در روزهای اخیر نوشته های زیادی از دوستان در پاسخ به نامه نگاری یکی از همرزمان سابق (هادی افشار با نام مستعار سعید جمالی) خوانده ام. هرکدام از دوستان زوایایی از نوشتار ایشان را به نقد کشیده اند که قابل توجه بود و جا دارد سعید عزیز نیز از برج عاج خودساخته پایین آمده و به جای نگاه عاقل اندر سفیه به دیگران (که دقیقاً مشابه دیدگاه مسعود رجوی و سایر مستبدین به مردم است)، از “سر نیاز” به بازخوانی خویش بپردازد. برای بازخوانی نیاز نیست به چند دهه قبل بازگردیم، کافی است نگاهی اجمالی به چند سال اخیر و مقداری هم به سال های پایان حضور در عراق بیندازیم و مقایسه ای داشته باشیم.
راستش به محض دیدن نامه هادی افشار قصد نوشتن این مقاله را داشتم که متأسفانه مشغله ها و مشکلات جسمانی ناشی از عمل جراحی اجازه چنین کاری نمی داد. به هر صورت فرصتی شد تا چند نکته متفاوت را بیان کنم. مسلماً تکرار نوشته های دوستان مسئله ای را حل نخواهد کرد و اگر “گوش شنوایی” باشد یک اشاره کافی است. به همین خاطر ضمن تأیید همه نوشته های دیگر دوستان، به صورت کوتاه چند مطلب را به آقای هادی افشار یادآور می شوم. همچنین در همین جا از دوست گرامی سهراب اعظمی (عادل) تقدیر می کنم که سخنان خود را بی پرده (و در عین حال محترمانه) بیان نمود و آنها را در لفافه نپیچید. و امید که سهراب نیز بدانچه خود به زیبایی و دلنشینی نوشته است (به همان نسبت زیبانویسی) پایبند و باورمند باشد.
هادی افشار را از سال ۱۳۶۵ می شناسم. زمانی که برای شناسایی مناطق مرزی لرستان می رفتیم و ایشان در آن هنگام به همراه تنی چند از مسئولین و فرماندهان مجرب برای بررسی نقشه ها و طرح های عملیاتی به آنجا می آمد تا تجارب خود را روی طرح ها پیاده نماید. در آن زمان که اولین بار ایشان را می دیدم چهره ای نسبتاً گرفته و جدی داشت. به همین ترتیب تا سال های طولانی کم و بیش ایشان را از دور و نزدیک می دیدم تا وقتی که به همراه تنی چند از دوستان از قرارگاه اشرف گریخته و به بازداشتگاه نیروهای آمریکایی منتقل شدیم. چند روز بعد از فرار ما حدود ۲۰۰-۳۰۰ نفر دیگر طی مدت دو ماه به این مقر که “تیف” نامیده می شد منتقل شدند که سعید نیز در میان آنها بود. از دیدن وی متعجب شدم چون از قدیمی ترین اعضای مجاهدین به شمار می رفت و حضور او در این شرایط کمی شگفت بود. شب قبل از اینکه فرار کنیم با مهدی افتخاری (فرمانده فتح الله از مسئولین و فرماندهان رده بالای مورد خشم رجوی) نیز دیداری داشتیم و دوستان از او نیز خواستند که با ما فرار کند اما مهدی افتخاری که بزرگترین خار چشم رجوی بود قبول نکرد و گفت که من هنوز کارهایی دارم که باید انجام دهم. از این نظر مخالفت هادی افشار با رجوی هم چندان شگفت آور نبود ولی انتظار نداشتم به تیف بیاید.
