من هم چون چند بار کتبا و شفاها به مسئولین گفته بودم که در اینجا نمی مانم. یا مرا به خارج بفرستید مثل بچه های خودتان که شبانه از لیبرتی خارج می کنید. ولی دیگران را برای کشته شدن در لیبرتی نگه می دارید و من نمی خواهم در اینجا بمیرم. پس بگذارید دنبال زندگی خودم بروم و مسئولین همه این را می دانستند و خیلی برایم نشست می گذاشتند که می دانیم تو مشکلی نداری. اما قابل قیاس با بچه هایی نیستی که آنها اقامت کشورهای دیگر را دارند و دست ما نیست که آنها را نگه داریم.
تا اینکه خواهر بتول یک روز برای من نشست گذاشت و گفت که تو با حسین محفل می زنی و گزارش هایش برای من می آید که تو او را از راه به در کرده ای. من هم گفتم این من نیستم کسان دیگری از راه بدر می کنند. خواهر بتول گفت منظورت چیست؟ گفتم شما خوب می دانید انشاالله فاکتهایش را برایت می نویسم و می دهم با فاکتهای مشخص زمان و مکان مشخص. از نشست بیرون آمدم. خواهر بتول به من گفته بود که شما هر نوع محفلی با حسین دارید، باید قطع و قیچی کنید. چون دید آن روز من خیلی عصبانی هستم و در نشست های کمیته هم که تازه شروع شده بود شرکت نمی کنم. برای مدتی با من کاری نداشت و بعضی وقت ها که شب ها پست بودم به محل پست من زنگ می زد و اوضاع و احوال مرا می پرسید و گاها هم که مرا در مقر می دید، می خواست که حتما برایش گزارش بنویسم. من هم می گفتم که هر وقت فرصت گیر آوردم برایش می نویسم و در جواب می گفتم من گزارش نویسی ام ضعیف و کند هست و وقت پیدا نمی کنم برایت گزارش بنویسم. هر وقت مرا می دید احوالپرسی گرمی با من می کرد و می گفت اوضاع و احوال ایدئولوژیکی ات چطور است؟ و من هم با خنده و با کنایه می گفتم اوضاع ایدئولوژیکی من خوب هست و رد می شدم.
تا اینکه یک روز مرا جلوی اتاق کار خودش دید و سلام کرد و گفت چی شد آمدی من منتظرت هستم. آیا گزارش نوشتی؟ من هم به دروغ گفتم بله نوشتم. برایت می آورم. خواهر بتول گفت همینجا می ایستم تا بروی و گزارشت را بیاوری. مسئول مستقیم من هم آنجا بود. به مسئول گفت که با من برود و گزارشم را بیاورم که با هم به آسایشگاه آمدیم و مسئولم گفت گزارشت کو؟! خواهر منتظر هست. آن موقع مرا تغییر سازماندهی کرده بودند و در آسایشگاه دیگری بودم. من هم گفتم گزارش ننوشتم. مسئولم گفت به خواهر دروغ گفتی. او الان منتظر است و سازمان با کسی شوخی ندارد. گفتم من هم با کسی شوخی ندارم. بیا برویم پیش خواهر و با هم به پیش خواهر رفتیم. وقتی وارد اتاق خواهر بتول شدیم سلام کردم و گفتم که گزارش ننوشتم اما یک کاغذ بده تا برایت چند تا فاکت بنویسم و چند تا فاکتی که او با حسین داشت برایش نوشتم و در بالای کاغذ نوشتم که نمی خواهم مسئولم و یا کسی بفهمد. خواهر بتول وقتی چند تا فاکت را خواند، کمی به فکرفرو رفت. به من نگاه کرد و من سرم را تکان دادم. خواهربتول گفت که برو! بعدا صدایت می کنم. طوری که مسئولم از این موضوع باخبر نشد. وقتی هم که بیرون آمدیم از من چیزی نپرسید. من هم دنبال کار خودم رفتم.
فردا شب بعد از شام یکی از مسئولین اداری آمد به من گفت خواهربتولبا تو کار دارد. به اتاق او رفتم. دیدم دو تا خواهر هستند بتول و خواهرنسرین که منشی بتول بود. خواهربتول سلام کرد و گفت بیا بشین و من هم سلام کردم و نشستم. خواهر گفت هر چه می دانی بگو.آیا اینها را حسین برایت گفته است؟! گفتم که پیش خواهر نسرین بگویم؟! گفت اشکالی ندارد. گفتم نمی توانم.
گفت اگر می خواهی روی کاغذ بنویس. اول برای اینکه صفر صفر باشم فاکتهایی که خودم دیده بودم و متناقض بودم برایش نوشتم. خواند و به من نگاهی کرد گفت بقیه را بنویس. چون کاغذهای یادداشت رومیزی کوچک بود هر بار چند تا را می نوشتم و می دادم می خواند. از من پرسید چرا ناراحتی؟ گفتم سرم درد می کند. به خواهر نسرین گفت برود قرص و چند تا چایی بیاورد. وقتی خواهر نسرین رفت از من پرسید به کسی در این مورد چیزی نگفتی؟ گفتم نه و گفت که حسین خیلی آدم عوضی هست. من هم گفتم من شما را مقصر نمی دانم و می دانم که این کارها از کجا آب می خورد. سازمان باید هر طور شده حسین را نگه دارد. چون خواهر مژگان میخواهد که اینطور شود. یعنی نه حسین و نه تو، بلکه سازمان مقصر هست.
خواهر بتول گفت پیش خواهر نسرین چیزی نگو. گفتم بخاطر همین گفتم که روی کاغذ بنویسم.
خواهرنسرین با قرص آمد و گفت خواهرکبری چایی می آورند. قرص سردرد را به من داد و گفت که بقیه اش را بنویس و من هم نوشتم و به او دادم و خواهر کبری چایی آورد و چایی هم خوردم. ساعت5/11 شب شده بود. خواهر بتول گفت صبح صدایت می کنم و من خداحافظی کردم و رفتم. ساعت خاموشی گذشته بود. صبح روز بعد خواهر بتول صدایم کرد. با هم به پیش خواهرش که F سه تا از قرارگاه ها بود رفتیم. مثل اینکه خواهر بتول موضوع را به او گفته بود و یک گزارش هم نوشته بود که در دست”ش” دیدم.”ش” از من تشکر کرد و از طرفی چون می دانست که من جزو افراد ناراضی بودم سعی کرد طرف مرا بگیرد. و چند تیغ به خواهر بتول کشید وگفت مگر این مقر شما مسئول ندارد؟ این اراجیف ها چیست و گوشی تلفن را برداشت به زهره زنگ زد که مسئول F قرارگاه بود. بلافاصله آمد و نشست. ش چند تیغ به خواهر زهره کشید و گفت مگر شما در مقر چه غلطی می کنید. این اراجیف چی هست و این محفلها چیست؟ خواهر زهره رو به من کرد تا مرا هم زیر سوال ببرد. بلند شد و تا گفت شما تشکیلات ما را شخم زدید، من از صندلی خودم بلند شدم گفتم اگر من تشکیلات را شخم زدم. پس شما چکار کردید و شما در این رابطه چه نقشی دارید؟ چرا رابطه خودت در طول چند سال از اشرف با سه نفر را نمی گویید و با صدای بلند گفتم خواهر ش، مقر ما سه تا مسئول دارد که رابطه صمیمی با هم دارند: خواهر بتول، خواهر زهره وحسین. همه هم این را می دانند. شما چرا بروی خودتان نمی آورید؟
“ش” رو به خواهر زهره کرد و گفت این چه وضعی است که تو داری و در قرارگاه ایجاد کردی. شهرود راست می گوید. تو باید جوابگو باشی. به من بگو تو آنجا اصلا چه کاره هستی. تا خواهر زهره دید اوضاع اینطور هست و ش هم خیلی عصبانی هست نشست سرجایش. اما من که پر از تناقض بودم دیگر دست برنمی داشتم و تمام حرفهایم را زدم و از اتاق”ش” بیرون رفتم. نزدیک مقر خودمان رسیده بودم که دیدم خواهر زهره از پشت صدایم می زند که خواهر”ش” با تو کار دارد و من برگشتم.
وقتی وارد اتاق شدم دیدم خواهر بتول هم نیست.”ش” از من پرسید هر کاری اینها انجام دادند فاکتهایش را دونه به دونه برایم می نویسی. گفتم چشم می نویسم.”ش” گفت اگر من این کار را گزارش کنم به بالا که باید هم گزارش کنم می دونی چه اتفاقی می افتد؟! حالا من چکار کنم.
من یکدفعه گفتم خواهر سازماندهی اینها را عوض کن.”ش” گفت که راست می گی حتما باید اینکار را بکنم. که یک روز بعد دیدم خواهری به اسم سیمین به عنوان مسئول به مقر ما آمد. و خواهر بتول را به قرارگاه دیگری تغییر سازماندهی کرده اند. بعدها هم مسئولیت FM را از ایشان گرفتند.
من هم از خدا خواسته این موضوع را کش دادم و به تمام دوستانم گفتم. مرا هم از آن قرارگاه به قرارگاه دیگر منتقل کردند و در قرارگاه دیگر نیز خواهر مرضیه مسئول F سه تا قرارگاه بود که مرا چندین بار برای نشست خواست تا ته این قضیه را دربیاورد و از طرف صدیقه مسئول اول سازمان پیام می آورد و می گفت تو تشکیلات ما را به هم زدی و به خاطر گزارش تو می دانی در نشست خواهر صدیقه و در لایه های شورای رهبری چه خبر هست و من هم گفتم درباره ی کاری که خودتان انجام دادید چرا از من سئوال میکنید. خواهر مرضیه حدود 12 جلسه برای من نشست گذاشت.هر بار با چند تا مسئول FM قرارگاه و فرمانده قرارگاه. من حرفم این بود که مگر من اینکار را کرده ام؟ بروید از آنهایی که اینکار را کرده اند بپرسید. و یا اینکه به خواهر صدیقه بگویید مرا صدا کند تا با او حرف بزنم. تا اینکه یک روز زمان ورزش که همه از قرارگاه بیرون رفته بودند، مرا به اتاق علی سرمدی صدایم کردند و رفتم دیدم که چند نفر از مسئولین مرد در اتاق نشسته و یک صندلی خالی برای من گذاشته بودند. حقیقتش من هم می ترسیدم. چون به من گفته بودند که دیگر این کار را دنبال نکن. تو را سر به نیست می کنند. من هم یک وسیله در جیبم گذاشته و به نشست رفتم.
ادامه دارد…
*تمامی اسامی که در این متن نام برده شده است به دلیل حفظ حقوق اشخاص مستعار می باشد.