دلنوشته آقای زاد اسماعیلی به فرزندش

آقای هوشنگ زاد اسماعیلی که فرزندش داود را در اسارت رجوی دارد از اعضای بسیار فعال و مرتبط با انجمن نجات گیلان است. شخصیتی کاردان و مدیر و مدبر و کارمند بازنشسته سازمان جنگلداری شهر شفارود از هشتپر طوالش گیلان.
ایشان به کرات به اتفاق همسرشان با تقبل بسا رنج ومرارت برای دیدار با عزیزشان به عراق ناامن با پذیرش سرما و گرما وخاک وخلش مسافرت نمودند و درپی کارشکنیهای رجویها بی آنکه بتواند جگرگوشه اش را ملاقات کند ؛ با چشمانی اشکباربه خانه وکاشانه شان بازگشتند.
امروزهم درآغازین بهاری نو میزبان مهمانی عزیز و بزرگوار و فعال در پی نجات فرزندش داود زاد اسماعیلی بودم. فرزندی که با مهر و محبت والدین بزرگ و برای ادامه تحصیل به آلمان فرستاده شد ولیکن سالیان است که بدور از درس و تحصیل و ارتباط با خانواده طعمه یک فرقه مخرب کنترل ذهن و مافیایی شده است و خانواده اش خاصه مادر ازغم دوری جگرگوشه اش مریض و چند سالی است که چشم انتظار در بستر بیماری بسر میبرد.
پدردردمند و چشم انتظار آقای هوشنگ زاداسماعیلی در دیدار بسیار صمیمانه و مهربانانه با مسول انجمن ضمن آرزوی بازگشت عزیزشان به وطن و آغوش خانواده درخواست کردند که نامه شان بقرار زیر در سایت نجات اطلاع رسانی شود که بدینوسیله انجام وظیفه می گردد.

فرزندم داود زاداسماعیلی                                                             
سلام مرا از راه دور پذیرا باش و بدان که این سلام صمیمانه، حاکی از علاقه وافری است که مادرت از عدم توفیق به دیدار تو، نه تنها به بستر بیماری افتاده ؛ بلکه با معالجات بسیار و اعمال جراحی  متعدد که از سوی پزشکان حاذق به عمل آمده، هیچگونه امیدی به درمان او وجود ندارد مگر آنکه وجود تو را در آغوش گرم خود احساس کند و یا اینکه صدای محبت آمیز تو را از پشت تلفن بشنود.
فرزندم، تنها آرزوی والدین از پیشگاه خداوند متعال، سلامتی و موفقیت شما در زندگی بوده است اما چه کنیم،
که راه سخت سرنوشت، ما را درچنان عرصه ای گرفتار نموده که نه فقط از احوال تو بی خبر هستیم بلکه بی توجهی شما به وجدان و شرافت انسانی، باعث گردیده که تلخی روزگار را در سالهای متمادی ببینیم و با دردی که از این رهگذر عجیب بر ما عارض گردیده، بسوزیم و بسازیم.
فرزندم، ما والدین در  اواخر عمر خود هستیم و اگر به دستان لرزان، یارای کمک نداری، لطفا به خودت  فکر کن واز خودت دور نشو، زیرا که آنگونه تو را می شناسیم، بچه ای نبودی که پدرو مادرت را فراموش کنی. آیا رهاورد آن تشکیلات جهنمی، همین است که هر انسان با شعور را از عطوفت بشری دور نماید و حتی در یک مغالطه ای آشکار به کتمان درجه تحصیلی تو بپردازد.
آیا پاسخ به زحمات والدین چیست  که با دستهای پینه بسته  خود به رشد و تحصیل تو پرداخته ایم و با فارغ التحصیلی از دانشگاه معتبر شیراز- آنهم در رشته برق موفق شده ای!