در هرصورت ایشان به تیف منتقل شد و از همان روزهای اول تلاش وسیعی داشت تا افراد قدیمی تر را به چادر آورده و با آنان مثل یک مسئول تشکیلات صحبت کند. من البته زمانی در جریان قرار گرفتم که به دیدن او رفتم و باب صحبت را گشود. البته گفتگویی در کار نبود و بیشتر جنبه سوالی داشت و ایشان مدام سوالاتی را می پرسید تا بداند مخاطب در چه وضعیتی است و چرا از تشکیلات جدا شده است. وقتی متوجه شد که من یک فرد بریده از ترس یا به خاطر زندگی طلبی نیستم و بخاطر ناصداقتی و انحراف مسعود رجوی از اصول اولیه سازمان جدا شده ام، توضیحاتی داد و گفت: پس قبول داری که رجوی سازمان را به انحراف کشیده است؟ و من پاسخ مثبت دادم… در این دیدار چیزی که ذهنم را گرفت اینکه تا از خودم همه چیز را گفتم اما سعید هیچ چیزی از خودش نگفت. انگار که همه افراد باید نزد او از مسائل مختلف بگویند و او به عنوان یک “مسئول” فقط گوش کند و اسرار خود را برای خود نگه دارد. تنها چیزی که شرح می داد نکاتی حول تشکیلات و کار توضیحی بود.
از این پس هرچند سعید برایم مورد احترام زیادی بود اما چندان علاقه ای به ایجاد رابطه نزدیک نداشتم. احساسم این بود که مثل من قربانی یک تشکل مافیایی است و جدایی او بهایی است که هرکسی نمی تواند براحتی در آن شرایط بپذیرد ولو اینکه خودش را برتر از دیگران می انگارد و همین او را برایم قابل احترام می کرد. با اینحال این انتظار را از او داشتم که به عنوان یک فرد قدیمی و تشکیلاتی بتواند با یک رابطه دیپلماتیک مناسب با نیروهای آمریکایی، وضعیت نابسامان تیف را تغییر داده و فضایی که مجاهدین علیه تیف براه انداخته بودند را خنثی سازد و برخلاف خواسته رجوی، به تیف آرامش ببخشد. اما گذر زمان متأسفانه خلاف آنرا ثابت کرد و چند ماه بعد شاهد حوادثی پر آشوب در این کمپ دهشتناک بودیم که لحظه ای برایمان آرامش نمی گذاشت. انتظار معجزه از هادی افشار نداشتم اما این حداقل انتظار بود که تأثیرگذار باشد و از یک سو نظر آمریکایی ها نسبت به فضای لمپنی تیف را تغییر دهد و از سوی دیگر بر اتحاد و دوستی اسیران این کمپ بیفزاید (متأسفانه فضای اولیه تیف بسیار متشنج و خراب بود چرا که این محل بدست عده ای معدود از خلافکاران فراری از ایران افتاده بود که مجاهدین آنها را از ترکیه و دیگر کشورهای پیرامون ایران دزدیده و به عراق کشانیده بودند و طی چند سال فریبکاری و فشار رجوی دچار انزجار و خشم شده و با آمدن به تیف نیز بسیاری امکانات حقوقی و قانونی آنها زیر پا لگدمال شده و همگی دچار آسیب های روحی شده بودند). اما سعید به جای آرامش دادن به افرادی که به او و کمک فکری و معنوی او دل بسته بودند، مدام بر فضای ضدآمریکایی می افزود و این عمل بر بسیاری افراد که هیچ سررشته ای از مسائل سیاسی و حقوقی نداشتند موثر می افتاد و واکنش های منفی علیه آمریکایی ها ایجاد می کرد که نتیجه آن سختگیری هرچه بیشتر بود. البته سعید تنها نبود و چند نفر دیگر نیز به این فضای متشنج کمک می کردند که پرداختن به آنها در حوصله بحث نیست هرچند که باید اذعان نمود همین ۴-۵ نفر که ادعای مبارزه با امپریالیسم داشتند، به محض رسیدن به اروپا همه چیز را فراموش کرده و نه تنها به زندگی خود چسبیده اند که هنوز به تفکرات رجوی هم آویزان هستند و به جای مبارزه با امپریالیسم مورد ادعای خود، به منتقدان رجوی حمله می برند و می دانیم که برخی هم از این تشکل ارتزاق می کنند. از این بخش چون دوستان شرح مفصل داده اند در می گذرم و به سراغ نوشته های هادی افشار می روم تا نکاتی را به ایشان یادآور شوم.
