آرش صامتیپور در آمریکا بود که نخستین بار از پادگان اشرف شنید. به آنجا رفت و آموزش دید و بالاخره یک روز صبح زود از مرزی در جنوب عراق وارد ایران شد.
“اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، بچههایی بودند که داشتند در کوچههای اهواز فوتبال بازی میکردند. از پی هم میدویدند و با هم فارسی حرف میزدند. بازی بچهها در خیابان را در دیگر شهرها هم با دقت نظاره میکردم. برایم خیلی جذاب و قشنگ بود… فکر میکردم که وقتی من هم سن و سال آنها بودم جنگ را تجربه کرده بودم. در آن دوران شبهای فراوانی بود که با صدای آژیر خطر بر میخاستیم و به پناهگاه میرفتیم. دو شبکه تلویزیونی داشتیم و یک عالمه شعارهای تند انقلابی و … اصولا فکر نمیکنم نسل من بتواند ادعا کند که کودکی کرده است.”
گفتگو کلیک با آرش صامتیپور باید از طریق تلفن انجام میگرفت. او ساکن هلند است. بنابراین، امکان نگاه کردن در چشمان یکدیگر به هنگام مصاحبه را نداشتیم و این برای من که باید قبل از طرح هر سوالی وضعیت روحی او را سبک و سنگین میکردم، بسیار دشوار بود. میدانستم که در جایی از گفتگو باید او را “تروریست” خطاب کنم اما نمیدانستم که آیا این صفت برای او که حالا تمام تلاش خود را برای “مبارزه با خشونت” صرف میکند، صفتی “روا” محسوب شود یا نه؟ از او پرسیدم: “آیا آن روز صبح که از مرز جنوب اهواز وارد ایران میشدی میدانستی که رسما عازم ماموریتی هستی که تو را به یک تروریست بدل خواهد کرد؟”
“برای من در آن ایام واژه تروریست با معنایی که شما الان به کار میبرید معنا نمییافت. من مدتها در پادگان اشرف بودم. در یک محوطه ۵۰۰ متری که برای یگان ما تعریف شده بود و اجازه خروج از آن را نداشتیم مگر به دلایلی خاص مثل دریافت خدمات پزشکی یا شرکت در یک جلسه. هیچ دوستی نمیتوانستم داشته باشم و فکر میکنم در مجموع در آن شرایط از درون تهی شده بودم. بنابراین در آن دوره هیچ انگیزهای برایم نمانده بود به غیر انجام آن ماموریتی که برایم تعیین شده بود.”
آرش تمایلی نداشت تا درباره جزئیات ماموریتی که برایش آموزش دیده بوده صحبت کنیم اما با حدس و گمان من هم مخالفتی نکرد وقتی که به او گفتم: “اجازه بده من چنین فرض کنم که تو به ایران میرفتی تا کسی را بکشی یا به اصطلاح بزنی؟”
روز واقعه”آن روز مثل چند روز گذشته در محلی که باید حضور میداشتم، حاضر شده بودم. اما آن روز یک فرق با سایر روزها داشت و آن این بود که من به شدت خسته بودم. شاید درک این احساس برای یک هموطن من که در شرایطی مشابه قرار نگرفته، کمی سخت باشد اما آنجا دیگر صحبت از انگیزه نبود. صحبت از خستگی بود. دلم می خواست تمام شود… یادم هست که دقیقا این جمله را به خدا گفتم: “تمومش کن. لطفا تمامش کن.”
آرش میگوید ساعتی بعد از این “دعا” پلیس او را دستگیر میکند اما چون ماموران او را به درستی تفتیش بدنی نمیکنند، او در کلانتری موفق میشود تا به نارنجکی که در اختیار داشته دسترسی پیدا کند و ضامن آن را بکشد.
“لحظهای که ضامن را رها کردم، به این سوال فکر کردم که حالا چه میشود؟ آیا این پایان است و بعد همه چیز سیاه خواهد شد یا من دوباره در قالب کودکی متولد خواهم شد. به یکباره تصویر مادرم در برابرم ظاهر شد.”
