مرگ یک شقایق زخمی

همه ما منتظریم. اما هادی از همه منتظرتر بود. سخت است، دوران کهنسالی با زخم و درد و ناتوانی، آدم اگر دختری داشته باشد، از محبتش بی نصیب بماند و یا اگر پسری داشته باشد، از همراهی و هم دلی با او به دور بماند و بالاخره تنهای تنها، بماند با آنچه که گفت و آنچه که توان گفتنش را نداشت. این داستان هادی بود. هادی شمس حائری که رفت و امروز را ندید. مرگ جوان ناکامش را که سالها در انتظار دیدارش به سر برد و آن جوان در راستای بی ارزش ها جان خود را از دست داد، ندید.

هادی مبارز جدیدی نبود. او مبارزه اش را از اواخر دهه ۱۳۳۰ شمسی آغاز کرده بود. در ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ مورد اصابت گلوله قرار گرفت. در سال ۱۳۴۴ به عضویت حزب ملل اسلامی در آمد. او پس از دستگیرشدن و تحمل ۴ سال زندان، در سال ۱۳۵۴ به عضویت مجاهدین خلق در آمد. در سال ۱۳۵۵ پس از دستگیرشدن به ۱۵ سال زندان محکوم شد. در سال ۱۳۵۷ از زندان آزاد شد.

هادی پس از رهایی از زندان، همکاری خود را با مجاهدین خلق ادامه داد. تا سال ۱۳۶۲ در تهران زندگی مخفی داشت. در سال ۱۳۶۲ تهران را از طریق ترکیه و به مقصد فرانسه ترک کرد و از آنجا به عراق رفت. هادی تا سال ۱۳۷۰ با مجاهدین خلق در عراق همکاری کرد و در آن سال از مناسبات مجاهدین جدا شد. مجاهدین او را به رمادی تبعید کردند. هادی از رمادی عراق و پس از گذشت یک سال، خود را به کشور هلند رساند. او در هلند جزو اولین کسانی بود که با بن بست شکنی، مناسبات و ایدئولوژی رجوی ها را زیر سئوال برد و در طی سالها فعالیت، چندین بار مورد ضرب و شتم و انواع و اقسام آزار و تهمت و افترا قرار گرفت تا این که سرانجام در تاریخ ۶ ماه یونی سال ۲۰۱۲ در شهر خرونینگن هلند و در میان انبوه یاران، به خاک سپرده شد.

هادی با آن که سالهای زیادی از عمر و جوانی خود را در راستای مبارزه با استبداد سپری کرده بود، اما از شناخت لازم در ارتباط با همکاران سابق و رهبران سازمان برخوردار نبود. او تصور چنین چیزی را از رهبران سازمان نداشت. به همین دلیل وقتی که در سال ۱۳۷۰ از سازمان جدا شد و بنا به درخواستش از سازمان، دو فرزندش امیر و نصرت را تحویل گرفت، با خود به رمادی برد. هادی وقتی دانست در رمادی، هم جان خودش و هم جان کودکانش در خطر است، دوباره کودکانش را به بغداد برده و تحویل سازمان داد.

هادی وقتی در سال ۱۳۷۲ به کشور هلند و جای امنی رسید، اطلاع یافت که سازمان کودکانش امیر و نصرت را به آلمان آورده است. هادی از هلند به آلمان آمد و سراغ مدرسه کودکانش را گرفت. ولی سازمان دست پیش گرفت و با آوردن مادر کودکان مهین نظری، از طریق قانونی و رای دادگاهی در آلمان، کودکان را به مادرش که عضو مجاهدین و مستقر در عراق بود، مسترد داشت و سرانجام هر دو کودک هادی را در انتقام از جداشدنش از سازمان، به عراق فرستادند.

