آشور که وارد سالن اجتماعات هتل شد، شوری برپا گردید. شوری به بلندای بیست وهشت سال دوری. دو برادر به بزرگی تمام این سالها، یک دیگر را سخت در آغوش فشردند و به بلندای چشم انتظاری پدر و مادر تا لحظه مرگ، بلند بلند گریستند.
گریستند به پهنای صورت جمع بیش از صد نفره خانوادههای اسیران در بند فرقه رجوی. خانواده ها همراهیشان کردند با های های گریستن برای پدر و مادر و برادر و خواهر و فرزندان اسیر خود. های های گریستند بجای پدر و مادر از دست رفته آشور و برادرش که تنها چهار سال داشت، وقت رفتن برادرش به جنگ و اسارتی بد فرجام….
خانواده ها آشور را چون نگینی در برگرفتند. هر کس تصویری از عزیز خود را در دست داشت و از آشور احوال سلامتش را می پرسید. آشور در میان جمع مشتاق و خبرگیرندگان از عزیزانشان با صبوری و متانت جواب گو بود.
سالن از صدا پر بود… صدای گریه توامان با خنده… صدای زجه خواهری که با لهجه ترکی دل خود را سبک می کرد و دل خانواده ها را به آتش می کشید… صدای ناله مادری و درد دل پدری که برای دیدن عزیزش فرسنگها راه پیموده از دور ترین نقطه ایران… از صدای شوق… شوق دیدار یک تازه رسیده… یک تازه رها شده یک دوباره متولد شده… آشور تولد دوباره ات مبارک