هموطنان عزیز: گزارش مختصری ازگفتار شاهدین صحنه کشتار ۱۹ فروردین را به اطلاع شما می رسانم، چگونه به دستور مسعود رجوی و مریم رجوی، اعضای اسیر در کمپ اشرف سابق را به کشتن دادند. از آنجائی که فاکت و موارد زیاد است، تعدادی از این موارد را به اطلاع هموطنان عزیز می رسانم تا فرقه رجوی و شخص سران جنایت کار آن را بهتر بشناسند که برای چند صباحی حیات ننگین خود به چه جنایت های دست می زنند.
شاهد اول)عراقی ها دو روز قبل از فاجعه ۱۹ فروردین التیماتوم داده بودند، در کل ۳ بار التیماتوم دادند، همینطور زد و خورد های پراکنده ای بر اثر سنگ پرانی مجاهدین قبلا پیش آمده بود. اما مجاهدین به هیچ وجه به التیماتوم ها توجه نکردند و جبهه خودشان را می چیدند که چگونه درگیر شوند. در یک نشستی هم مسعود رجوی این طور بیان کرد: ما تماما در مقابل نیروهای عراقی می ایستیم. چیدن صحنه به این شکل بود که تمامی فرماندهان را به پشت صحنه بردند، تمام نفرات جدید، چه زن وچه مرد را در جلو صحنه چیدند. یکان زنان را جلو فرستادند. توجیح شان این بود این گلوله ها پلاستیکی است. سربازان عراقی زنان را نمی زنند، زنان را بسیج کردند که با سنگ وچوب عراقی ها را بزنند. حمله به عراقی ها شروع شد آنها هم با گاز اشک اور و گلوله جواب دادند. سازمان قصد کشته سازی داشت. من خودم در بیمارستان زخمی بودم که بهروز ثابت به پایش گلوله خورده بود با من حرف می زد، گفت پایم را ببند تا خون ریزی نکند. داشتم پای بهروز را می بستم که زهره بنی جمالی دید، گفت کسی حق ندارد به مجروحین دست بزند. من که دستم مجروح بود داشتند عکس می گرفتند یک ربع بعدش اعلام کردند که بهروز فوت کرد.این درحالی بود که بهروز از من سرحال تر بود اما به خاطر عدم رسیدگی فوت کرد. برای همه ما روشن شده بود که سازمان قصد آن را دارد تا آنجا که می تواند تعداد کشته ها را بالا ببرد.در رابطه زنان هم همین طور بود می گفتند چون از مردان زیاد کشته شده، بگذارید از زنان هم کشته شوند. به همین دلیل به کسی رسیدگی نمی کردند. در حالی که همیشه در همه جا زنان در الویت قرار می دادند اما به عمد رسیدگی نمی کردند همان روز اول یعنی ۱۹ فروردین نیروهای عراق آمدند گفتند که می خواهند مجروحین را ببرند بیمارستان یعنی دکتر های عراقی آمده بودند بیمارستان مشخص می کردند که چه کسانی باید اعزام بشوند به بیمارستان های بعقوبه اما سازمان مانع می شد. تشکیلات بهانه تراشی می کرد که مجروحین را بیمارستان نفرستد.بعد از ۳ روز هم به عمد سنگ اندازی می کرد مثلا می گفت هر مجروح باید ۳ نفر همراه داشته باشد. باید مترجم باشد. به دلیل سنگ اندازی ها خیلی ها بیهوده جانشان را از دست دادند.بخاطر خون ریزی های الکی، در حالی که می توانستند الان زنده باشند.تمامی این طرح و توطئه های سازمان برای این بود که با این کشتارها که می شود، عاملی باشد که سازمان اشرف را ترک نکند. سازمان به عمد می خواست امار کشته ها را بالا ببرد اگر رسیدگی می کردند تعداد کشته شده ها ۶ الی ۷ نفر بیشتر نمی شد اما خط این نبود که رسیدگی کنند. نکته مهم این بود که اکثر کشته شده ها هم افراد مسله دار و معترض و مخالفین تشکیلات بودند که با دروغ و کلک وکله پزی آنها را به مصاف ارتش فرستادند، آنها هم بی خبر از همه جا و التیماتوم های ارتش عراق با انها در گیر شدند و کشته شدند.
شاهد دوم) وقتی که سوال کردم که ایا فرماندهان در صحنه بودند یا از پشت صحنه با بلندگو فقط تشویق می کردند؟ جواب داد که تعداد زیادی از فرماندهان بالا و فرماندهان ستادی در کنار ایستگاه مشروح اب بودند، وقتی درگیری شروع شد تماما رفتند پشت صحنه هیچ کسی باقی نماند. جوهره جمع بندی نشست مسعود رجوی این بوده که ما در این جنگ پیروز شدیم و بردیم اگر اگر ۵۰۰ نفر هم کشته می دادیم باز به سود ما بود و برد با ما بود و ارزش آن را داشت. الان در تمام دنیا اشرف به رسمیت شناخته شده ودیگر کسی نمی تواند به اشرف چپ نگاه کند و این بیمه نامه ما شده است. این خون هایی که ریخته شده دولت عراق پاسخگو است و باید جواب گو باشد به جوامع بین المللی مسئول این خونریزی دولت عراق است.
