در درب ورودی اشرف شاهد صحنه های تلخ و دردناکی بودم خانواده ها با بلندگو و با هزار آرزو فرزندان و بستگانشان را صدا می زدند آنها سالهای طولانی بود که هیچ تماسی با فرزندانشان نداشتند مسعود و مریم که شعار حمایت از حقوق بشر می دهند در طی بیست سال و یا بیشتر اجازه تماس به افراد مستقر در اسارتگاه اشرف را با خانواده هایشان در ایران و یا سایر نقاط جهان نداده اند! خانواده ها در چنین شرایطی انتظار دارند عزیزشان صدایشان را بشنود آنان با فرزندانشان با محبت و عطوفت صحبت میکنند ولی افسوس حتی سران سازمان تاب شنیدن صدای پدری پیر و مادری سالخورده و خواهر و برادری که در تب دیدار عزیزشان می سوزند را نیز ندارند و آن ارتش آزادیبخش پر مدعای زمان صدام الان به بلندگوها و شیپورهایی مسلح شده است و سعی دارد با بلند کردن صدای گوشخراش پارازیت در فضای اشرف و به سمت مقرها صدای پدر یا مادری به گوش عزیزش نرسد! این شیوه غیر انسانی همه هنر سران مجاهدین در دنیای آزاد است.
با دیدن چنین وضعیتی چند ساعتی گیج بودم در لحظه به خودم آمدم گویی تازه عمق خیانتی را که از طرف رهبری سازمان به من و امثال من شده بود، فهمیدم. تصمیم گرفتم با اراده ای راسخ و استوار از هر طریق و به هر شیوه ای که بتوانم با این فرقه بجنگم به تمام راهکارها و طرز برخوردها فکر می کردم بعید می دانم این صحنه ها را کسی ببیند و آزرده نشود واقعا هیچ آدمی پیدا نمی شود که ضجه، ناله و التماس پدر، مادر یا خواهر و برادری برای دیدار با عزیزش را بشنود و از طرفی سنگدلی و بیرحمی رهبری سازمان را نظاره گر شود و هیچ کاری و اقدامی نکند.
فردای آن روز اوایل صبح با خانواده ها به سمت درب اصلی رفتیم خانمی با بی تابی تمام عجله داشت بلندگوها روشن شود تا او با برادرش کمی درددل کند این شخص خواهر عبدالرضا وادیان از خوزستان بود.
همین که خانم وادیان شروع به صحبت کرد شیپور و بلندگوهای سازمان نیز روشن شد صدای های دلخراشی برای ساکت کردن خانواده ها در فضا پخش می شد. ولی این خواهر مصمم بود که صدایش را برادرش در اسارتگاه اشرف بشنود پس بلند و بلندتر صحبت میکرد. خانواده ها یکی پس از دیگری عزیزان خود را صدا میکردند اعضای خانواده ها مثل آقای باوی برادر سلطان باوی و یا خانواده ی آقای هادی علویان و تعدادی دیگر پیام می دادند و حرف می زدند آنها صدایی متفاوت برای افراد در اشرف بودند صداهایی امید بخش و سرشار از شور زندگی. و اما عمق شقاوت و قساوت رهبری سازمان را در چنین شرایطی می شد حس کرد. چگونه سازمانی که سی سال شعار آزادی خلق قهرمان را می دهد چنین به رفتار سخیف و حقیر دست می زند حتی نیروهای خود را در قفس آهنین اشرف زندانی می کند تا همین خلق قهرمان نتوانند با فرزندان خود در اشرف دیداری داشته باشند. مسعود رجوی که در دوران حاکمیت صدام مستبد و خونریز به کمرش کلت می بست و ژست میگرفت و سخنرانی میکرد که گویی تمام ایران زمین پشت او ایستاده است به چه وضعیتی افتاده است که در شرایط کنونی نه تنها خودش در سوراخ موشی مخفی شده و ردی از خود بر جای نگذاشته است بلکه افراد مستقر در اشرف را نیز از چشم خانواده ها مخفی میکند! یعنی واقعیت اینقدر برای مسعود رجوی تلخ است که حتی صحبت یک شهروند عادی، پدر و مادری پیر و چشم انتظار و ساده دل که از سیاست چیزی نمی داند نیز طبل تو خالی رهبری سازمان را هدف قرار داده و سوراخ کند؟! کم کم دلم به حال مریم و مسعود می سوزد چون اینها کسانی بودند که به عبدالله اوجالان ایراد می گرفتند که اهل مبارزه نیست و حال خود از حضور اعضای خانواده های ساده دل و بی ادعا در درب ورودی اشرف هراسان شده و آنان را به باد دشنام و ناسزا گرفتند؟! و پدران و مادران چشم انتظار را دشمن مجاهدین فرض می کنند؟!
روز دوم به درب شمالی رفتیم یعنی وسط اشرف جنب میدان لاله که خراب شده بود خانواده ها این بار از زاویه ی دیگر به نقطه ضعف رهبری سازمان حمله ور شدند.
در این فکر بودم که چرا مسعود و مریم حتی از صحبت کردن اعضا و نفرات با خانواده های خودشان اینقدر ترس و واهمه دارند به آنها مارک مزدور، بسیجی، وزرات اطلاعات و… میزنند؟! فیلم ها و عکس های گرفته شده گویای واقعیت هستند در این فیلم ها و عکس ها ترس و واهمه سران مجاهدین از حضور خانواده ها در درب ورودی اشرف آشکار است. برای هر آدم بالغ و آگاهی این سوال مطرح می گردد که چگونه امکان دارد پدری 80 ساله و مادری 90 ساله نیروی اطلاعاتی باشد؟! آیا مسعود و مریم تا این حد شعور خود را از دست داده اند و نمی فهمند که در هر کشوری نیروهای ویژه مسئولیت ویژه دارند و مسئولیتشان دیدار با خانواده ی خود آن هم در خاک عراق نیست. براستی چرا مسعود و مریم رجوی اینقدر خل و یاوه گو هستند؟
ادامه دارد… قادر رحمانی عضو سابق مجاهدین و ارتش به اصطلاح آزادیبخش ملی