مصاحبه خانم مهر انگیز رضائی مادر علی فاتحی
علی فاتحی (پیمان) در سال ۱۳۶۷ در منطقۀ بستان در استان خوزستان خدمت می کرد. ۱۵ دی ماه ۱۳۶۷آخرین دیداری بوده که خانم رضائی با پسرش داشته است. چند ماه قبل از اتش بس اسیر ارتش صدام حسین شد. از آنجائی که فرقه رجوی ارتشی وابسته به ارتش صدام در عراق درست کرده بود سران این فرقه گروهی از اسرای ایرانی جنگ را از اردوگاههای اسرا در عراق به قرارگاههای خودشان بردند تا به اصطلاح در صفوف «ارتش آزادیبخش ملی ایران» با سربازان ایرانی بجنگند!!. علی نیز یکی از این اسیران بود.
خانم رضائی در یک اقدام جلوی تانکر سوخت عراقی ها را در مقابل درب کمپ اشرف (مقر فرقۀ رجوی در عراق) گرفته بود و جلوی تانکر خوابیده بود اجازه نمی داد که تانکر حرکت کند. شاید به این شیوه بتواند از جگر گوشه اش خبری به دست آورد.
طبق کدام قانون یک مادر حق ندارد فرزند خودش را ببیند حتی در فرقه ها؟
ناله را هر چند می خواهم که پنهان برکشم سینه می گوید که من تنگ آمدم فریاد کن! (شاعر امیر خسرو دهلوی)
هر از گاهی تلفن هایی برامون میشد، اون زمان که کاسه های گدایی شان را دستشان میگرفتند که: «آره ما می خواهیم بیاییم ایران پول نداریم… ما میخواهیم بیاییم ایران فلان چیز را نداریم… بیایید از طریق هایی دیگر برای ما پول بفرستید…». من پیام می دادم: پیمانم بخواهد بیاید ایران من برایش هواپیمای شخصی می گیرم، برش می گردانم ایران. آنها وقتی با این طور واکنش های ما روبرو می شدند دیگر جوابی نمی دادند.
زمانی که پدر علی فاتح سخت مریض بود و روز های آخر عمرش بوده خیلی چشم به دنبال علی فاتح داشته که در آخرین لحظات برای اینکه پدر آسوده بخوابد برادر دیگرش عماد آمد سرش را روی سینه باباش گذاشت گفت بابا من پیمان هستم، من از عراق آمدم. من آمدم.پدر از گوشۀ چشمش نگاهی کرد دقیقا یک ساعت بعد از دنیا رفت. این وضعیت ما است. کی جواب گوی این جنایتها است. اینها این دنیا را خریدند آیا می توانند آن دنیا را هم بخرند؟
حتی اگر بچه من جانی و قاتل بود و محکوم به اعدام بود به من اجازۀ ملاقات می دادند که من بروم یک ساعت با او ملاقات کنم. اما اینها چرا اجازۀ ملاقات نمی دهند؟… پدر هر از گاهی می رفت در اتاقش گریه می کرد و می گفت دلم هوای پیمان را کرده، پیمان را می خواهم. من بچه ها را با پول معملمی بزرگ کردم. کی جوابگوی این جنایت است؟.
من نمی خواهم پیمانم بیاید ایران، من فقط می خواهم او راحت نفس بکشد و آزاد باشد.
من از زبان خود صحبت نمی کنم برای پیمان، من برای همه پیمان ها دارم پیام میدهم. برای امیر ارسلان، برای روزبه، علی … ما همه منتظر هستیم من از جانب همۀ مادران صحبت می کنم، از جانب خواهران و برادران دیگر هم صحبت می کنم.
می خواهم به کسانی که این بچه را اسیر کرده اند بگویم خدا هست، شما اگر داعیۀ آزادی دارید و داعیۀ آزادی در سر دارید و شعار می دهید برای ما چه کار کردید بجز اینکه بچه هایمان را ۳۰ سال در زندان اشرف بعد هم لیبرتی و الآن هم آلبانی زندانی واسیر کرده اید؟؟!!
ما برای انها گل و شیرینی برده بودیم اما آنها به ما توهین می کردند و آب دهانشان را پرتاب می کردند، حرف هایی می زدند که آدم خجالت می کشد.
به ما می گفتند بسیجی ساندیسی!! ما را چه ربطی به ساندیس؟! من آمدم علی را می خواهم یک بار ببینم. به ما می گفتند مزدور قدس!!… قدس چی است قدس کی است؟ من اصلا سربازی ازم بر می آید که سرباز قدس باشم؟؟!!
من داغ فراق در دل دارم. چرا این بچه ها اینقدر بی عاطفه شدند؟ چه شده به این روز افتاده اند؟، بچگی اینها را ازشان گرفتند، جوانی شان را ازشان گرفتند… چی گذاشتند توی آن مغزهای اینها؟؟ انگار آلزایمر گرفته و همه چیز را فراموش کرده اند. کودکی شما را ازتان گرفتند، جوانی های شما را گرفتند، شما رابرگرداندند به گذشته که گذشته تان را هم از یاد ببرید. شما که خواسته یا ناخواسته رفتید آنجا مغز های شما را تهی کردند در آنجا، برای اینکه یادتان نیاد شما کی را داشتید و باکی ها صحبت می کردید…