شاهد سوم) عراقی ها قبلش التیماتوم دادند.عصری پلیس عراق با بلند گو اعلام کرد ما با شما درگیر نمی شویم، هرکس هم جلو ما ایستادگی کند دستگیر می کنیم. سران سازمان گفتند اینها خط رژیم را پیش می برند ما تسلیم نمی شویم. درست قبل از داستان نوزده فروردین بود، یعنی دی ماه بود که داستان درگیریها با خانواده ها به اوج خودش رسیده بود. مسعود همه را زیر فشار گذاشته بود باید توهین کنیم، با مقاومت اکثریت مواجه شده بود اخر برای چی، اینها خانواده های ما هستند. مسعود وقتی دید ازاین داستان بهر ه نمی برد، تیمهای تشکیل داد که آنها کارشان فحش و ناسزا بود. اما این داستان به یک نشست انجامید که مسعود گفت دولت عراق به ما ازطریق کمیساریا و دولت امریکا اعلام کرده که قصد دارد زمینهای شمال قرارگاه را پس بگیرند. داستان این نیست، داستان طراحی یک حمله میباشد و میخواهند بیایند اشرف را بگیرند و ما یک وجب عقب نیشینی نمیکنیم
شاهد چهارم) مسعود اعلام کرد که دستگاه میرود تو اماده باش و امسال عید خبری نیست و همه باید آماده برن تو پستهای ضلع و آماده باشن و خبری از عید نوروز نیست و خود مسعود خوب میدونست داستان از چه قرار بوده
تو این مدت به سرعت تغییر سازماندهی صورت گرفت و مسولین بالای سازمان کار خودشان را به مسولین پائین تر دادن و شوری رهبری جیم شدن تو مناطق امن، حتی از اف ها گرفته تا اف ام ها هر سه اف ام یک اف داشتند
از مراکز ارتش یه سری نفرات غیب می شدن که بعد فهمیدیم دارند آموزش تخریب و آموزشهای خاص خودشان را میبیند. تشکلیل یگانهای ضربت و فدایی صورت گرفت و بدتر از آن تشکیل ارتشها و یگانهای تسویه شده
یعنی کسانی که موی دماغ سازمان بودن بسته به شرایط درگیری احتمال آن میرفت باید از بین میرفتن یا خودشان آنها را تعیین تکلیف میکردند.
روزها به ماه ها تبدیل شد تا اینکه عید آمد و یادم میاد شبی نبود که آماده باش نباشیم و کار با ایفا و حمله و ضد حمله تمرین میشد و بیدار باشهای کشکی
شاهد اول) شب قبل حمله و قبل ان سازمان گفت باید وصیت نامه بنویسید. همه نگران و اینکه کی زنده میماند و چرا این دیونه دارد این بازی را میکند و از تغییر سازماندهی مشخص بود باید باز خون از پایین باشد یعنی همون داستان تناقض ۶و۷ مرداد که چرا از بالا سازمان خون نداده بود و چرا شوری رهبری دستگیر نشده بودن همه نگران که کی ساعت ۵ صبح بود که صدای شلیک و گاز اشکاور و نارنجکهای صوتی می امد دود لاستیکهایی که به اتش کشیده میشد و ما صدای الله اکبر و اینا را میشنیدیم. خود سیامک مشکل داشت با سازمان و با من خیلی صحبت میکرد.
شاهد دوم) گفتم سیامک روز بدی، گفت خدا بخیر کند هیچکس نمیدونه چی میشه، اعصاب همه خورد که چی میشود و سریع خبرا میپیچید این کتک خورد و ان زخمی، همه نگران تا اینکه صدای شلیک نزدیک تر میشد و جالب اینکه اصلا تو جنوب، شرق و غرب خبری از نیرو نبود. ساعت شش بود که یک خودرو ایفا به طرف اخرین برج یعنی ب ۳ که ما مستقر بودیم به فرماندهی شیدا و یوسف آمدند که گفت اقا فلانی فلانی بپرید بالا باید برید شما و من دیدم چند نفرن گفتن ما نمیریم و خوب نیامدن و من سوار شدم و خود سیامک با تاخیر اومد دیدم شیدا دارد صحبت میکنه مشخص بود که علاوه بر کنترل صحنه گفته بود که اخر صحنه باشد. یک برادر که خودسوزی کرده بود علیرضا فکر کنم اسمش بود که فیلمبردار ما بود سوار شدیم و من یه نگاهی به نفرات کردم گفتم داستان از چه قراره و یه سری نفرات از همان دسته بودند. گفتند باید تسویه حساب میشد به فیلمبردار گفتم فلانی فیلم بگیر گفت چرا گفتم مگه خبر نداری قراره برنگردیم و همه را ببین مخالف سازمان هستن درسته یا نه گفت اره و فیلمبرداری کرد و گفتیم و خندیدم زنده می ماند و کی میرود. شاهد سوم) من رسیده بودم میدان لاله یک بنگال به اتش کشیده بودند، دیدم فرزانه سوار با ماشین دارد میرد و پشت سر او هم جهانگیر داشت می رفت. من جدا شدم رفتم پیش دوستانم گفتم چی شده گفت فرزانه فلان فلان شده گفت گلوله ها مشقی هستن و صبح مژگان اینجا بود همه را تهدید و فحش و ناسزا که باید خون بدهید و نزارید عراقی ها بیاند جلو و می خواهند اشرف را ببندند به همه گفت بی غیرت هستید و رفت
گویا نیروهای عراقی در خیابان صد، نفراتی که سنگ مینداختن یا تیرکمان داشتند از کمر به پایین میزد تا صحنه خلوت شود و مخصوصا کسانی که بیسیم داشتند، را میزد بدون شوخی میزد. خوب من شاهد کشته شدن دوتا زن بودم که یکی از انها تودستای من مرد.
