عالم هستی پر جدایی هاست. جدایی برگ از شاخه، جدایی آدم از خاک و بایگانی نسلها در دل تاریخ و خاطرات شان در سینه ها و کتابها و حتی سنگها.
از میان نسلهای ایرانی، بی شک نسل مادران ما رنج و محنت مضاعف تحمل کردند. از یک طرف، با مشقت تمام و دستان خالی نسلی را به بار آوردند که بی اغراق بهترینها در طول تاریخ بودند، از طرف دیگر، شاهد پرپر شدن گلهای باغشان به دست باغبان و پاییز شدند.
مادرم یکی از این مادران سوخته دل بود که در سال ۱۳۶۰ پندی به من داد که در آن سال و آن همه هیاهو، گوش من که سهل است گوش فلک هم شنوا نبود. سال ۱۳۶۰ و پس از چند ماه از شورش مسلحانه، یکی از دوستان نزد من آمد و چون دو انگشت دستش را به نشانه دو ماه پیروزی، به مادرم نشان داد، مادر به دوستم که چهار سال بعد از آن کشته شد، نهیب زد، آخر پسرم! تا چند ماه قبل صد نفر بودید حالا شدید دو نفر، با دو نفر آدم یک لاقبا که نمی شود حکومتی را عوض کرد، درثانی، من مردم را بهتر از شما می شناسم، اکثر این مردمی که شما به آنها دل خوش کرده اید، مخالف شما هستند!
ولی طوفانی در راه بود و قبل از این که ما حریف طوفان باشیم، طوفان ما را و نسل ما را از جا کند و با خود برد. اتفاقاً روزهای آخر که قرار بود وطنم را ترک کنم و خودم را به آب و آتش بزنم، مادرم به زعم خودش به من پیشنهاد رشوه کرد. گفت شش هزار متر زمین به تو می دهم، این راه را نرو. من که آن روز قادر به تشخیص راه و چاه نبودم، به مادر پاسخ دادم، من هر چه دارم، از پول و مال و ماشین و همه را به تو می دهم، دست از سرم بردار.
آن روز من نبودم که می بایست با پاهای خود راه می رفتم، بلکه این راه و چاله های سر راه بودند که راهنمایم بودند.
به هر حال مادر رنجهایش به ثمر ننشست و خود به راه طبیعی و راهی که سرنوشت برایش تعیین کرده بود رفت و ما ماندیم و غربت و مرگی که عنقریب دامن ما را بگیرد و راهی که مقصدش نزدیک نیست و در این راه گاه همه چیز از تولد تا مرگ را در دنیای مجازی خبردار می شویم و حل و فصل می کنیم!
به هر حال، با تشکر از دوستان و عزیزان و همکارانی که تا کنون از طریق تلفن و اینترنت برای من و در رابطه با فوت مادرم پیام تسلیت و همدردی ارسال کرده اند.