مصاحبه تو را از تلویزیون خودتان دیدیم و غبار پیری را که با رنگ سپید به سر و وضعیت نشسته بود با آه سنگین لمس نمودیم. چرا این خط نا کجا آباد را پذیرفتی تا به این روز بیفتی. آیا مصاحبه تو که مفتضح به دروغپردازی صریح در داشتن تحصیلات متوسطه بوده است هر انسان آگاه از تحصیلات تو را به حیرت و شگفتی وا نمیدارد؟
حضور اجباری شما در آن محفل سیاه، چه پیامی از آینده درخشان تو دارد که حتی شما را از گفتن واقعیت نیز دور می نماید.
فرزندم زحمتها کشیدیم تا بزرگ شوی و با دستیابی به مدرک دانشگاهی، زندگی نوینی را  برای خود دست و پا کنی،  چه کنیم که مسیر اشتباه تو، خانواده را آنچنان نابود کرد که اکنون در انتظار مرگ خودمان باشیم.
البته تصمیمی که برای خود گرفته ای  میدانم که تحمیلی است، زیرا شناختی که من از فرزند خود دارم در آن حد از بی عاطفگی نیست که به این مقدار از لاقیدی باشد.  یقینا تحفه  آن گروه سخیف است.
فرزندم من به پاس مرور گذشته ها و یاد آوری روزهای مسرت بخش که در کنکور ورودی دانشگاه قبول شده بودی، روزنامه مورد بحث را همچنان در طاقچه خاطراتم نگه داشته ایم و بدنبال آن  ادعای محیرالعقول تو که سواد سیکل داری، به آن روزنامه ای پرداختم که نام زیبای تو در لیست پزیرفته شدگان دانشگاه شیراز است که البته در نمایش نام تو در صفحه مزبور هر آنچه که در توان داشتم خرج تو کردم و حتی یک باب خانه خود را واقع در بندر انزلی که تنها سرمایه زندگی ام بود فروختم و در راه تحصیل تو هزینه کردم.
لیکن تو اولین شخص از خانواده  و وابستگان فامیلی بودی که به تحصیل عالیه دانشگاهی همت نموده بودی  و لذا به جهت آنکه  عموی شما در کشور آلمان حضور دارد ادعا داشتی که به راحتی میتوانی در اروپا  شغل شرافتمندانه ای را مهیا کنی و من نیز به  اعتبار قول مردانه تو که از راستگویان بودی، هزینه ها کردم تا در کشور مذکور حاضر شوی، اما بر خلاف گفته خود؛ آرزوهای ما، توسط حیوانهای انسان نما اغفال شدی که اینک در هاله ای از بیم و امید قرارگرفته ای، این چه زندگی است که برای خود ساخته ای.
فرزندم داود، هیچ میدانی به اتفاق مادرت چندین بار جهت دیدار تو به کشور عراق آمدیم اما مدعیان دروغین آزادگی در مقابل درب ورودی اسارتگاه اشرف با پرتاب سنگ خطر ساز از ما استقبال کردند و با دشنام چندش آور بما اهانتها نمودند.
مدعیان حکومت در آن اسارتگاه چقدر بی ادب بودند که حتی در عرضه خود به عنوان انسان، سیرت پست خود را به نمایش گذاشتند و آن شبی که شما نگون بخت ها را از اشرف و لیبرتی به آلبانی انتقال می دادند، آرزوی من و مادرت این بود که شاید تو را در پشت شیشه اتوبوس مشاهده کنیم، اما چنان پرده ها را به پیرامون شما کشیدند که حتی از دیدن راننده نیز محروم شدیم تا چه رسد به شما اسیران.
با این وصف موصوف، حال مادرت خراب شد.تشخیص پزشکان عراقی این بود که مادرت با عارضه قلبی مواجه شده است.
و لذا من ماندم و آن صحرای برهوت عراق که مادرت را چگونه نجات دهم. تا اینکه فردای آن روز به مرز پر گهر وطنمان ایران حرکت کردیم و هموطنان من و تو در خاک مقدس ایران که تجهیز به آمبولانس اور‍ژانس بودند، مادرت را به بیمارستان شهر ایلام رساندند و ضمن بستری فوری و معاینات کامل، معلوم گردید که چند رگ از رگهای قلب مادرت گرفته شده و می بایست زیر تیغ جراحی قرار بگیرد.