هادی در اعتراض به مجاهدین، شروع به افشاگری کرد و در این رابطه سقف هایی را شکست و پشت سر نهاد. ولی مسعود رجوی نیز در انتقام از هادی، بی کار ننشست. تبلیغات سازمان، دهها صفحه از جانب همسر و فرزندان هادی، علیه او نوشتند. مسعود رجوی، در غیظ تمام از افشاگریهای هادی، ضمن تهمت و افترا و تهدید به قتلش، حتی نام فامیل فرزندانش را که شمس حائری نام داشتند، به نظری فامیل مادرش بدل کرد تا در راستای مصادره همه خانواده اش به قول خودش به نفع انقلاب نوین، کم نگذاشته باشد.

با هادی شمس حائری سالها در هلند و آلمان همکاری مطبوعاتی داشتم و چندین سال زیر یک سقف زندگی کردیم. او فردی دلسوز بود. اهل آشپزی و آوازخواندن بود. اهل قلم و سیر و سیاحت بود. او طی ۲۰ سالی که در هلند زندگی می کرد و گاهگاه به آلمان و نزد دوستانش سفر می کرد، مدام به سیاستهای خانمانسوز مسعود رجوی اعتراض کرد و هیچ گاه خسته و دلسرد نشد. اما گویا غمی و دردی در درونش نهفته بود که ظاهراً در چهره اش نمایان نبود. او در ارتباط با فرزندانش، احساس قصور می کرد و سخت انتظار می کشید. سرانجام، همین دو غم و غصه بود که هادی را پس از ۲۰ سال خون دل خوردن و مقاومت، از پای در آورد. هادی تسلیم مرگ شد، اما تسلیم ذلت نشد.

در سال ۱۳۸۴، با هادی شمس گفت و شنود جالب و عبرت انگیزی در ارتباط با کودکانش و کودکان مجاهدین، داشتم که حیفم آمد در اینجا تنها به گوشه ای از آن مصاحبه بپردازم. لذا از خواننده تقاضا دارم تا به کتاب شقایقهای زخمی، مختص سرنوشت شوم کودکان مجاهدین، مراجعه کرده و صفحات ۳۹ تا ۵۱ کتاب را مطالعه نماید.

چند روز قبل که خبر مرگ یکی از آن شقایقها امیر حائری، فرزند هادی را در اردوگاه اشرف شنیدم، سخت متحیر و متاثر شدم. به هر حال امیر گروگان و اسیر و زخمی بود. این چنین مرگی جانگداز و در عنفوان جوانی، حقش نبود. آهی کشیدم و وقتی به هادی و جگرگوشه اش فکر کردم، با خود نجوا کردم که بالاخره انتظار به پایان رسید.

مسعود رجوی، امیر حائری را که فرزند دشمنش بود و ۵۱ تن مجاهدین دیگر را البته به دلایل متنوع قربانی کرد. اول این که آنان را در نقطه ای کاشت تا در اثر تحریک و سیگنال و اعلام جنگ، عفریت مرگ آسان به سراغشان بیاید و مسعود رجوی از شرشان خلاص شود. دلیل دوم، انحراف و فریب دشمنانش در ارتباط با مخفیگاه خودش بود تا مثل دوران انقلاب ایدئولوژیک به ریش همه بخندد و باز هم بگوید که، دنبال من بودید، من آنجا نیستم و اینجا هستم! همین مسخره بازی، به قیمت جان ۵۲ اسیر تمام شد.

مسعود رجوی ممکن است هنوز در مخفیگاهش در حسرت تعادل قوا بنالد و تقصیر را از جانب ایران و عراق و اربابانش بداند، اما حقیقت امر این است که ایران و عراق و اربابان، بهانه و وسیله ای بیش نیستند، آنچه که حلقه محاصره را هر روز تنگ تر می کند و کاخهای ستم را می سوزاند و نابود می کند، همان آه و حسرت و سوز دلهای سوخته ای چون هادی شمس حائری است که اثرات خود را در دنیای واقعی بر جای می گذارد.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا