اینجانب عبدالرضا آذرمهر با اسم مستعار بهرام کُرد از قرارگاه 4
در سال 1380 در نیمه دوم سال بود که به قصد کار از ارومیه و مرز سرو از ایران خارج شدم و به استانبول ترکیه رفتم. مدت چند روزی بود که وارد ترکیه شده بودم و سرگردان و دنبال کار بودم. یک روز صبح از یک باجه تلفن با خانواده ام در ایران تماس گرفتم بعد از اینکه تماسم تمام شد پسری که در کنار باجه بود بطرف من آمد. گفت تو ایرانی هستی؟ گفتم بله، گفت برای چه به ترکیه آمدی؟ گفتم برای کار، به من گفت اگر دنبال کار هستی می توانم کمکت کنم و کار برات جور کنم. بعد گفت بیا دنبال من که تو را به جایی ببرم من هم پذیرفتم و با هم سوار مترو شدیم و به منطقه آکسارا در استانبول رفتیم و بعد مرا به یک آپارتمان برد. وقتی وارد شدیم چند نفر ایرانی دیدم نشسته بودند و از من استقبال کردند. بعد از این که ناهار خوردیم از من پرسیدن اهل کدام شهر هستم که من گفتم از ایلام آمده ام. به من گفتند می خواهی کار خوبی داشته باشید؟ گفتم بله. گفتند تا حال اسم سازمان مجاهدین شنیدی؟ اصلاً می دونید کجا هستند؟ گفتم بله در عراق هستند، بعد چند تا فیلم گذاشتن و در یکی از فیلم ها علی اکبر اکبری را نشان می داد که با مسعود رجوی صحبت می کرد. به من گفتند که تو همشهری علی اکبر هستی ما تو را به مدت شش ماه به عراق می فرستیم و بعد از شش ماه سازمان تو را به اروپا می فرستد و اقامت سیاسی برای شما می گیرد و در این مدت ماهی هزار دلار به خانواده ات می پردازیم. بعد از این صحبت ها مرا به هتلی در استانبول بردند و یک تلفن همراه به من دادند. شب تلفن زنگ زد وقتی گوشی را برداشتم صدای یک خانم آمد که به من خوش آمد گفت، من هم گفتم به کجا خانم؟ گفت سازمان مجاهدین. گفتم اگر قرار بود به آنجا بروم از طریق شهر خودمان می رفتم که نیازی به آمدن به ترکیه نبود. گفتم من برای کار آمدم نه برای پیوستن به سازمان، بعد گفت ما به تو قول می دهیم که بعد از شش ماه تو را با بهترین وضعیت به اروپا می فرستیم و برایت پناهندگی سیاسی می گیریم. هر طور شد بعد از چند روزی که گذشت مرا راضی کردند و هر چه می خواستم برایم آماده می کردند. البته به من گفتند برو ببین اگر دلت نخواست بمانی سازمان کار برگشت تو را به ترکیه درست می کند. نمی دانستم که صدها ایرانی را مثل من فریب دادند و ورود به سازمان خروج ندارد.
به هر حال من قبول کردم و آن روز مرا تحویل شخصی بنام علی انکارایی دادند و من با او به انکارا رفتم در آنجا با چند نفر که در هتل تاج بودند آشنا شدم و چند روزی که در آنجا بودیم اصلاً با هم رابطه نداشتیم و با هم صحبت نمی کردیم. چند روزی گذشت ما را تحویل شخصی به اسم امیر دادند که ما را به شهری به اسم قاضی هفتپ در ترکیه برد. چند روزی آنجا هم در هتل بودیم. برای ما از طریق سفارت عراق در ترکیه لیس پاس عراق درست کردند و تمام مدارک های ما را اعم از پاسپورت و مدارک شناسایی را از ما گرفتند و لیس پاس های عراقی تحویل ما دادند و ما را سوار قطار کردند و از طریق مرز سوریه به عراق فرستادند. در بغداد در ایستگاه قطار چند نفر منتظر ما بودند، بعد از اینکه ما را تحویل گرفتند به رستوران بردند که شام خوردیم. بعد از این که شام خوردیم یک سری برگه هایی را به ما دادند که مطالعه و امضاء کنیم. تا آنجا که یادم هست فرم اولی، خانواده و خانه ی من ارتش آزادی بخش است، فرم دومی این بود که وقتی وارد سازمان شدی حق خروج از سازمان را نداری. من اعتراض کردم به من گفتند شما را تحویل استخبارات عراق می دهیم به جرم ورود به عراق شما را به دوازده سال زندان محکوم و بعد از اتمام حبس تو را به ایران تحویل می دهند و چون اسم تو در سازمان ثبت شده دولت ایران تو را اعدام می کند. با این شیوه ما را مجبور به ماندن در سازمان کردند، چند ساعت بعد ما را به قرارگاه اشرف بردند و در آنجا ما را به پذیرش بردند و لباس های شخصی را از ما گرفتند و لباس های نظامی به ما دادند. من گفتم، ما قرار نیست لباس نظامی بپوشیم. آنها گفتند که اینجا از زندگی عادی خبری نیست و فقط تمام فکر و ذکرت باید ارتش آزادی بخش باشد و اینجوری بود که بدبختی های ما در سازمان شروع شد.
آری تمام زندگی مسعود رجوی، ریا، فریب، حیله و نیرنگ است. نفرین بر رجوی سنگ دل و مریم (پتیاره) قجر که جوانی مان را از ما گرفتند و عمر مفیدمان را بر باد دادند.
ادامه دارد…