از او پرسیدم که آیا پیش از پیوستن به سازمان مجاهدین خلق هم با مادرش بر سر راهی که برگزیده بوده صحبتی کرده بود؟
“مادرم به شدت مخالف این کار بود. خانواده ما در سال ۱۳۷۴ به آمریکا مهاجرت کرد. همه ما گرین کارت داشتیم و به زودی واجد شرایط دریافت امتیاز شهروندی آمریکا میشدیم. من دانشجو بودم و تقریبا آیندهای خوب در انتظارم بود… آن لحظه که ضامن نارنجک را رها کردم تصویر مادرم به قدری شفاف روبروی من ظاهر شد که فراموش کردم نارنجک را به سمت سینهام بیاورم… به ما آموزش داده بودند که بعد از رها کردن ضامن نارنجک، آن را به سمت سینه بیاوریم… اما من که مبهوت تصویر مادرم شده بودم چنین نکردم و همین موجب زنده ماندنم شد.”
آرش صامتیپور آن روز بعد از انفجار نارنجک در دستش راهی بیمارستان میشود. پزشکان به ناچار دست راست او را قطع می کنند اما پای به شدت آسیب دیده اش را حفظ می کنند.
از او پرسیدم آیا در مدت معالجه و بستری در بیمارستان رفتاری از سوی کادر پزشکی و پرستاران مبنی بر “تبعیض یا انزجار” مشاهده کرده است؟
“خب طبیعی بود و هست که مردم ایران مجاهدین را هنوز نبخشیدهاند اما تیم معالج من کارشان را به خوبی و بدون تبعیض انجام دادند. بعد از بیمارستان هم تقریبا یقین داشتم که حکم من اعدام است اما دوران اصلاحات بود و دولت میخواست وجهه خوبی از خود نشان دهد. شنیدم که میگفتند در آن ایام ابلاغیه ای برای ملاطفت با اعضای مجاهدین صادر شده بود و من هم شانس آوردم و حکم حبس ابد دریافت کردم. بعد هم آن به ۸ سال حبس کاهش یافت و مطابق قانون هر کس که جرمی را برای نخستین بار مرتکب شده باشد میتواند بعد از سپری کردن نیمی از دوران محکومیتاش بخشیده شود.”
‘معلم میشوم’آرش صامتی پور، این روزها دو کار مهم دارد؛ انتظار تولد فرزندش را میکشد و همزمان مشغول نوشتن کتاب خاطراتش است. او وبلاگی هم دارد که در آن گاه از خاطراتش و گاه از احوال روزمرهاش مینویسد.
از او که وقتی ۲۱ ساله بود جذب سازمان مجاهدین خلق شده بود پرسیدم: “اگر ۲۱ سال دیگر در چنین روزی، فرزندش به نزد او بیاید و بگوید دلایلی دارد که او را مجاب کرده تا اسلحه بردارد و با دولت یا حکومتی که در آن زمان احساس میکند باید اصلاحش کند، مبارزه کند، او چه جوابی به فرزندش خواهد داد.”
“به این موضوع خیلی فکر کردم. تصور میکنم اگر خاطرات و آنچه بر خودم گذشته را بتوانم در درجه نخست به فرزندم و بعد به نسل بعدی جوانان ایرانی منتقل کنم، شاید آنها تجربه ما را تکرار نکنند.”
میگوید اگر بتوان زمان را به عقب بازگرداند این بار به جای “مبارزه مسلحانه با یک دولت و نظام” معلم مدرسه میشود.
“من برای تغییر تاریخ ساخته نشده بودم. یاد این جمله صمد میافتم که میگفت: ‘ما فکر میکردیم آنجا همه در خطرند، اما رفتیم و دیدیم فقط خودمان در خطریم.’ من اگر روزی دوباره به ایران بروم، این بار معلمی را پیشه خواهم کرد تا شاید با انتقال تجربیات و روایت داستان زندگیام نسل آینده را نسبت به این بخش از تاریخ که من و نسل من در آن زیستاند آگاه کنم.”