الان که دارم این مطلب رو مینویسم چهره تک تک نفرات جلوی چشمم هست. از صبا هفت برادران تا اون دختر کوچیک معصوم، منظورم دختر عبدالرضا رجبی هست که پدرش رو یک جور رجوی بکشتن داد و دخترش رو هم اینطوری به خون کشید تا باقی نفرات.
از چند وقت قبل معلوم بود که اتفاقی میخواد بیوفته، چون رجوی ملعون و سیستمش اونقدر به دست و پای دولت عراق پیچیدن که دقیقا مثل داستان ۶ و ۷ مرداد داشت تکرار می شد. اون بار دولت عراق رو مجبور به حمله کردن چون هرچه گفت ایستگاه پلیس میخوام بزنم رجوی ملعون هی حرف مفت زد.
این بار هم دولت عراق گفته بود زمینهای مردم رو که سند و حکم دادگاه دارن تخلیه کنین. در اون قسمت ها چیز جدی وجود نداشت. روستا و زمین های کشاورزی مردم بود که صدام بزور گرفته و به رجوی داده بود. آنجا زاغه های مهمات ساخته بودند که خالی بود.
دولت عراق گفته بود که طبق حکم دادگاه تا خیابان ۱۰۰ بیشتر نمی خواهیم و باید این زمینهای کشاورزی به صاحب هاشون برگردونده بشه. رجوی هم که خاک عراق رو ملک طلق خودش میدونست و البته بخاطرش کلی جنایت و خیانت و وطن فروشی کرده بود تازه خیال می کرد ارباب جدیدش هواشو داره، واسه همین اصلا به حرف های دولت عراق و سند مالکیت و حکم دادگاه اهمیت نمی داد، تازه حرف مفت هم میزد.
از شب قبل آماده باش اعلام شد یعنی که معلوم بود که حمله میشه. ماها توی خیابون صد بودیم که سپیدی های صبح دیگه کارد به استخون دولت عراق رسید و فهمید که طرف مقابل قانون و منطق و زبان خوش سرش نمی شه و تا بوده زور گفته.
من سعی ندارم که دولت عراق رو مظلوم و خونهایی که ریخته شده رو موجه جلوه بدم، اما قطعا تمام این خونهایی که ریخته شد روی دست های رجوی لعنتی مونده و خودش مسئول اول و آخر همه اونهاست.
ما خیابان ۱۰۰ بودیم و بعد گفتن که برویم سمت امداد. بعضی ها دیگه جلوتر بودند که سپیده صبح حمله شد. عراقی ها از قبل چند بار اتمام حجت کرده بودن.
رجوی فقط قربانی می خواست که براش مهیا شد. اونقدر تحریک کردن، فحش دادن و سنگ زدن به پلیس عراق که معلوم بود دنبال شر می گردن.
صدای رگبار قطع نمی شد. دیگه مجروح پشت مجروح، کشته پشت کشته.
نیروهای عراقی تا خیابان ۱۰۰ اومدند و بعد رد کردند و تا وسط های اشرف آمدن و دوباره به خیابان ۱۰۰ برگشتن. توی این مدت فرمانده های اصلی همه توی سوراخ موش رفته بودند و کسی از آنها پیدا نبود. بچه ها علیرغم فریاد مسئولین از خیابان ۱۰۰ یک قدم جلوتر نرفتن. توی بلندگو داد می زدند که کسی عقب نشینی نکنه.
دوستم که توی صحنه بود می گفت خواستم یک مجروح رو بلند کنم بیارمش عقب. یکی از فرماندهان رجوی ملعون سرش داد زد و گفت:”ولش کن، اون که اول و آخر میمیره، تو میخوای به بهانه این بری عقب”.
کی جرات داشت عقب بیاد؟ تازه اگر هم می رسید اونجا یک سری گراز وحشی منتظر بودند با فحش و ناسزا که چرا فرار کردی؟
دوستم می گفت که چند تا از زنهای رجوی توی خیابون پشت ماشین حتی پیاده هم نشدن که اگه لازم شد سریع فرار کنند.
کلی نفرات هم برای نگهبانی مقر ۴۹ گذاشته بودن که زن های رجوی از جمله مژگان پارسایی اونجا بودند.
دوست دیگم رو به زور برده بودن برای حفاظت از ۴۹. اونها تنها با بدنشون باید حفاظت میکردن و دست خالی.
زنهای رجوی با دریدگی خاص خود رجوی میگفتن که”همه شما هم کشته بشین نباید پای عراقی ها برسه به ۴۹. باید کسی توی ۴۹ نره.
نیروهای عراقی هم واستاده بودند. باز یک سری نفراتی مثل عسکر و سیامک، عراقی ها رو تحریک میکردن فحش میدادن که باز خون ریخته بشه. دوستم قسم میخورد با گوش خودش شنیده که فرمانده عراقی ها به نیروهاش گفته که اصلا توجه نکنین، اینها دنبال بهانه می گردن، اینها نقشه دارن نفرات خودشون رو بکشتن بدن.
عراقی ها می گفتند ما از روز اول گفتیم که تا خیابان ۱۰۰ می آییم چرا آمدین جلوی ما خط بستین تحریک کردین بازم رهبران شما باعث و بانی این خون ها شدند.
جوری توی مخ آدمها می رفت. اون ملعون که انگاری زندان اشرف تسخیر ناپذیره و می گفت خدا هواش رو داره البته تمام دلگرمی رجوی به ارباب جدیدش بود.
سناریویی که تکرار شده بود. بازم رجوی ملعون نفرات رو بکشتن داد وگرنه عراقی ها می گفتند ما طبق حکم دادگاه تا خیابان ۱۰۰ می آییم.
نباید نفرات رو میفرستادن جلو
۵۲ نفر رو رجوی ملعون بکشتن داد و کلی هم زخمی داد
تازه توی مثلا نشستی که گذاشته بود با وقاحت می گفت این که چیزی نیست، ویتنام اینقدر کشته داده سوریه روزی چند برابر کشته میده، انگار بس نبود برای ملعون تازه کمش بود.
بعد باز حرفای صد من یک غاز و گریه تبلیغاتی.این ضحاک معلوم نیست که کی سیر میشه.
این وسط کسانی که باید از میان برداشته میشدن را فرستادن جلوی جلو، که رجوی دیگه طاقت حرفاشون رو نداشت.
میاد اون روزی که باید جواب وطن فروشی ها و خونهایی که باعث و بانی اون بود را بده.
اکبر حسنی اسیر آزاد شده از فرقه رجوی در آلبانی