آقای سعید جمالی (هادی افشار)، شما لطف کرده در کنار مبارزه بی امان خود با “آخوندهای جنایتکار” کمی هم به نکات زیر بپردازید، چون ظاهراً اینجانب هم بنا به نظرگاه شما به دامان ایشان آویخته ام!. لذا کمی هم به خود فرصت داده مطالب زیر را در آینه خویشتن ببینید:
۱- سخنان توهین آمیز و لحن زشت و زننده شما خطاب به کسی که ده ها سال در کنارش به اصطلاح با رژیم مبارزه می کردید و حداقل طی چهار سال حضور در تیف نیز به مدت یکی دوسال در ایزولاسیون هم بند بوده اید، حقیقتاً نشان از یک عقب ماندگی فهم و درک مسائل فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و حتی مذهبی دارد که شما بشدت خود را بدان مقید می دانستید و یا لااقل اینگونه وانمود می کردید. (و البته شاید تا بحال فهمیده باشی که این مبارزه تنها نیازهای مادی و معنوی شخص رجوی را برای رسیدن به قدرت تأمین می کرد و هرگز یک مبارزه مردمی و میهنی برای رسیدن به “دمکراسی” نبود که امروز واضح است جز تأخیر در زمان رسیدن به آن و جز تخریب راه رسیدن به آن در پی نداشت). شما در کجای تاریخ دیده اید که دو هم بند که ده ها سال با هم در یک جبهه بوده اند، بدون هیچ بینه و دلیل موجهی که در عرف مردم جهان ارزش معنوی و مادی داشته باشد، به جای پاسخ به نامه دوستانه و محترمانه وی، او را به انواع مشعشعات ذهنی خود بیالاید؟ در کجای مذهبی که خود را بدان پایبند می دانی این آموزه یافت می شود؟ شرم بر رجوی که تا اعماق اندیشه شما نفوذ کرده و حداقل پرنسیب های اخلاقی و اجتماعی را هم از شما ربوده است… تصور من بر این است که آقای غلام حسین نژاد به اندازه کافی به آن پرداخته باشد و سهراب هم بخوبی توضیح داد و من دیگر به آن نمی پردازم. کاش در این چند سال که در اروپا و جدا از حصار فیزیکی مجاهدین بسر برده بودی با برون رفت از خودگرایی، مطالعات خود را در زمینه های مختلف افزایش داده و می اندیشیدی و از حصار فکری مجاهدین نیز ازاد می شدی. اما مغزهای منجمد و بسته که تارهای تعصب پیرامون آنرا گرفته و مبدل به پیله کرده باشد، نمی تواند فراتر از نوک بینی را ببیند و لاجرم این پیله هرگز شکافته نخواهد شد که لااقل پروانه ای از آن به بیرون پرواز کند.
2- شما در نامه بیش از حد از مبارزه با رژیم و فراموش کردن رجوی دم زده اید! لذا قبل از ادامه مطلب پیشنهاد می کنم مقاله حسین زندگی (بریده از تشکل رجوی که هم اکنون در اروپا از مجاهدین دستمزد می گیرد تا در آکسیون ها شرکت کند) را هم یکبار دیگر مطالعه کنید. چون به نکات قابل توجهی اشاره کرده که شاید در توهم مبارزاتی خود آنرا فراموش کرده باشید. تعجب می کنم که چرا هرکسی به اروپا می رسد دم از مبارزه با رژیم می زند؟ بخصوص کسانی که در عراق از مبارزه با امپرالیسم دم می زدند!
اگر نکاتی برایتان یادآور شد، لطفاً بفرمایید در طی سه سال و نیم حضور در تیف مشغول چه مبارزه ای با رژیم بودید؟ آیا از تاریخ ۱۰ و ۲۰ شهریور سال ۱۳۷۸ که به مسئولین سازمان نامه نوشته و گفته اید: “اجازه دهید بدنبال کار و زندگی خودم بروم” و “اینجانب هادی افشار با توجه به انتخاب نهایی که کرده ام یعنی بازگشتن به زندگی عادی، صلاحیت بعهده گرفتن مسئولیت در سازمان را ندارم، خواهشمندم از این پس مرا یک هوادار سازمان مجاهدین محسوب کنید”، تا امروز چه چیزی در وجود شما شعله ور شده که دوباره به مبارزه با رژیم تشویق شده و بدان بازگشته اید؟ آیا آب و هوای فرنگ انگیزه مبارزه را افزایش می دهد؟
شما از کی به این نتیجه رسیدید که رجوی دیگر مرده و لاشه او را باید رها کرد؟ مگر شما در تیف ادعای انحراف رجوی از اصول سازمان مجاهدین را نداشتید و تصمیم به تغییر در آن نداشتید؟ از کی به این نتیجه رسیدید که رجوی دیگر لاشه است و باید کنارش گذاشت؟
۳- آیا شما در نامه های رد و بدل شده اشاره ای به مبارزات ضدآمریکایی-ضدامپریالیستی خود در تیف کرده اید؟ آیا جز این است که در آن اسارتگاه تمام تلاش شما بر این استوار بود که با ایجاد تنش، فضای کمپ را علیه آمریکایی ها برهم بزنید؟
شما بایستی بخوبی بیاد داشته باشید که در دومین سال حضور در تیف از ایزولاسیون خارج شده و چون بخاطر کارهای عجیب و غریبی که انجام می دادید هیچکسی حاضر نبود شما را در چادر خودش بپذیرد با لبخند از من درخواست کردی که برایت یک جا در چادرم نگه دارم و من با وجود اینکه چندان علاقه ای به این حضور که می توانست مشکل آفرین باشد، بخاطر دلسوزی شما را به چادرم در بلوک ۶ قدیم بردم که آن زمان بلوک ۱ نام گرفته بود. در آنجا همان روز اول به من گفتید که: “من آدم آرامی نیستم و با آمریکایی ها درگیر می شوم اگر مشکلی داری همین الان بگو که بروم جای دیگری برای خودم پیدا کنم”. و من در پاسخ گفتم مشکلی نیست همینجا بمانید… و شما برای مدتی کوتاه نزد من زندگی می کردید.
هنوز چند هفته نگذشته بود که دعوای شما با نیروهای امپریالیسم! آغاز شد و یکروز بالاخره به چادر ریخته و شما را به ایزولاسیون منتقل نمودند. از آنجا به من پیام دادید که از وسایل شما نگهداری کنم تا بعد برایتان بفرستم و خواستید که برخی وسایل شما را در صورت نیاز پنهان کنم که آمریکایی ها با خود نبرند. بعد از این ماجرا بلافاصله به چادر رفتم و همه وسایل شما را چک کردم تا اگر چیزی علیه شما در وسایل باشد پنهان کنم که آمریکایی ها برندارند. در میان وسایل شما نامه ای دیدم که توجهم را جلب کرد. به خاطر اینکه مسئولیت حفاظت از وسایل خودتان را به من داده بودید به خودم اجازه دادم نامه را بخوانم که اگر چیز محرمانه ای نوشته باشید پنهان سازم. آیا بیاد دارید در نامه چه چیزی نوشته بودید و برای چه کسی بود؟
پیش از آنکه از محتوای نامه چیزی بگویم ترجیح می دهم یکسال قبل از این رخداد را یادآور شوم که آمریکایی ها به بلوک ۲ ریخته و شما را به همراه جلال پاکستان (داوود باقروند) به ایزولاسیون بردند. بسیاری از بچه ها به اعتراض به جلوی بلوک آمده و خواستار رفتن به ایزولاسیون شدند که از جمله اینجانب نیز در بین آنها بودم. حدود ۱۰۰ نفر می شدیم. آیا می دانید چرا بچه ها به اعتراض برخاستند؟ چون آن روزهای اولیه هنوز به شما اعتماد داشتند و تصور می کردند که شما با آن مبارزات ضدامپریالیستی که براه انداخته و ادعاهای حقوقی برای خروج از تیف دارید از سر نگرانی برای همه افرادی است که در تیف اسیر بودند و اکثراً حداقل مسائل حقوقی و قانونی را نمی شناختند که از حق خود دفاع کنند. و در نتیجه از شما انتظار داشتند برایشان کاری بکنید و کمک کار آنها باشید. هرچه بود برای بسیاری افراد حکم مسئول و موسفید داشتید. اما شما چی؟ آیا حقیقتاً نگران خودتان بودید یا نگران دیگران؟ در ادامه مطلب پاسخ شما را خواهم داد.
۴- جناب سعید، فراموش نکنید که در نامه پراکنی های شما و جلال پاکستان (داوود) مدعی مبارزه با رژیم شده و در عین حال ایشان و امثال مرا متهم به “آویختن به دامان آخوندهای جنایتکار” کرده اید. فراموش نکنید که در تیف یکی از سردمداران مبارزه با امپریالیسم بودید و کمپ را از آرامش خارج نموده و هر روز دچار یک تنش جدید می کردید. طبعاً در این کار تنها نبوده و یک جبهه ۵-۶ نفره را شکل داده بودید که البته هیچکدام همدیگر را هم قبول نداشتید و هرکدام خود را رهبر می دانستید. متأسفانه یکی از آنان دیگر در قید حیات نیست و حین خروج از عراق کشته شد اما بقیه هنوز وجود دارند اما به محض رسیدن به اروپا از بیخ مبارزه با امپریالیسم را رها کرده و دقیقاً مثل شما در کنار دریا و سواحل آرام رودخانه کشورهای مختلف به فکر مبارزه با رژیم افتاده اند! که اینهم از معجزات حضور در فرنگ است. نمی خواهم به بقیه بپردازم اما از قضا باید عرض کنم همه شما عزیزان که امروز رجوی را به فراموشی سپرده اید، بدون کمک رجوی هرگز موفق به خروج از عراق نمی شدید لذا بخوبی می دانیم و می دانم که چرا همگی امروز سکوت پیشه کرده و مدعی مبارزه با رژیم شده اید و به سر و روی منتقدان رجوی می کوبید. در لینک زیر سخنان شما در تیف علیه آمریکایی هاست اما حتی در اینجا هم شرح نمی دهید که رجوی چه نقشی در اسارت اینهمه انسان دارد چون ظاهراً اراده کرده اید که رجوی به فراموشی سپرده شود و برای خالی نبودن عریضه فقط به امپریالیسم بپردازید تا پای شما به فرنگ رسیده و از آن نقطه هم امپریالیسم به فراموشی سپرده شود و نوبت به رژیمی برسد که پیش از آن به مبارزه با آنهم (بنا به گفته خودتان در سال ۱۳۷۸) مهر پایان نهاده بودید!.
سعید جان، آیا بهتر نبود به جای حمله به داوود باقروند، کمی هم به گذشته خود می پرداختید و با این جملات زننده و برآمده از عدم درک و فهم مفهوم دمکراسی و آزادی، خیلی از مسائل دیگر را نمی پوشاندید؟ تصور نکنید که من با جلال پاکستان مشکل نداشتم، خیر! بنده به مدت ۵ سال رابطه ام را بخاطر برخوردهای زننده ای که در نشست های سرکوب عملیات جاری داشت قطع کرده بودم اما وقتی متوجه فرار او از فرقه شدم، تمام گذشته ها را به فراموشی سپرده و او را بوسیدم و تا قبل از انتقال به ایزولاسیون آمریکایی ها در یک چادر زندگی می کردیم و رابطه خوبی هم با هم داشتیم، چرا که می دانستم او هم قربانی رجوی است، همانطور که امروز هم از نظر من شما قربانی و اسیر فکری و ذهنی رجوی باقی مانده اید و آنچه می نویسم نه ناشی از نفرت و انزجار از شما که صرفاً تلاشی برای فهم شما و برون رفت از این دستگاه اسارتبار است که می توانید نام این کار مرا هم گنده گویی بگذارید که مهم نیست.
