مادران،‌ قربانیان فراموش شده فرقه رجوی – قسمت سی

دلبر شجاعی برجویی – اهواز
 دلبر شجاعی برجویی مادر محمدرضا راکی می گوید:
"پسرم محمدرضا در سال ۶۱ در جبهه جنگ، اسیر صدامیان شد. سال هاست که به خاطر دوری از او گریه می کنم به طوری که هر دو چشمم در حال نابینا شدن هستند. بعد از پایان گرفتن جنگ، وقتی که تلویزیون خبر بازگشت اسراء را اعلام کرد من هم منتظرآمدن پسرم شدم. خانه را برای ورود او آماده کردم. از شوق دیدن دوباره او یک لحظه آرام و قرار نداشتم. اما وقتی فهمیدم با ورود آخرین دسته از اسراء به کشور، اسم پسرم محمدرضا در بین آن ها نیست انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. از فرط گریه از حال رفتم. مدت ها در غم و ناراحتی بودم. فرزندانم پیگیری کردند تا شاید خبری از محمدرضا  کسب کنند. فکر می کردم صدام او را در اردوگاه شهید کرده تا این که به ما گفتند پسرمان زنده است اما در کمپ اشرف نزد گروه رجوی است.

در سال ۸۲ با یک خانم عرب زبان که بستگانی درعراق داشت به طریقی آشنا شدم. با او در مورد پسرم صحبت کردم و قول داد هر طور شده مرا به عراق و تا پادگان اشرف ببرد. خوشبختانه این امر محقق شد. با یک فرد قاچاقچی به عراق رفتم. در بین راه رنج ها و مصیبت های زیادی کشیدم، حتی تصادف کردیم و بینی و انگشتم آسیب دید، اما به شوق دیدار با پسرم، درد ناشی از آسیب هایی که دیده بودم را تحمل کردم.
بدون این که شناختی از این گروه و کمپی که می گویند داشته باشم، وقتی جلوی درب اشرف رسیدم گفتم که برای دیدن پسرم محمد رضا آمده ام. اول گفتند ما چنین فردی را اینجا نداریم، تا این که التماس کردم و بعد از کلی معطلی محمدرضا را نزد من آوردند. انگار که دنیا را به من دادند، گریه کردم و گفتم که بیاید با هم از اینجا برویم. برگردیم به ایران که همه چیز را برایش آماده کرده ام. چند نفری که اطراف ما بودند بی شرمانه خندیدند و گفتند که خودشان به زودی به ایران بازمی گردند. من از حرف هایی که آن ها می زدند سر در نمی آوردم. به هرحال هر چه به محمدرضا اصرار کردم که بیاید برگردیم، فقط می گفت که فعلا نمی تواند همراه من بیاید. اما ناراحت هستم که زمان این ملاقات فقط یک ساعت بود. من با چشمانی اشکبار و با تحمل سختی های مسیر به ایران بازگشتم. از آن موقع به بعد، موفق به دیدن محمدرضا و حتی شنیدن صدایش هم نشده ام. الان سال ها از آن دیدار گذشته اما هنوز او به ایران برنگشته است. طی سال های اخیرکه خانواده ها به کشورعراق رفتند متاسفانه من به دلیل بیماری نتوانستم آن ها را همراهی کنم، فقط پسر دیگرم به نام غلام به عراق می رفت. فکر می کردم که محمد رضا را با خودش برمی گرداند اما وقتی دست خالی برمی گشت می نشستم و ساعت ها گریه می کردم.
 در سفری به عراق، با آن که وضعیت جسمی خوبی نداشتم، وقتی جلوی لیبرتی رسیدیم گریه کردم و گفتم خدایا کمک کن تا بتوانم پسرم را ببینم. خواستم بروم داخل لیبرتی تا هر طور شده دست پسرم را بگیرم و با خود بیرون بیآورم. اما سربازان عراقی مانع می شدند، من که متوجه نمی شدم چه می گویند، یکی از خانواده های عرب زبان حرف آن ها را برایم ترجمه کرد و گفت می گویند جلوتر از این نمی توانید بروید. گفتم به او بگو فرزندم در اینجا گرفتار است، من یک مادرم که سال هاست از دیدن فرزندم محروم شده ام. باید داخل بروم تا اورا ببینم. بازمی گفت نمی شود. داد زدم، گریه کردم و گفتم که خدایا پسرم در چند قدمی من است اما نمی گذارند او را ببینم. داد زدم و گفتم چه کسی چنین قانونی گذاشته که یک مادر نباید فرزندش را ببیند؟! روی زمین نشستم و گریه کردم اما فایده ای نداشت. روز بعد افراد یونامی (ملل متحد در عراق) جلوی لیبرتی آمدند. همه به آن ها گفتیم که می خواهیم عزیزانمان را ببینیم، جواب آن ها این بود که می گفتند متاسفانه توان اجرائی ندارند. می گفتند که خواسته های ما را بارها به مسئولین کمپ گفته اند اما پاسخی نمی دهند! قرار شد یک بار دیگر درخواست ما را به آن ها منتقل کنند. با عصبانیت بر سر آن ها داد زده و گفتم مگر خودتان فرزند و خانواده ندارید، کجاست حقوق بشر؟! نهادهای حقوق بشری کی می خواهند به داد دل ما انسان ها برسند؟! اما آنهاها فقط می گفتند که دنبال می کنند!
افراد رجوی که انگار تکه هایی از سنگ شده بودند پارچه های سفید بزرگی را جلوی ما گذاشتند که ما نتوانیم داخل را ببینیم! واقعا رجوی بی شرم و حیا چه دینی دارد؟ آیا او اسم خودش را انسان می گذارد؟! او انسان نیست بلکه یک حیوان وحشی است. فردا جواب خدا را چه می خواهد بدهد؟! شک ندارم که رجوی از نوادگان شمر و یزید پلید است که بویی از رحم و مروت نبرده، لعنت خدا بر او باد. او دل من، دیگر مادران و پدرانی که به امید دیدار با عزیزانشان در اطراف لیبرتی جمع شده بودند را شکست و ما را دست خالی به ایران بازگرداند. مطمئن هستم که خدا او را به این دلیل هرگز نخواهد بخشید. از خداوند که ناظر و شاهد اعمال ما انسان هاست می خواهم که هر چه زودتر دعاهای ما مادران را مستجاب کرده و عزیزانمان را به ما بازگرداند. نمی دانم چه مدت از عمرم باقی است اما تا جایی که جان در بدن دارم برای نجات عزیز اسیرم، با رجوی می جنگم.
ترس از مردن ندارم ولی از این می ترسم که نتوانم  در لحظات پایانی عمرم پسر اسیرم را ببینم!. آیا می شود من ببینم فرزندم آزاد شده و در کنارم نشسته است؟!.
من یک مادرم، فقط فرزندم را می خواهم. از مسئولان تقاضا دارم تلاش کنند تا ما بتوانیم فرزندانمان را ملاقات کنیم و شرایطی فراهم شود که فرزندمان از اسارت نجات یابد."

