سلام دخترم! نمی دانم از کجا شروع کنم و چه کسی را نفرین کنم. چندین سال است از تو خبر ندارم در چنگال دیوی بنام رجوی اسیر شده ای و نمی توانی خودت را از دست این دیو خلاص کنی تا به حال نه نامه و نه تماس تلفنی با من داشته ای عواطف مادری به من اجازه نمی دهد آرام بگیرم همیشه در دلم هستی نمی دانم رجوی از جان ما چه می خواهد که این قدر ما را اذیت می کند آیا رجوی در رابطه با خانواده خودش همین کار را می کند چندین بار با کلی مشکلات به عراق سفر کردم فقط می خواستم بعد از چندین سال تو را در آغوشم بگیرم ولی یِک سری آدمها که حیف است به آنها بگویم آدم با سنگ و فحش های رکیک از من استقبال کردند گویی که من مادر حقی به گردن تو ندارم الان که پادگان اشرف تعطیل شده نگرانی من نسبت به شما بیشتر شده و نمی دانم سرنوشت تو چی می شود فقط حسرت به دل مانده ام که یک بار تو را در آغوشم بگیرم آرزو می کنم که آه من مادر رجوی و دارو دسته اش را بگیرد همانطور که مرا داغدار کرد خداوند آن را داغدار کند. من دعا می کنم که هر چه زود تر خودت را به هر شکلی که شده از چنگال رجوی خونخوار نجات دهی و مثل یک انسان آزاد زندگی خودت را ادامه دهی به امید آن روز.
مادرت مهین حبیبی