چقدر سخت است وقتی دلت برای دیدار عزیزت پر میکشد وحس میکنی ذره ذره وجودت دلتنگش است و نمی توانی او را ببینی…فریبا سرخی خواهری تلاشگر که بارها برای دیدار برادرش راهی عراق شد اولین باری که اورا دیدم در انجمن خوزستان بود خوشرو و پرانرژی بود تمام مسیر همراه هم بودیم و پلاکارد بزرگی در دست داشت که تمام درد دل یک خواهر را برروی آن نوشته بود.”احمد جان برای دیدن تو آمده ام مرا ناامید نکن”
از لحظه ورودمان به عراق دلسوزانه به نفرات سالمند کمک میکرد همه جا فریبا را میدیدی و شنیدم که یکی از مادران بیمار تنها را پرستاری کرده… در تکاپو بود و برای دیدار با برادرش تلاش میکرد وقتی جلوی درب لیبرتی رفتیم از لحظه ورود یک نفس برادرش را از پشت دیوارهای بتنی فریاد میزد…یادم می اید جایی دیدم که رفته پشت پرده ای که سازمان حصار کرده بود نشسته بود خیلی صمیمی و به آرامی با نفرات فرقه صحبت میکرد وبا آنها درد دل میکرد و پیغام برای احمد می فرستاد و آنها را تشویق به آمدن میکرد…زمانیکه خبرنگاران و روزنامه نگاران عراقی به درب لیبرتی آمدن اولین نفر جلو رفت و از جنایات فرقه رجوی گفت که برای چندمین بار به عراق آمده و اجازه ملاقات نداده اند و از نقض قوانین حقوق بشر توسط کمیساریا شکایت کرد…خیلی درد دارد که صدایت به جایی نرسد و نتوانی ثابت کنی که حقت را پایمال کردن جایی دیدم ی گوشه تنها از فرط خستگی نشسته ودر فکر اینهمه جور و ستم فرو رفته! رفتم کنار او و بهم گفت ازمن یک عکس میگیری؟ گفتم حتما پلاکارد را باز کرد و من درحالی که نشسته بود عکس انداختم بعدها دیدم که آن عکس را ضمیمه نامه هایش کرده زمانی که خبر فوت فریبا را شنیدم خیلی متاثر شدم که روزگار برخلاف آرزوهایش گذشت و تمام نامه هایش بی جواب ماند. فریبا سرخی با اهدا عضوهایش به بیماران نیازمند رسالتش را به زیباترین شکل ممکن تمام کرد.
قلب فریبا هنوز زنده است! نمیدانم درسینه چه کسی میتپد ولی همیشه یاد و خاطراتش در دل تک تک ما خانواده ها زنده است و امروز را بهانه ای دانستم که فراموش نکنیم ما خانواده ها آرزوی فریبا که همانا آزادی احمد و احمدها بود را به پایان رسانیم. روحش شاد و یادش گرامی باد.