لاجرم مادرت را توسط هواپیما به گیلان آوردیم که با دو بار عمل جراحی مربوطه و تعبیه باطری در قلب مواجه شده است.
مادرت که با این عارضه دچار شده است، آیا گناهش بدوش آن فرومایگان نیست که با خیانت محض، تو را اغفال و ما را به این روز سیاه نشانده اند، دریغ از یک لحظه تماس تلفنی که بی نصیب از شنیدن صدای تو هستیم و یا آن ده روز گرفتاری در شهر ایلام که بنا به تجویز پزشک معالج که مادرت را فقط با هواپیما انتقال می دادیم چگونه باید تفسیر کرد.
فرزندم، این راهی که برای تو ساخته اند به ترکستان است و لذا عاری از نتیجه مثبت خواهد بود، خواهش می کنم، آغوش گرم ما را به حضور فیزیکی ات مترنم بساز و اشک شوق ما را شاهد باش و هر وقت که اراده به بازگشت داشته باشی، بیا که ما منتظر چنین لحظات دلنواز خواهیم بود.
فرزندم داود، کمپ کشور آلبانی با اسارتگاه اشرف هیچ فرقی ندارد و لذا در ادامه این راه بی هویت، خودت را گول نزن و چه زیبا خواهد بود که با گذشت ماهها از حضور به کمپ مذکور، رو به سوی ما بیاور و پدر و مادرت را در آخرین روزهای عمرشان که به شمارش معکوس افتاده است نجات نمایید.
موضوعی که ما والدین را به نگرانی وا داشته، آن است که چهار نفر از اسیران گیلان به نام های منصورفدایی گوهری، مجید رجبی شهرستانی ؛ اسماعیل میرزایی ومحمد جواد نوروزی هر هفته با خانواده خود در ایران تماس تلفنی دارند و تو با این همه زرنگی چرا از این قاعده مستثنی هستی که به حیرت مان افزوده است
 و بیماری گرفتاران را دو چندان کرده است.
فرزندم، یکی از همقطاران تو ضمن جداشدن ازشررجویها وبازگشت به دنیای آزاد  که در آلبانی مستقل بوده و از سازمان ملل نیز حقوق ماهانه می گرفت به وطنش ایران آمده است و با دیداری که با وی داشته ام معلوم گردید که شما نیز می توانید با یک یا علی  گفتن، اقدام به آمدن نمایی، همان وطنی که به همت جوانان هوشیار ومسئولین شریف این مرز و بوم به ابر قدرت منطقه ای تبدیل شده است
و همچنین با دوستان همکلاسی ات که مواجه می شوم، همه آنها از جمله سیامک، تمبزاده، اصغر حسینی و بهزاد راهنما به سرمایه داران کلان مبدل و زندگی آرام و لذت بخشی را دارند و همان سیامک که اغلب در خانه ما بود و از ارشادات تو کمک می گرفت، در انزلی صاحب کانونی شده است که بیش از ده نفر کارگر دارد.
ولذا در مقایسه تو با دیگران، هرگز به باورم نمی نشیند که اینقدر بی خیال به آینده خود باشی. از این حیث تمنا دارم که خودت را نجات بده و دستکم به اروپا بیا تا گرمی تنت را احساس کنیم و با تماسی که خواهید داشت ما را در شور و شعف بگذارید که قطعا در باز یافت سلامتی ما والدین موثر خواهر بود. زیرا مادرت به آنچنان درد دوری تو
مبتلاست که تا کنون 9 بار عمل جراحی شده است.
و بار دیگر استدعا دارم، خودت را از چنگال دژخیمان اهریمنی به تصدی رجوی های خائن ووطن فروش نجات داده و به آنچه که ارزشهای والای انسانی در لبیک به ندای والدین است همت گماشته و به سوی وطن گرانمایه و والدین چشم براه گام بردارید.
انشا الله   
پدر شما هوشنگ زاد اسماعیلی        
تلفن همراه: 09116601022
تلفن منزل: 01344263898
 

خروج از نسخه موبایل