تا اینکه یک نفر عراقی با مترجم امد تو صحنه و یک بیانیه ای را خواند گفت ما گفته بودم که چه نقطه میخواهیم بیایم. و ما به مقصد خودمان رسیدیم ما به مسولین شما گفته بودیم خواهشا خون و خون ریزی نکنید، درگیر نشوید
که فرماندهان شما از قبل پیش بیینی این را کرده بودند. زود شعار دادن که نفرات خودی گفتن بشین مگه نمیبنی چی داره میگه کی ا ز گرفتن اشرف داره حرف میزنه…….. نفر عراقی گفت خواهش میکنم بکشید عقب و برید پشت اسفالت تا ما بتونیم سیم خاردار بزنیم
شاهد پنجم) علیرضا امام جمه دستور حمله به عراقیا را با تیروکمان داد، در جا شش نفر کشته شدند بر اثر شلیک عراقی ها
یه درگیری مختصری تو خیابان ۱۰۰ صورت گرفت که نفرات ازقبل مشخص شده شروع کرده بودن به شانتاژ که نیروهای عراقی شروع کردن به تیراندازی هوایی و کمر به پایین شلیک میکردن و از انجاییکه من جلوی صحنه بودم. دوستان گفتن بیا عقب در این درگیری خون نمیخواد بدهی. گفتم اگه قراره اتفاقی بیافته بزار بیافته تا اون پوفیوز بدونه ما ترسو نیستیم که بماند من گلوله خوردم
مسولین بالای سازمان تو بیمارستان بودن خدای من کی تو صحنه است و بارها بچه ها میگفتن شورای رهبری صحنه را خالی کرده بودند باورم نمی شد. هیچ کس نبود فقط لایه ما بود، هیچ مسول بالای نبود، شاهد بودم همه عقب صحنه بود
من شاهد زخمی شدن بهروز ثابت بودم، از دوستم پرسیدم چی شد گفتن کشته شد و نفر همراش که از بچه های خودمان بود یعنی کاملا میشناختم تو بغلم گریه کرد گفت انداخته بودنش اخر یه گوشه بدون رسیدکی گذاشتن بمیره که بهروز گفت میخواهند منو بکشند یک گلوله خورده بود پشت پاش به رگ اصلی و ترکش داشت در صورتیکه میتونستن تور کینت کنند. زنده بمانند که ازقصد رسیدگی نمیکردند به نفراتی که از شرشان خلاص شوند.
کنار یکی نشتستم و سر صحبت باز شد گفتم کجا بودی اه و ناله و به سخن امد گفت من تو یگان ضربت بودم و از ان مجاهدین دو اتیشه بود منم گفتم من فلان جا بودم دمت گرم داستان چیه خوب مقاومت کردیم
اون گفت با چوپ و چماق افتاده بودیم به جون عراقیا ومی زدیم. درگیری بالا گرفت و ما خسته شدیم انها امدن داخل اشرف، گفتم کجا گلوله خوردی گفت گلوله نخوردم حیف شد شهید نشدم من چماق خوردم. داشت کماکان از جمیزباند بازی هایش تعریف میکرد.
همانطور که بیان کردم این خاطراتی بود که تعدادی از دوستان از واقعه ۱۹ فروردین تعریف می کردند البته خاطره زیاد بود که نزدیک ۲ ساعت این دوستان که از شاهدین ان درگیری بود، انچه شاهد بودن بیان می کردم که من هم گوشه ای از ان را به نوشتار تبدیل کردم که هموطنان در جریان باشند که سران سازمان مجاهدین بخصوص مریم قجر عضدانلو چه جنایت های که در حق فرزندان اسیر ایران نکردند. باشد که روزی در دادگاهی به این جنایت هایشان پاسخ بدهند.