۵- از نامه ای که در وسایل شما یافتم می گفتم. به عمد خواستم پیش از پرداختن به آن نکاتی را به عرض برسانم که تصور نکنید دیگران متوجه برخی بازی ها نمی شوند و شما را نمی شناسند و به یاد نمی آورند. من مثل خیلی ها پت و پهن حرف نمی زنم و رک هستم. به شما هم تیز و روشن می گویم که بیش از این خود را به بازی نگیرید.
شما در حالی که جلوی صدها نفر از اعضای جداشده در تیف ادعای مبارزه با امپریالیسم داشتید و هر روز به شکلی خود را درگیر چند سرباز بدبخت آمریکایی (که بخاطر فقر به ارتش پیوسته بودند تا با مقداری پول به خانه خود برگردند) می کردید، در خفا برای کاندولیزا رایس (وزیر امور خارجه آمریکا) نامه ای بشدت ضعیف و دریوزانه نوشته و با ذکر سوابق پناهندگی خود در انگلیس، از وی خواسته بودید که کمک کند تا دنبال “زندگی” تان بروید!… بله دقیقاً در نامه خود از زندگی دم زده بودید و صحبتی از مبارزه با رژیم در نامه شما نبود.
جهت یادآوری به شما عرض کنم که کاندولیزا رایس از مهره های اصلی جنگ افروزی و سرکوب بود به حدی که وقتی جنایت آمریکایی ها رسوایی جهانی به بار آورد، اولین کار برای تلطیف فضای جهانی کنار گذاشتن این زن بدطینت بود. یادتان باشد که شما هر روز درگیر چند سرباز بودید تا برای خود در بین نفرات تیف وجهه بخرید اما به چنین شخصیت منفوری که دست اندر کار انبوه جنایت ها در خاورمیانه بود نامه می نوشتید و آزادی و پناهندگی خود را از وی دریوزگی می کردید.
بله آقا هادی، من و داوود و صدها تن دیگر از جداشدگان فرقه تروریستی رجوی را “آویختگان به دامان آخوندهای جنایتکار” معرفی می کنید و یا متهم به “درهم شکستن مرزبندی با رژیم” می کنید که از نظر من هیچ ایرادی ندارد و باز هم هرچقدر می خواهید نثار ما کنید. پیش از شما رجوی مرا مأمور وزارت اطلاعات خوانده بود و شما امروز آویخته به دامان آخوندها صدا بزنید. از نظر شما و مسعود رجوی ده ها میلیون ایرانی به “ننگ” وابستگی به آخوندها دچار هستند. اما ما مرد نام و ننگیم!، فقط لطف کرده بگویید به قول سهراب اعظمی (عادل) و غلام حسین نژاد شما چه کسی هستید؟ شما به دامان چه کسی آویخته بودید وقتی ادعای مبارزه ضدامپریالیستی داشتید؟ آیا آویختن به دامان رژیم ننگین به حساب می آمد و آویختن به دامان جنایتکاران جهانی مثل کاندولیزا رایس نشان از ترقی و پیشرفت داشت؟ مگر شما به رجوی ایراد نمی گیرید که به مک کین و جان بولتون آویخته است؟ چطور برای شما خیلی چیزها مشروعیت دارد؟
سعید جان! می دانی با خواندن آن نامه چقدر شوکه شدم؟ هرگز تصور نمی کردم سعید جمالی که اینهمه در ظاهر هیاهوی مبارزه با آمریکایی ها دارد، در خفا از خانم رایس دریوزگی آزادی شخصی خودش را داشته باشد بدون اینکه نگران صدها نفری باشد که در تیف اسیر هستند و برایشان درس تشکیلات و از خودگذشتگی می دهد. یادتان که نرفته وقتی نماز عید فطر برپا می شد چکار می کردید؟ یادتان هست ده ها نفر در یک گوشه نماز می خواندند و شما آنها را رژیمی می خواندید و برای خود یک نماز دیگر چند نفره برپا می کردید؟!. این بازی های مختلف یادآور چه دستگاهی است؟ آیا یادآور یک دستگاه دمکراتیک است یا تفکری بشدت منقبض و کهنه و ارتجاعی؟ بجز رجوی چه کسی از این کارها می کند که ظاهر و باطن دوگانه داشته باشد؟
