نیامدید وقتی این رویکرد سازمان را دیدید نظرتان چه بود؟ آیا این رفتار را قابل قبول و قابل دفاع می‌دانستید؟ آن موقع تبلیغات علیه ایران بسیار زیاد بود. در رسانه‌های خارج از ایران نیز این فضای منفی بسیار شدید بود و گفته می‌شد در ایران برخوردها بسیار زیاد است و اعدام‌های زیادی انجام می‌شود. بخشی از این فضاسازی‌ها تعمدی و یکی از کارهای اصلی فرقه‌هاست، چراکه بدین شکل قصد آماده‌سازی افکار عمومی را دارند. خاطرم هست وقتی واقعه 7 تیر رخ داد همه ما فکر می‌کردیم این کار آمریکاست. نشریات سازمان سال 60 را هم اگر ببینید دائما در آن گفته شده ما را کشتند و زدند. یادتان باشد فرقه‌ها هرگز نقطه آخر را اول نشان نمی‌دهند. برای همین ما هم هرگز فکر نمی‌کردیم که چنین اندیشه‌هایی از ابتدا در ذهن رهبران سازمان بوده است. تابستان 60 در نظر داشتم که سازمان را رها کنم، اما تحت تاثیر تبلیغات رسانه‌ها از تصمیمم منصرف شدم. رهبران سازمان هم که می‌دانستند قصد انجام چه کارهایی را دارند از سال‌های قبلش شروع به آماده‌سازی روحی و روانی اعضایشان کردند تا رسما وارد فاز نظامی شوند. مثلا تخریب وجهه شهید بهشتی حدود یک سالی در دستورکار سازمان بود و به کمک رسانه‌های غربی قصد داشتند چنین القا کنند که شهید بهشتی چهره‌ای ضدامپریالیستی نیست و قصد برقراری رابطه با آمریکا را دارد. وقتی جنگ تحمیلی آغاز شد چه؟ یا وقتی که متوجه شدید سازمان در معیت صدام و رژیم بعث، علیه ایران فعالیت می‌کند. وقتی صدام به ایران حمله کرد در انگلستان بودم و آنجا یک راهپیمایی علیه صدام به راه انداختیم که حدود 4 هزار نفر ایرانی در آن شرکت کرده بودند. بعد از برپایی این تظاهرات با ما تماس گرفته شد که به چه حقی چنین کاری کردید؟ ما هم گفتیم عراق به ایران حمله کرده و ما وظیفه داشتیم چنین راهپیمایی‌ای به راه بیندازیم. آنها گفتند نباید این کار را می‌کردید. بعد از آن هم تحلیل‌هایی را به دست ما رساندند که بگویید ایران در امور داخلی عراق دخالت داشته و صدام ناچار شده است از خود دفاع کند. از آنجا بود که ما احساس کردیم رهبران سازمان با عراق علیه ایران همکاری دارند تا بعد که طارق عزیز با مسعود رجوی دیدار کرد و علنا همکاری سازمان مجاهدین خلق با رژیم صدام اثبات شد. شما می‌گویید در ابتدای جنگ تحمیلی علیه ایران تجمع اعتراضی برپا کردید. حالا چطور می‌شود که با دریافت چند نامه، دیدگاه و نظرتان تغییر می‌کند و این بار علیه ایران و در صف حمایت از صدام ظاهر می‌شوید؟ آیا این نتیجه حضور طبیعی در سازمان و فرقه است؟ بله، دقیقا همین طور است. شما باید از نتایج کنترل ذهن باخبر باشید که بدانید چگونه این تغییر و تحول رخ می‌دهد. رهبران فرقه‌ها با استفاده از این تکنیک‌ها، ذهن حامیان خود را تحت کنترل درمی‌آورند و این‌گونه عنوان می‌کنند که کلید همه مشکلات در دست آنان است و پیروانشان هم این را باور می‌کنند. درباره اردوگاه اشرف بگویید و این‌که این اردوگاه چگونه شکل گرفت؟ وقتی مسعود رجوی با صدام به توافق رسید در بغداد مستقر شد و قرار شد در دل ارتش عراق لشکری درست کند تا علیه ایران همکاری داشته باشند. به همین خاطر گوشه‌ای از اردوگاه «ما عسکر الخالص» در اختیار سازمان قرار داده شد. نیروهای سازمان هم در ابتدا که تجربه نظامی نداشتند، تحت آموزش ارتش بعث عراق قرار گرفتند و همه امور پادگان را تحت کنترل خود داشتند حتی جیره و موادی که به سازمانی‌ها داده می‌شد، ‌همانند آن چیزی بود که در آن پادگان برای نظامیان ارتش در نظر گرفته شده بود. مسعود رجوی اسم این اردوگاه را نیز به یاد همسر اولش اشرف گذاشت، البته ارتش عراق هرگز این اسم را به کار نبرد و همیشه از نام «‌ما عسکر الخالص» استفاده می‌کردند. این اردوگاه، پمپ بنزین، تعمیرگاه ماشین، درمانگاه، نیروگاه برق و خلاصه تمامی امکانات یک شهر را برای خود داشت. آن وقت این اردوگاه چگونه اداره می‌شد؟ کنترل این اردوگاه هم تا زمانی که صدام زنده بود بر عهده افسران عراقی بود و هر کاری که مجاهدین باید انجام می‌دادند حتی خرید از شهر بغداد، باید با همراهی یکی از اعضای اداره اطلاعات یا همان استخبارات عراق صورت می‌گرفت. اعضای این سازمان تروریستی چگونه به آنجا منتقل شدند؟ افرادی که به آن اردوگاه آورده شدند، چند دسته بودند. یکی اعضای سازمان که در خارج عراق بوده و به آنها گفته شد که به عراق بروند. گروه دوم اسرای ایرانی در عراق بودند که با نیرنگ رهبران سازمان به اردوگاه آورده شدند. یعنی صدام در زندان‌ها به قدری به گروهی از اسرا سخت می‌گرفت که حتی برخی از آنان می‌گفتند یک سال بود که رنگ شامپو را ندیده بودند. در چنین وضعیتی اعضای گروهک به سراغ این دسته از اسرا رفته و به آنان وعده وعید می‌دادند و آنها نیز که حتی خبر نداشتند این سازمان چیست، قبول می‌کردند عضوش شوند و به این طریق به اشرف منتقل شدند. تا این‌که حدود 4 الی 5 هزار نفر را توانستند در آنجا جمع کرده و سکنی دهند. خود شما در اردوگاه اشرف زندگی کرده بودید؟ بله، اما نه به صورت ثابت، بلکه به شکل مقطعی چند باری به آنجا رفته بودم. اولین بار در سال 66 و آخرین بار هم سال 79 به اردوگاه اشرف رفتم. بین اولین بار و آخرین باری که به عراق رفتید اردوگاه اشرف چه تفاوت‌هایی کرده بود؟ ساختارش که هیچ تغییری نکرده بود، فقط یک سری امکانات نظامی نظیر تانک به تجهیزاتشان اضافه شده بود. همچنین دانشگاهی تاسیس شده بود که توسط افسران عراقی در آن آموزش داده می‌شد. البته بخش خمپاره‌زنی هم راه‌اندازی شده بود که گروه‌های 2 نفره‌ای را آموزش داده و بعد از قرنطینه کردن به ایران می‌فرستادند تا عملیات خرابکاری انجام دهند. یعنی چه که قرنطینه می‌کردند؟ این افراد را قرنطینه و از دیگران جدا می‌کردند تا هم به لحاظ ایدئولوژیکی روی آنان کار کنند و هم از اطلاعات سازمان تخلیه شوند تا در صورتی که در ایران گیر افتادند اطلاعاتی نداشته باشند که ارائه دهند. یعنی این افراد واقعا به لحاظ اطلاعاتی تخلیه می‌شدند؟ مشخص نیست، چراکه بسیاری از این افراد دیگر برنمی‌گشتند، چون در درگیری‌ها کشته می‌شدند. البته بعضا هم تعدادی از آنها برمی‌گشتند و در مرزها به افسران عراقی پیوسته و به اردوگاه اشرف بازگردانده می‌شدند. چرا سران این گروه تروریستی دنبال متمرکز شدن در یک نقطه جغرافیایی آن هم با این همه نظارت و کنترل خارجی یعنی ارتش عراق بودند؟ اردوگاه اشرف ظرفی بود که رجوی توانست نیروهایش را در آن جمع کند. فرقه‌ها کلا به دنبال جایی هستند که ایزوله از محیط خارج باشد، چراکه نمی‌خواهند اعضایشان با محیط پیرامون ارتباطی داشته باشند. برای همین ساکنین اردوگاه اشرف ارتباط تلفنی با بیرون نداشتند، اینترنت نداشته و ندارند. فقط اینترانت یا شبکه داخلی و تلویزیون مداربسته دارند. آنجا کسی موبایل ندارد و تنها مسوولان ارشد حق استفاده از موبایل آن هم تحت ضوابط خاص را دارند. یعنی در حضور یک همراه باید از تلفن همراه استفاده شود. ما هم که در خارج از عراق زندگی می‌کردیم تحت همین ضوابط بودیم. یعنی حق دیدن شبکه‌های تلویزیونی غیر از سازمان مجاهدین خلق را نداشتیم. واقعا تمام اعضای سازمان بی‌خانواده بودند؟ حتی شماهایی که خارج از اردوگاه زندگی می‌کردید؟ بله، همه همین طور بودند. از نظر ایدئولوژی سازمان، ‌خانواده اولین دشمن است. ازدواج در سازمان ممنوع است و هیچ زن و شوهری جز مسعود و مریم رجوی در ساختار سازمان وجود ندارد. خود شما قبل از پیوستن به سازمان ازدواج نکرده بودید؟ چرا. همسرم نیز انگلیسی بود و موقعی که عضو سازمان شدم یک دختر یک و نیم ساله داشتم که رهایشان کردم. چرا سازمان با داشتن خانواده مخالف است؟ برای این‌که خانواده یعنی عاطفه و تنها پادزهر فرقه‌ها محسوب می‌شود که توان بازگرداندن اعضا را به جامعه و روال عادی زندگی دارد. خاطرم هست آن اوایل که صدام تازه سقوط کرده بود به خانواده‌های اعضا اجازه دادند تا به اردوگاه اشرف آمده و ملاقات مختصری با فرزندانشان داشته باشند. اما همین دیدارهای کنترل شده که با حضور 2 مامور انجام می‌شد و هیچ حرفی جز بیان خاطرات قدیمی میان والدین و فرزندان رد و بدل نمی‌شد، ‌باعث فرار تعدادی اعضا از اردوگاه شد. برای همین بعد از آن،‌ مجددا برگزاری ملاقات‌ها ممنوع شد و هنوز هم ادامه دارد. بعد از سرنگونی صدام،‌ چه تغییری در وضعیت اردوگاه اشرف به وجود آمد؟ بعد از سقوط صدام،‌ اردوگاه اشرف تنها مکانی در عراق است که دست‌نخورده باقی مانده و برخلاف دیگر پادگان‌های صدام در اختیار دولت عراق قرار نگرفته است. در ابتدا هم آمریکا به طور مستقیم آن را تحت حفاظت قرار داد. در گزارشی که موسسه رند درباره اردوگاه اشرف برای وزارت دفاع آمریکا تهیه کرده، آمده است که آمریکایی‌ها به جای این‌که به عنوان اسیر با ساکنان اردوگاه برخورد کنند از در صلح و آتش‌بس با آنان وارد شدند یعنی فقط قرار شد که سلاح‌های سنگین مجاهدین مانند تانک و توپ را از آنان بگیرند و در عوض کاری به ساختار این گروه نداشته باشند. یعنی حتی نیروهای آمریکایی نیز وارد اردوگاه نشدند تا آن را مورد بازرسی قرار بدهند؟ نه، وارد نشدند. البته در ابتدا دستور داشتند که آنجا را تصرف کنند، اما بعدا این دستور به خاطر لابی‌ها و اعمال نفوذ تغییر می‌کند و آمریکایی‌ها موظف به حفاظت از آنجا می‌شوند. در حال حاضر نیز سیاست دوگانه آمریکا که از یک‌سو می‌گوید این گروه تروریست است و از سوی دیگر آنان را مورد حمایت خود قرار داده است، باعث شده تا گروهک سازمان مجاهدین خلق مانند قارچ در این فضا قرار گرفته و رشد کند. حامیانی که سازمان در غرب پیدا کرده ریشه در صهیونیست‌ها دارند. بارها این را دیده‌ایم که هر جایی که کار سازمان در غرب گیر کرده است،‌ با رایزنی‌هایی که رهبران سازمان با یهودی‌های آمریکا انجام داده‌اند، توانسته‌اند مشکل را رفع کرده و راه سیاسی مد نظرشان را باز کنند. 9 سال از سقوط صدام می‌گذرد و آن‌طور که شما عنوان کردید این گروه تروریستی توانسته جایگزینی برای حمایت از خود پیدا کند که همان غرب است. حالا سوال اینجاست که چرا در این شرایط، رهبران این گروهک نمی‌خواهند اردوگاه اشرف را از دست بدهند و مقاومت زیادی برای ترک اردوگاه از خود نشان داده‌اند؟ در درجه اول برای رجوی حفظ تمامیت ارضی‌اش مهم است، چون رهبر فرقه آنچه را که جدای از منفعت گروه پیگیری می‌کند، ‌قدرت و منافع سیاسی و شخصی‌اش است. برای همین می‌داند اگر درهای اردوگاه اشرف باز شود و ساکنان آن با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنند و خانواده‌هایشان را ببینند که 2 سال است خارج از اردوگاه تحصن کرده‌اند، اوضاع به هم می‌ریزد. افرادی که در فرقه‌ها هستند هر چیزی را که فراتر از فرقه باشد، فاسد و جهنمی می‌دانند. برای همین اگر یک زمانی رفتن به ایران گناه نابخشودنی بود و ارتباط با کسی که یک بار به ایران رفته بود، برای همیشه ممنوع می‌شد، در حال حاضر نیز درباره عراق و عراقی‌ها چنین دیدگاهی وجود دارد. یعنی همان تابو و فوبیا که درباره نیروهای ایرانی وجود داشت درباره نیروهای عراقی وجود دارد. در واقع این حصارهای ذهن هستند که باعث وجود این‌گونه دیدگاه‌ها می‌شوند و تنها باطل‌السحر فرقه‌ها، خانواده‌ها هستند. رهبران برای این‌که یک عضو فرقه را بتوانند تحت کنترل خود دربیاورند، باید ذهن فرد را از هرگونه عاطفه و تعلق خالی کنند. بعد گفته می‌شود که پدر و مادر معنوی و اصلی، رهبر فرقه است. البته کنترل ذهنی ناپایدار است و در اثر برخورد با خانواده و همسر و فرزند و دوست، اثرات خود را از دست خواهد داد برای همین است که ازدواج و ارتباط با خانواده در فرقه‌ها ممنوع است. تاکنون چندین بار ضرب‌الاجل برای گروهک تروریستی سازمان مجاهدین خلق تعیین شده بود تا اردوگاه اشرف را ترک کنند، اما این اتفاق نمی‌افتاد تا این‌که بالاخره مراحل اولیه این انتقال صورت گرفت و تعدادی از اعضای این گروهک موقتا به پایگاه لیبرتی در نزدیکی بغداد منتقل شده‌اند. نظرتان درباره این اتفاق چیست؟ آیا این را شکستی برای سازمان می‌دانید؟ ببینید من به این اتفاق خوشبین نیستم، چراکه کشور عراق هنوز تحت نفوذ آمریکا قرار دارد. برای این حرف هم دلیل دارم. تاکنون چندین بار دادگاه‌های عراق حکم بازداشت 13 نفر از سران سازمان را داده‌اند، اما هرگز این حکم اجرا نشده چراکه هر بار که به مرحله اجرا رسیده با نفوذ آمریکا، ‌این امر منتفی شده است. برای همین معتقدم دولت عراق ضعف‌هایی از خودش نشان داده و نه از موضع تهاجمی بلکه اکثرا از موضع تدافعی عمل کرده است. علاوه بر آن به اندازه رهبران سازمان، در آمریکا و اروپا تبلیغ نکرده و به رایزنی با مقامات غربی نپرداخته است. دولت عراق اگر می‌خواهد از شر مجاهدین رها شود باید قوی‌تر از این ظاهر شود. یعنی شما فکر می‌کنید که لیبرتی ممکن است اردوگاه اشرف شماره 2 بشود؟ با توجه به دلایلی که گفتم به نظرم امکان ندارد تا پایان اردیبهشت، ‌مجاهدین عراق را ترک کنند. از سوی دیگر لیبرتی هم محیطی مشابه اشرف پیدا خواهد کرد یعنی یک محیطی است ایزولاسیون که 3400 نفر اسیر در آن زندگی خواهند کرد. این افراد، هم خودشان آسیب دیده‌اند و هم خانواده‌هایشان. خانواده‌هایی که تازه فهمیده‌اند فرزندشان در اردوگاه اشرف زندگی می‌کرده و زنده هستند. به نظر من فرقه‌ها و همین‌طور سازمان مجاهدین قبل از این‌که بحث سیاسی داشته باشند بحث حقوق بشری دارند. یعنی افرادی تحت تاثیر ذهن‌شویی عضو آنها می‌شوند که از کمترین حقوق انسانی بهره‌مند نیستند. عراق باید مدام تکرار کند که ساکنان اشرف یکسری قربانی هستند که برای نجات آنها هم که شده است باید این اردوگاه تعطیل شود؛ باید ارتباط سر با تن را جدا کرد. از خودتان بگویید که چگونه از این گروهک تروریستی جدا شدید و به ایران آمدید؟ قبل از هر چیز بگویم که جداشدن از فرقه کار ساده‌ای نیست و اکثر افرادی که جدا شده‌اند تیم نجات تشکیل می‌دهند و این تیم متشکل از اعضای سابق آن فرقه؛ خانواده و دوستان آنان بعلاوه متخصصان روان‌شناس است. اعتقاد این فعالان آن است که هر طور شده باید اعضای فرقه‌ها را نجات داد، ولو این‌که لازم باشد آنها را ربود و روی ذهنشان کار کرد. 99 درصد افرادی که دچار این وضعیت می‌شوند بعد از این‌که به آنها گفته می‌شود آزاد هستید هر انتخابی که دوست دارید انجام دهید یعنی به فرقه برگردید یا برنگردید، ‌آنها دیگر به گروهک خود بازنمی‌گردند. داستان من هم یک خوش‌شانسی بود و به قول دوستان دعای مادر پشت سرم بود. وقتی آمریکا به عراق حمله کرد من در لندن بودم که یکی از مسوولان سازمان فوت کرد و ما برای تشییع جنازه‌اش به پاریس رفتیم. آنجا یکی از مسوولان به من گفت به سفارت سوریه در فرانسه بروم و درخواست ویزا بدهم، چراکه سفارت سوریه در پاریس به هیچ‌یک از اعضای سازمان که متقاضی ویزا بودند، ویزا نمی‌دهد. من هم وقتی این دستور صادر شد همین کار را کردم و از آنجا که گذرنامه انگلیسی داشتم برایم ویزای 6 ماهه سوریه را صادر کردند و به این ترتیب به همراه یکی دیگر از اعضا به اسم جمیل ـ که او هم شهروند انگلیسی