در مقدمه ,خدمت خواننده گان گرامی عرض میکنم، که از لحاظ فردى هیچگونه علاقه و یا تمایلى براى ابرازآنچه که دراین سالیان بر من و امثال من گذشته، را نداشته و ندارم، اما تنها دلیلى که باعث شد این سرگذشت را در این غالب ارائه کنم، وجود صدها تن مانند من در درون حصاریست که روز به روز بیشتر در درون خود فرو میرود و بسته تر میشود که البته با شعار انقلاب درونى هم که” رابطه با بیرون از خود”است، درتناقض است.
امیدوارم تجربیات من بتواند روزنه اى باشد،براى کسانیکه الان در داخل حصارند و از شرایط بیرون هیچگونه اطلاعى ندارند، امیدوارم ابراز این مطالب بتواند کمکى هر چند کوچک به شما باشد که منجر به برداشتن قدمهاى بزرگ بشود و بتوانید با آگاهى از شرایط واقعى خود، از این زندان پیچیده شده در لفافه انقلاب خود را رها سازید.
سال 1382
در شهر نجف بودیم در تعطیلات میان ترمى دانشگاه براى زیارت به عراق آمده بودیم از حرم که بیرون آمدیم مشغول تماشاى دیوار هاى آجرى بیرون حرم شدیم، دست فروشها و مغازه هاى مختلف تسبیح و انگشتر وچاقو، جانماز و ترمه، چشم را به تماشا میکشاند، بعد از کمى فاصله گرفتن از آنجا با ساختمان های وخودروهایى نیمه سوخته و نیمه ویران روبرو شدیم وآنچه که جالب بود عکس محمد باقر حکیم، رهبر ایران و عبدالعزیز حکیم در خرابه هاى ناشی از انفجار بمب چسبانده شده بود در انجا بود متوجه شدیم محل ترورش آنجا بود، اطراف آنجا مملو از نفرات مسلح بود در بالا ى دیوار و بام حرم هم بودند،بهتر دیدیم از آن محل دور شویم داشتیم بسمت بازار می رفتیم چند راننده تاکسى که گویا از ظاهر ما متوجه ایرانى بودنمان شده بودند با گفتن اشرف اشرف به سمت ماشین هایشان اشاره میکردند ما هم که طی گشت و گذارى در شهرها ی مختلف عراق داشتیم، متوجه شدیم که بعد از حمله آمریکا همه مقرها تخلیه شده وتمامی نفرات ارتش بعد از خلق سلاح توسط امریکا در اشرف بسر میبرند بعد از کمى مشورت تصمیم گرفتیم سرى به آنجا بزنیم، حس کنجکاوى وشناخت بیشتراز این افراد و آگاهى از مواضع سیاسى آنها در آن لحظه دلایلى بود که ما را به این دیدار تشویق میکرد.
تاکسى از جاده اصلى خارج شد جاده فرعىِ با کیسه هاى بزرگ خاک احاطه شده بود دو هامر آمریکایی ایستاده بودند سرباز جلوى یکى از هاموى ها جلویمان را گرفت
کجا میروید؟
دیدن مجاهدین
نمیتوانید.
ما ایرانى هستیم، رد شدیم،جلو درب رسیدیم. تاکسى را نگه داشتیم که اگر توانستیم وارد بشویم،برگردیم
با اولین نفر که برخورد،بعد فهمیدم اسمش تقى صوفى بوده،
سلام ما ایرانى هستیم براى دیدن مجاهدین آمده ایم
کسى از خانواده شما در اشرف است، نه
هوادار هستید، نه
نه همانطور گفتم براى آشنایی آمده ایم.
تاکسى را رد کردیم و بیک بنگال که حالت اتاق انتظار را داشت رفتیم و سه عدد صندلى ردیف شده در کنار هم و دو یا سه مهر نماز در گوشه بنگال، تمام محتویات این سالن انتظار بود.
در آنجا به یاد خاطراتى از سال 60 افتادم اینکه دو بار در تهران محاصره خانه ها تیمى و در گیرى آنها را از نزدیک دیده بودم،سپاه و بسیج و کمیته بعد از ساعتها درگیرى و به زور آرپی جی، چیز بیشترى جز یکى دو جنازه عایدشان نمیشد فکر میکنم یک ساعتى غرق این افکار بودم که یک پاترول به دنبال مان آمد، در مسیر، بدنبال دیدن آثار آن روزگار برروى چهره ها تمرکز میکردم، ما را به یک واحد مسکونى بردند در مسیر راننده پرسید:
برنامه سیما را میبینید؟
کدام سیما؟
سیماى آزادى
نه تابحال ندیده ایم.
واکنش مردم وقتى خواهر مریم آزاد شد، چه بود؟
خواهر مریم کیست؟
بعد از توضیحاتش گفتم: یادم آمد چند وقت پیش یک روزنامه در ایران عکس اورا با همین خبر درج کرده بود که دفتر آن بسته شد. در واقع هم اطلاعاتمان در مورد آنها همینقدر بود.
اتاقى را براى سکونت ما مشخص کردند دو نفر دیگر هم آنجا بودند، بعد از رسیدگى هاى اولیه، نوار ها و سخنرانى هاى اولین انتخابات در ایران را، برایمان آورده و پخش کردند، هر چه بیشتر از آنها و از فعالیتهایشان در آن زمان مطلع میشدم بیشتر انگیزه میافتم تا بیشتر بدانم سخنرانى ها را بدقت و با تمرکز تمام دنبال میکردم این حرفها برایم تازگى داشت، گویی به یک حقیقت تازه دست یافته ام. این امر باعث اشتیاق هرچه بیشترم براى دانستن هر چه بیشتر میشد، همچون کسى که گمشده اش را یافته بدقت همه چیز را دنبال میکردم و بدینگونه علاقه مند شده بودم.
سه روز از آمدن مان میگذشت، چندین نوار و فیلم دیده بودیم، براى نشست صدایم کردند در آنجا از شرایط و ضوابط ارتش صحبت شد و اینکه اگر بخواهیم بمانیم وضعیت چگونه خواهد بود
– زمانبندى بیدارباش و… مانند تمام ارتشهاست
– روزانه کلاسهاى آموزشى خواهید داشت
– زن و زندگی در ارتش نداریم
– اگر بخواهید بمانید بایستى تعهد بدهید که حداقل دو سال در مناسبات میمانید
– زندگى جمعى است و باید به جمع پاسخگو باشید و در یک نشست روزانه بایستى شرکت کنید که بر پایه انتقاد و انتقاد از خود سوار است و به آن عملیات جاری میگوییم
آن شب ساعتها فکر کردیم و با هم سر این موضوع مشورت کردیم و در نهایت تصمیم گرفتیم جواب مثبت بدهیم، وبدینگونه بود که وارد ارتش و قسمت پذیرش شدیم.
حسن شهباز