این بار به ملاقات خانواده عباس گل ریزان رفتیم خانواده ای خون گرم و با محبت، خانواده ای که چندین سال است فرزندشان به دست سران اشرف به اسارت گرفته شده بعد از کمی صحبت با خانواده آقای ولی ا.. گل ریزان عموی عباس که آن را از بچگی بزرگ کرده بود شروع به صحبت کرد و اشاره ای به عکس عباس کرد عکسی که آن را قاب گرفته بود و در اتاق پذیرایی آن را در طاقچه اتاق گذاشته بود در ادامه گفت هر موقع به روستا می روم همش به یاد عباس هستم قبل از اینکه عباس به سربازی برود به من قول داد از سربازی برگردد یک کار اساسی روی زمین کشاورزی انجام دهد از شانس بد من رجوی و سرانش عباس را از اُردوگاه عراقی ها با فریب به پادگان اشرف منتقل کردند و الان چندین سال است که نه نامه ای به ما داده و نه توانسته یک تماس تلفنی با ما داشته باشد که از احوال آن جویا شویم من نمی دانم سران پادگان اشرف وجودشان از چی ساخته شده است که اینقدر بی رحم بار آمده اند یک سر سوزنی رحم در آنها دیده نمی شود حیوانها بیشتر از آنها رحم دارند.
در ادامه زن عموی عباس شروع به صحبت کرد عباس در بچگی پدر و مادرش را از دست داد و من آن را مثل بچه ام بزرگ کردم طی چند سالی که برای عباس زحمت کشیدم سران پادگان اشرف آن را از من دزدیدند من از آنها راضی نیستم و همیشه آنها را نفرین می کنم امیدوارم آهم آنها را بگیرد چندین سال است که مرا داغدار کردند اینها اگر از خدا می ترسیدند این بلا را بر سر ما نمی آوردند وقتی به روستا می روم یک محلی در روستا داریم آن موقع عباس عاشق آنجا بود آن محل را که می بینم انگار که تمام وجودم را به آتش می کشند و تنها چیزی که می توانم بگویم خداوند در این رابطه به ما کمک کند که هر چه زودتر عباس از دست این ظالمان خودش را نجات دهد و به آغوش گرم ما بر گردد.