محسوب می‌شد ـ راهی دمشق شدیم. ما تا آن موقع نمی‌دانستیم که سازمان در دمشق پایگاه دارد. سوریه به سازمان اجازه فعالیت نمی‌داد اما سازمان تحت عنوان یک شرکت تجاری در سوریه پایگاه داشت. آنجا به ما گفتند که باید به مرز بوکمال برویم و حدود 50 نفر از اعضای سازمان را که می‌خواستند از عراق خارج شده، اما امکان خروجشان از سایر مرزهای عراق نبود، به سوریه منتقل کرده و از آنجا به اروپا ببریم. سوریه اجازه این کار را نمی‌داد و ما حدود 2 هفته به مرز می‌رفتیم و می‌آمدیم بلکه بتوانیم کاری کنیم. آن مرز خلوت بود و وقتی یک نفر از عراق وارد سوریه می‌شد، ماموران مرزی وی را به دقت مورد بررسی قرار می‌دادند. تا این‌که روزی یک زن سوری از مرز وارد خاک سوریه شد و ماموران در چمدان‌های وی 2 میلیون دلار کشف کردند. اینجا لازم است بگویم در سوریه داشتن حتی یک اسکناس صد دلاری در جیب ممنوع است چه برسد به 2 میلیون دلار پول نقد. آن زن هم می‌گوید این چمدان‌ها را یک ایرانی در آن سوی مرز به من داد تا به فردی به نام رحیم با مشخصات ظاهری اعلام شده بدهم. اسم تشکیلاتی من هم رحیم بود. ماموران مرزی وقتی اینها را می‌شنوند و وقتی می‌بینند مشخصات با من شبیه است صدایم زدند. به اتاق که رفتم دیدم روی میز تعداد زیادی دلار چیده شده و لابه‌لای آنها نیز سی‌دی حاوی پیام مسعود رجوی و غیره وجود داشت. به من گفتند این زن را می‌شناسی؟ زن هم بشدت ترسیده و در حال گریه‌کردن بود که من گفتم نه! اسم من رحیم نیست و این هم پاسپورت من که نشان می‌دهد اسمم ابراهیم خدابنده است. خلاصه گفتند اگر این‌طور است امضا کن که این زن را نمی‌شناسی و این دلارها هم برای تو نیست. لحظاتی بعد جمیل وارد اتاق شد و گفت که این پول‌ها برای ماست. با اعتراف او که فکر می‌کرد اگر این حرف را بزند و ماموران بدانند عضو سازمان هستیم کاری به ما ندارند، دستگیر شده و به زندان منتقل شدیم. آنجا چند روزی در زندان بودیم تا این‌که به ما گفته شد چون ما شهروند انگلیسی هستیم و با سفیر بریتانیا در دمشق درباره ما صحبت کرده‌اند، بزودی به لندن برمی‌گردیم. روز پرواز که رسید ما را صدا کرده و با گرفتن فشار خونمان گفتند فشارمان بالاست و بهتر است برای این‌که اتفاقی برایمان نیفتد چند تا قرص بخوریم. قرص‌ها را خوردیم و بیهوش‌شدن همان و وقتی چشم باز کردیم دیدیم در ایران و در زندان اوین هستیم. برخورد نیروهای امنیتی ایران با شما چگونه بود؟ من طی 2 ماهی که در سوریه زندان بودم، دعا می‌کردم و التماس به حضرت زینب(س)‌ که ما را به ایران نفرستند چون تصور وحشتناکی از ایران داشتم. اما به قول بازجویم در ایران، دعای مادرم از دعای من قوی‌تر بود و من تحویل ایران داده شدم. تصورم در لحظه دیدن بازجوهایم به خاطر تبلیغات منفی‌ای که شده بود، این بود که انواع شکنجه‌ها در انتظارم است، اما اولین جمله‌ای که به من گفته شد این بود که آیا شام خورده‌ام و وقتی گفتم در هواپیما بیهوش بودم و امکان خوردن چیزی نداشتم گفتند پس بهتر است اول غذا بخورم و بعد از آن هم رفتار بسیار خوبی داشتند. مرا بارها به بیرون شهر برده و در تهران گردش کردیم. بارها به خانه مادرم بردند، ‌حتی به رستوران عالی قاپو بردند. وقتی تهران را بعد از سال‌ها می‌دیدید چه احساسی داشتید؟ روز دومی که در زندان اوین بودم مرا به سطح شهر برده و چند ساعتی را ‌گشتیم. وقتی مردم را می‌دیدم که می‌خندیدند باورم شد که در ایران زندگی جریان دارد. سال‌ها بود که به ما گفته شده بود ایران نابود شده و مردم همگی عبوسند و در سختی زندگی می‌کنند. اما دیدم که این‌طور نیست و فضای ایران 180 درجه با آنچه تصور می‌کردم فرق داشت. مردم شهر همه شیک و تمیز و ماشین‌های خوبی داشتند. وقتی آخر هفته می‌شود جاده‌ها پر از ترافیک و راهبندان می‌شود و اینها یعنی این‌که زندگی در ایران جاری است. و این تفاوت تصورها به خاطر همان تکنیک‌هایی است که در سازمان به کار برده می‌شد تا اعضا را نگه دارند. چراکه اگر اعضا می‌فهمیدند زندگی در خارج از فرقه آنها نیز جاری است و دنیا شیطانی نیست و مردم خوب زیادی بیرون از این فرقه وجود دارد و زندگی می‌کنند قطعا دیگر،‌ ماندن در فرقه را برنمی تافتند. چه مدت در زندان بودید؟ هر عضو سازمان که داوطلبانه به ایران بر‌می‌گردد کاری به او ندارند اما افرادی که دستگیر می‌شوند باید محکومیت خود را بگذرانند. من نیز به 15 سال زندان محکوم شدم که حدود 4 سال و 4 ماه کیفرم را تحمل کرده و در زندان بودم، البته در طول این مدت بارها به مرخصی رفتم. در حال حاضر نیز به طور مشروط از زندان آزاد شده‌ام، چراکه هنوز روند قضایی پرونده‌ام تمام نشده است. ظاهرا شما یک کتاب هم در زمینه فرقه‌ها ترجمه کرده‌اید. کی و چطور شد که به سمت این نوع کارها رفتید؟ یک سال بعد از این‌که در زندان بودم، برادرم کتاب «فرقه‌ها در میان من» را برایم از انگلستان فرستاد. این کتاب به قدری برایم جالب آمد که در زندان ترجمه‌اش کردم. کلمه به کلمه این کتاب که نویسنده‌اش سال‌ها قبل از تاسیس سازمان مجاهدین خلق آن را نوشته بود،‌ برایم آشنا بود و گویی درباره ما نوشته شده بود. دیدم فرقه‌هایی که 80 سال قبل وجود داشته‌اند همانند سازمان مجاهدین بوده‌اند و به روش رجوی رفتار می‌کرده‌اند. در واقع با خواندن این کتاب متوجه شدم تکنیک‌هایی برای کنترل ذهن وجود دارد و به این طریق افراد در اختیار فرقه‌ها قرار می‌گیرند. برای همین تصمیم گرفتم کتاب را ترجمه کنم و الان نیز این کتاب به عنوان کتاب درسی در دانشگاه‌ها تدریس می‌شود. بعد از جدا شدن‌تان از سازمان آیا ازدواج کردید؟ درباره دخترتان هم این‌که آیا خبری از او دارید؟ بله 3 سال قبل ازدواج کردم و دخترم هم وقتی که در زندان بودم به همراه همسر و 3 فرزندش به ایران آمد و من اجازه یافتم تا برای مدتی با آنان بیرون از زندان باشم و با همدیگر به گردش برویم. او به رغم این‌که مادرش مسیحی است و از یک سالگی‌اش مرا ندیده بود، اما مسلمان شده و همسرش نیز مسلمان است.

خروج از نسخه موبایل