۶- آیا بازی هایی که دیگر در ایران هیچ خریداری ندارد بس نیست؟ فرنگ جای مبارزه نیست آقا هادی! و شما هم دنبال زندگی خود هستید اما برای خودنمایی و گرانفروشی از جیب دیگران هزینه می کنید و تصور می کنید با پا گذاشتن روی دیگران می توانید برای خود هویت انقلابی و مبارز بسازید. اگر جز این است چه نیازی بود برای پاسخگویی به “یکی دو نفر از دوستان که راجع به جلال پاکستان سوال کرده اند” مقاله بنویسید و در سایت انتشار دهید؟ آیا نمی توانستید به همان یکی دو نفر از دوستان خود به همان شکل که پرسیده بودند جواب بدهید؟ می دانید این شیوه دقیقاً همان روش کار رجوی است که گزارش “پروژه نویسی” مجاهدینی که صادقانه به وی و تشکیلات اش اعتماد کرده و خصوصی ترین مسائل خود را به وی گفته بودند را با رذالت تمام بایگانی می کرد تا در سال های بعد اگر اعتراضی به جنایت هایش داشتند، علیه خودشان بکار گیرد؟ آیا در مورد خودت از این کارها نکرده بود؟ آیا علیه بسیاری جداشدگان از جمله همین جلال پاکستان چنین عملی را مرتکب نشده بود؟ می بینی که جنابعالی نیز همان روش را در پیش گرفته و در عمل پیاده می کنید اما به دیگران می تازید که رجوی مرده است، خیر رجوی در افکار شمایان زنده است و زاد و ولد می کند. به همین علت ما اراده کرده ایم تا برای ریشه کنی این اندیشه ضدانسانی و ضددمکراتیک هر روز نکات جدید را افشا و در معرض قضاوت نسل های جدید قرار دهیم. ما برخلاف خواسته شما که مدعی شده اید به هر حیطه ای پا می گذاریم تا دیگر اجازه ندهیم تروریست های ریاکاری چون رجوی چندین نسل کشورمان را به قربانگاه قدرت طلبی خود کشانیده و مسیر دمکراسی را ده ها سال دیگر به انحراف بکشانند. ما اگر به گفته شما “آویخته به دامان رژیم” باشیم بهتر از این است که به دامان کاندولیزا رایس و جان مک کین و رجوی بیاویزیم. بله، ترجیح می دهم در کنار مردم خودم باشم و هرگونه دوست دارید خطابم کنید ولی در فرنگ به دشمنان کشور و مردم خودم دل خوش نکنم و برای چند صباح زندگی رنگین و ننگین، نزدیک ترین یاران سابق خودم را قربانی چهره سازی برای خود نکنم.
سعید جان، وقت آن رسیده که بعد از چند سال در خلوت فرنگ به مبارزات خیالی اندیشیدن، از خودت مایه بگذاری و به جای کلی گویی و مبهم نویسی و از شازده داستان گفتن، چند فاکت جدی از خود، مناسبات درون فرقه و برخوردهای رجوی بگویی. هرچه تاکنون نوشته ای عطف به فلان نوشته و گفته دیگران است که گویی جنابعالی چهل سال با مجاهدین بیگانه بوده و مکتوبات دیگران را مطالعه کرده ای!
برایت آرزوی بیداری دارم، البته اگر بخواهی!
حامد صرافپور