بهرحال من دریکی ازاتاق های مجموعه اسکان اعضای متاهل که درسال 68 همزمان با شروع بحث های انقلاب ایدئولوژیک درونی فرقه و بحث طلاق تعطیل و تبدیل به انبار وسایل و بخشی ازآن هم تبدیل به زندان اعضای معترض شده بود زندانی شدم وطبق حکم فرقه قرار شد به مدت 6 الی 2 سال درآن زندانی باشم تا مثلا اطلاعاتم بسوزد. اتاق من کثیف و پرازحشرات موذی بود که شب تا صبح شاید بیش از500 جیرجیرک می کشتم.روز اول و دوم گذشت و به افراد نگهبان گفتم برایم تلویزیون و رادیو بیآورید که خندیده و گفتند ما چنین وسایلی نداریم.بیش ازیک هفته می نشستم برایم خودم درودیوار اتاق را نگاه می کردم وبه عمروجوانی بیهوده هدررفته خودم درمناسبات فرقه فکر می کردم تا اینکه بعد ازیک هفته مجددا اصرارکردم که باید برایم کتاب های رمان بیآورید که خوشبختانه قبول کرده و آوردند.باآمدن کتاب برای خودم برنامه ریزی کردم که چگونه اوقاتم را بگذرانم تا بتوانم زندان فرقه را تحمل کنم.برنامه ام این بود که شب تا 5 صبح کتاب می خواندم بعد ازآن نمازمی خواندم وبرای استراحت می رفتم هرچند براثر فکر زیاد تا خوابم می برد ساعت 10الی 11 می شد ساعت 2بیدارمی شدم بعد ازصرف نهاری که آورده بودند دوباره مطالعه کتاب داشتم تا ساعت 6 عصر بعد ازآن درهمان اتاق ورزش می کردم تا ساعت 9 شب بعد ازصرف شام مجددا تا فردا 5 صبح کتاب می خواندم وهمین برنامه تا روز آخر ادامه داشت. شب ها بعضا افراد نگهبان می آمدند وبه درب اتاق می کوبیدند ویا اینکه مرا صدا می زدند وجلوی درب می بردند وسگی که با خود داشتند زنجیرآن را شل می کردند تا به سمت من حمله ور شود که یکباروقتی به سمت من حمله کرد با لگد زیرپوزه سگ زدم که با من دعوا کردند.حدود 2 ماه گذشت ولی اصلا به من هواخوری ندادند بعد ازاین مدت مرا نزد فهیمه اروانی بردند تا مثلا چک کند من هنوز برسرتصمیم خودم هستم یا نه. روزهای دیگرهم مسئولین ریزودرشت فرقه می آمدند تا مثلا با من صحبت کنند یکباریکی ازاین افراد آمد به من گفت آیا نماز می خوانی؟! که جواب این توهین اورا دادم. روزها همینطور گذشت وبا وجود اینکه برای اوقات خودم برنامه ریزی کرده بودم اما این فکر که چرا عاقبت من درسازمانی که عمر و جوانی خودم را برای آن هدر داده و خانواده ام و بخصوص مادرم را نگران کردم باید این باشد؟چرا مهدی ابریشمچی بی غیرت هرزه به مادرم فحش داد.یکبار برایم همراه ناهارسبزی شسته نشده درظرف گذاشته بودند که ابتدا من متوجه نشده وخوردم که تا مدتها براثر خوردن آن دردعجیبی درگلویم احساس می کردم که سرفه های وحشتناکی می کردم که بعد ازچندین روز با درخواست من برای رفتن به دکتر موافقت شد هرچند بی فایده بود چون سرفه هایم ادامه داشت.درشهریورماه 80 یکی ازمسئولین فرقه که الان اسمش یادم نیست آمد وخبرمربوط به انفجاربرج های دوقلو درآمریکا به همراه اطلاعیه فرقه برایم آورد و گفت” چون آمریکا عراق را تهدید به حمله کرده برادرمسعود هم دستورآماده باش داده وگفته آماده عملیات سرنگونی باشید”! من که این ترفند ها را می دانستم به طعنه به وی گفتم شما بروید خودم بعدا به ایران می آیم.که مرتب برای فریب دادن من خبرهای مربوط به برج دوقلو واطلاعیه های فریبنده رجوی را برایم می آوردند.گذشت تا آبان ماه که برایم تلویزیون ودستگاه ویدئو به همراه نوارکاست سخنرانی های رجوی آوردند اما من یکبارهم آنها را نگاه نکردم زیرا دیگر حنای رجوی بدلیل مشخص شدن ماهیت خبیثش برایم رنگی نداشت.روزها گذشت تا شب 10/10/80 که افراد نگهبان به من گفتند خواهرنسرین (مهوش سپهری) با تو کار دارد وشب ساعت حدود 11 بود که مرا نزد او بردند…..ادامه دارد
حمید دهدار