 غلامرضا راکی، برادر محمد رضا که در شهرستان مسجد سلیمان مغازه تراشکاری دارد، چنین می گوید:
"مادرم علیرغم این که بیمار بود در اسفند ماه گذشته (اسفند 1394) به همراه دیگر خانواده ها برای حضور در اطراف لیبرتی به عراق رفت. متاسفانه خودم به دلیل مشکلات کاری نتوانستم با مادرم بروم. اما مادرم وقتی برگشت خیلی افسرده شده بود و مرتب گریه می کرد و می گفت که خدا رجوی را لعنت کند که  نگذاشت فرزندش را  ببیند. او از فضای اطراف لیبرتی و از داد و فریاد و التماس خانواده ها برای دیدار با عزیزانشان برای من تعریف کرد و عکس هایی را که در این رابطه به همراه داشت را به من نشان داد که حقیقتا خیلی ناراحت کنند بود. چرا اصلا باید خانواده ها برای دیدار با عزیزانشان این قدر التماس کنند؟ آیا والدین حق ندارند فرزندشان را ببینند؟! مادرم می گفت که از این ناراحت و دلگیر است که در چند صد متری فرزندش بوده اما بی غیرت های رجوی نگذاشتند اورا ببیند! واقعا شنیدن این حرف برای هر انسانی دردناک است. نمی دانم تا کی قرار است امثال برادرم در چنین وضعیتی باشند و تا کی باید مادرم و دیگر مادران از دیدار با عزیزانشان محروم باشند؟! تا کی باید مادرم درد دوری عزیزش که سال هاست او را ندیده تحمل کند؟ کوه هم بود تا حالا فرو ریخته بود. نمی دانم این نهادهای بی خاصیت حقوق بشری و بین المللی در این دنیا چه کاره هستند؟
ما هرگز نمی توانیم ادامه اسارت برادرمان را تحمل کنیم و راهی جز تلاش و پیگیری مستمر برای نجات برادرمان از دست جانیان رجوی نداریم. به یاری خدا همچنان به تلاش های خودمان ادامه می دهیم.
من به خوبی از نیات پلید گروه رجوی در همان سال 88 که با خانواده ها به اطراف کمپ اشرف رفته بودم آگاه شدم و فهمیدم که آن ها تا چه اندازه از حضور ما می ترسند، چون همان موقع که جلوی درب کمپ جمع شده بودیم آن ها عده ای را بسیج کرده بودند تا به ما ناسزا بگویند و حتی ما را تهدید به قتل می کردند! واقعا برای من که شناخت خیلی کمی نسبت به این گروه داشتم جای تعجب بود که چرا آن ها چنین رفتاری را با ما دارند! مگر ما چیزی جز یک ساعت ملاقات با عزیزانمان از آن ها خواسته بودیم؟! همان موقع به خانواده هایی که در کنارم ایستاده بودند گفتم وقتی این ها با ما که خانواده های اعضای خودشان هستیم چنین رفتاری دارند اگر در مملکت به جایی برسند با بقیه مردم چه رفتاری می کنند؟! ولی تهدید و تهمت زدن سران گروه رجوی مزدور نمی تواند ما را از تلاش و پیگیری برای نجات عزیزمان که سال هاست او را ندیدیم بازدارد، باورکنید مادرم خیلی نگران است و مرتب می گوید که می خواهد پسرش را ببیند.
به همین دلیل با همه مشکلات کاری که دارم، حاضرم هر کاری بکنم تا شاید برادرم نجات پیدا کند تا حداقل بتوانم درد و رنج های مادرم، که سال ها به خاطر دوری فرزندش کشیده، را به پایان برسانم. خدا لعنت کند رجوی که مسبب همه ی این درد و رنج هاست.
میرزایی
 

خروج از نسخه موبایل