نامه خانواده اکبر چراغی که بیست و پنج سال است اسیر فرقه رجوی می باشد

سال ها می گذرد، قلبها همچنان در انتظار یار می تپد، نبض از طپش قلب شکوه دارد، اما انتظار همچنان استوار بر مردمک چشم پای می کوبد.

چشم ها لحظه ای از سکون دست بر نمی دارند و بی تاب به نقطه ای نظاره می کنند و فکر را به آن نقطه مترکز می سازند و به مرکز خاطرات تلنگر می زنند و به آن بانگ بیدار باش می دهند و فریاد بر می آورند لحظه دیدار یار نزدیک است، لحظه دیدار جان نزدیک است.

سلام

سلامی از راه دور برای برادرم که دورتر از همه است ولی امیدواریم که بر می گردی. ای عزیزتر از جانم، من خواهرت سمیره هستم.

پس از تقدیم سلام، سلامتی وجود نازنینت را از پروردگار یگانه خواهان و خواستارم. امید آن را دارم از سلامتی که یکی از نعمات بزرگ حضرت باری تعالی می باشد برخوردار گردید. برادر عزیزم  این دومین نامه  ای است که برایت می نویسم و نمی دانم نامه قبلی ما خوانده ای یا…ولی باز هم برایت می نویسم و می نویسم تا یادت بیاید و مطمئن شوی کسانی در اینجا منتظر تو هستند و جای تو در بین آن ها خالی است.

اگر از احوالات پدر و مادر و برادران و خواهرانت را جویا باشی همگی خوبند و تنها چیزی که آزارمان می دهد دوری تو است که گریبانگیرمان شده است. برادر خوبم، انتظار خیلی کشنده و سخت است مخصوصاً انتظار عزیزی مثل تو، گلم!

اکبرجان حالا بیست و پنج سال است که از آخرین دیدارمان می گذرد (هر چند که من چهره ی نازنینت را به یاد ندارم) شاید بخواهی بدانی در این سال ها چه اتفاقات خوب و بدی در زندگی ما رقم خورده است. الآن که دارم برایت نامه می نویسم در کنار شوهرم هستم، شاید او را هم بیاد بیاوری. سجاد پسر خاله أرضیه، او هم به تو سلام می رساند و برای دیدنت لحظه شماری می کند. آرزو داشتم که می بودی و مثل همه خانواده مرا به زندگی جدیدم بدرقه می کردی.

اکبرجان! نه تنها من بلکه همه خواهران و برادرانت ازدواج کرده اند و همه با خوبی و خوشی در کنار خانواده شان زندگی می کنند اما چیزی که همه را ناراحت و غمگین کرده است فقط دوری و فراق توست و بس.

ما را سر و سودای کس دیگر نیست               در عشق تو پروای کس دیگر نیست

جز تو  دگر جای  نگیرد  در  دل                   دل جای تو شد جای کس دیگر نیست

برادر عزیزتر از جانم!

گر روز وصال باز بینم روزی                      با تو گله های روز هجران نکنم

آری برادر عزیزم نمی دانم آنجا روزگار چگونه می گذرانی، حتم دارم که تو نیز آتش فراق را در دل داری و همیشه به فکر ما هستی و خواهی بود. ولی به فکر بودن کافی نیست باید دیوار فاصله را شکست، باید برای دیدار پلی زد، باید حرکت کرد از پل گذشت با اعتماد با اطمینان با عشق و با صلابت با شهامت و با شجاعت. اینجا همه چیز برای حضورت مهیاست. اکبرجان! هیچ پدر و مادر یا خواهر و برادری نمی خواهد که جان عزیزشان را به خطر بیندازند و ما مطمئن هستیم که صلاح تو در بازگشت به وطن و بودن در کنار خانواده ی چشم انتظارت است.

برادر عزیزتر از جانم! پدر و مادر همیشه برای آمدنت دست به دعا هستند و همیشه می گویند تنها آرزویمان دیدن اکبر است و وقتی به مرگ الهی تن می دهیم پسرمان را ببینیم.البته ما نیز دستهایمان را برای تو بلند خواهیم کرد دستانت را خواهیم گرفت در کنار هم زندگی لذت بخش گذشته را به آینده روشن زندگی ات پیوند خواهیم زد. بیا که سخت انتظار کشیده ایم.

غم کی خورد آنکه شادمانی اش تویی          یا کی مُرد او که زندگانیش تویی

در  نسیه  آن  جهان  کجا دل  بندد             آن کس  که به نقد این جهانیش تویی

بیا تا زندگی را در کنار هم سپری کنیم. همه فامیل و دوستان همه آنهایی که تو فکر می کنی، در آرزوی دیدار تو هستند.

برادر خوبم، دوستانت که موفق به فرار شدند و خودشان را از زندان مخوف رجوی نجات دادند خبر سلامت شما را دادند. تا کی وقت خود را تلف می کنی هر چه زودتر تصمیم بگیر و مثل سید علیرضا حسینی که هم اکنون در اروپاست، خود را به دنیای آزاد برسان و زندگی جدیدی شروع کن و هر چه زودتر به این انتظار پایان بده.

قربانت

خواهرت سمیره

خروج از نسخه موبایل