آیا می شود قبل ازمرگم داود را ببینم و ببویم و ببوسم

بارها و بارها با والدین دردمند و زحمتکش و چشم انتظار داود زاداسماعیلی از اعضای اسیر در فرقه بدنام رجوی در دفترانجمن نجات گیلان ملاقات و دیدارحضوری داشتم و با جان ودل به رنج نامه شان گوش دادم وهمچنین شاهد بودم که به کرات برای دیدارجگرگوشه اش داود با تحمل بسا شدائد و مصائب، رنج مسافرت به عراق ناامن را برخود و همسر بیمارش به جان خرید و هموارکرد بی آنکه بتواند به آرزویش برسند وداود را درآغوش بفشارند.

با وجود ماه مبارک رمضان ومشغله و دغدغه کاری درارتباط با خانواده های اعضای گرفتار در دفترانجمن نجات گیلان، برخود واجب دیدم و سعادت نصیبم شد که ازپدر و مادرسالمند و بیمار داود زاد اسماعیلی درمنزل شان درشهراسالم از توابع تالش استان گیلان دیدار و ملاقات بسیار دوستانه وصمیمانه ای داشته باشم.
وقتی به شهرک ویلایی اسالم وارد شدم نه تنها نگهبان بل تمام اهالی شهرک، هوشنگ زاداسماعیلی را بیشتر به بابایی می شناختند ومعرفی کردند وآدرس دادند.
وقتی به ویلای خیلی قدیمی آقای بابایی رسیدم جو بسیار آرامی داشت وفقط” انتظار” را میتوان ازلابلای خانه، غمگینانه به تماشا نشست.
با استقبال سرشار از مهربانی و محبت والدین داود مواجه وعمیقا ممنون شان شدیم ولیکن غم دوری وچشم انتظاری اندوهبار فرزند، برروح و روان آنان بسیارآشکار و مبرهن بود.
مادر در اولین نگاه و همنشینی با آه و افسوس دردناکی گفت” آقای پوراحمد پیشتر از این حضور سبز شما و همسر گرامی تان را انتظارمی کشیدم و البته این اقتضای حال بد خودم وبستربیماری است ونه تنها گلایه ای ازشما ندارم بلکه خیلی هم ممنون ومتشکرم.”

تا به خود بیایم وضمن عذرخواهی از کم کاریم دراین خصوص بگویم، پدرزحمتکش و فرهیخته منزل درادامه صحبت همسرافزود:” منهم به شمایان خوش آمد می گویم وحقا که انتظارچنین محبتی را ازشما باوجود مشغله های کاری دردفترنجات گیلان نداشتم وحال برسیم به اصل مطلب ودرد دل ما دونفرکه تنها وچشم انتظاریم.
دهه هفتاد بود که دار و ندار زندگی ام را فروختم تا فرزندم داود برای ادامه تحصیل به آلمان برود وبا دست پربرای خدمت به مردمانش به ایران ونزد خانواده برگردد. مابعد چند سال ارتباط به طرز نگران کننده ای دیگر از داود خبری نشد و مطلق نمی دانستیم فرزندمان به چه مصیبتی گرفتار شده است.”
اصغر دیگر فرزند خانواده درمیان غم و اندوه بی پایان پدر رشته صحبت را به دست گرفت و گفت:” چنانچه هشیاری من هم نبود الان وضعیت داود را میداشتم واسیرجماعت رجوی بودم. تعجبم دراین است که داود ازمن با ذکاوت تربود ونمی دانم چگونه با مشتی خزعبلات رجویها اغفال شد وزندگی اش را تباه کرد. منهم درهمان دوران برای اشتغال به ترکیه رفته بودم ورجویها درپوش داود وحس برادرانه اش بواسطه یک خانمی بنام مریم به سراغم می آمدند وتماس تلفنی داشتند طوریکه ازکثرت تماسهای روزانه خسته شده بودم. مطابق معمول مغزشویی می خواستند با وعده و وعید مرا هم به عراق وبه اسارت بکشند که خوشبختانه با هشیاری خودم وخواست خدا از تور ربایندگان مافیایی رجوی رستم وشکرخدا توانستم به ایران برگردم وزندگی شرافتمندانه عادی خودم را ازسر بگیرم. الان هم حرفم این استکه فرقه رجوی موسوم به مجاهدین خلق تمام شده هستند واساسا نه تنها پایگاه بلکه ردی درایران ودرمیان مردمان ما ندارند وبرای کسب قدرت، آویزان امریکا وآل سعود وبیگانگان علیه ایران وایرانی هستند وحیف آن آدم هایی که بدور از خانه و کاشانه و خانواده خود در آلبانی گرفتار هستند ومانده است که پدر و مادرپیرم در چشم انتظاری جگرگوشه اش عذاب بکشند.”
بعد از صحبتهای روشنگرانه خودم حول آخرین وضعیت شکننده تشکیلات سیاه رجوی در آلبانی و ریزش فزاینده نیروهای خسته و مستاصل، مادرچشم انتظار و دل شکسته داود گفت” بخاطرداود من چشمانم دیگر سو ندارد. دوبارعمل جراحی کردم. بخاطرمشکلات قلبی، دکترا باطری گذاشتند و دیابت هم مزید برعلت شده است و حسابی داغ و دوری داود دیوانه ام کرده است و میشود که روزی بتوانم قبل ازمرگم داود را ببینم وببویم وببوسم…(توام با گریه)
دیدار بسیارصمیمانه با والدین داود و آقا اصغر در ایام لیالی القدر، با آرزوی رهایی تمام اسرای رجوی خاصه داود زاداسماعیلی وبازگشت شان به دنیای آزاد وآغوش پرمهرخانواده، با گرفتن چند عکس یادگاری به پایان رسید.

مطالب مرتبط:
تجدید عهد آُقای زاداسماعیلی برای نجات فرزندش
گفتگوی صمیمانه با پدر مقاوم چشم انتظار آقای هوشنگ زاد اسماعیلی
نامه یک پدر دردمند شالیکار به بان کی مون

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا