بیکاری در ایران و تصمیم غلط
من شهرام بهادری گرگری متولد 1360 در شهرستان هادیشهر (گرگر) آذربایجان شرقی می باشم. من در خانواده ای بزرگ شدم که چهار برادر و شش خواهر بودیم و شرایط زندگی سخت بود و من تازه خدمت سربازی ام را تمام کرده بودم. در سال 1380 بیکار بودم. اما هر کاری می کردم نمی توانستم یک مغازه باز کنم. چون هیچ سرمایه ای نداشتم. به همین خاطر رفتم پیش برادرم احمد که در کار ترخیص کالا از گمرک نخجوان بود و چند بار با او برای این کار به نخجوان رفتم. اما دیدم هیچ پول خوبی نمی ماند. بعد برگشتم پیش پدرم که کنار گمرک نخجوان مغازه سوپرمارکت داشت و آنجا مشغول شدم. اما باز هم دیدم هیچ پولی نمی توانم پسس انداز کنم. چون پدرم با یک نفر دیگر شریک بود و مغازه اجاره ای بود. دربدر دنبال کار مناسبی می گشتم که بتوانم بعد سربازی برای خودم کار کنم و زندگی خوبی تشکیل بدهم. و به این خاطر برای هر آشنایی رو انداختم که بتوانم کاری پیدا کنم. ولی متاسفانه همچین کاری پیدا نکردم. برادر بزرگترم شهرود در باکو مشغول کار رفوگری فرش بود. چند بار با برادرم که صحبت کردم گفت یکی از دوستانش به نام صالح کهندل در کشور آلمان کار فرش مناسب پیدا کرده که پول خوبی دارد. او به برادرم پیشنهاد داده بود که درآمد کار فرش در آلمان از باکو خیلی بهتر است که برادرم را با این شیوه اغفال کرده بود. من صالح کهندل را نمی شناختم. اما چون دوست برادرم بود و همشهری ما بود به همین دلیل به او اعتماد کردیم. چون ما به هر دری زده بودیم کار خوبی پیدا نکرده بودیم. این پیشنهاد صالح برای ما خیلی جذاب بود. و ما در طول دو سه روز روی پیشنهاد این تصمیم گرفتیم که هر چه زودتر برای این کار برویم که وضع مالی مان بهتر شود. با حداقل سرمایه ای که داشتم گفته بود خود را به ترکیه برسانید بقیه مسائل را من حل می کنم. و من جوانی بودم که تا خدمت سربازی از شهرمان بیرون نرفته بودم و تجربه کافی نداشتم و بعد از صحبت با برادرم تصمیم گرفتیم که برای این کار به آلمان برویم و من آنموقع شنیده بودم که هر کس به خارج برای کار برود پول خوبی می تواند جمع کند. به همین خاطر تصمیم گرفتیم سراغ این کار برویم.
تصمیم برای پیوستن به سرپل سازمان برای کاریابی و رفتن به آلمان
پس از اینکه مقدمات اولیه را در جلفا انجام دادم و تصمیم قطعی برای خروج گرفتم شب ساعت 5/11 به طرف شهر بازرگان مرز ایران و ترکیه حرکت کردم و نزدیکای صبح با اتوبوس که به استانبول می رفت سوار شدم و مراحل قانونی خروج از کشور را طی کردم که بعد حرکت کردیم و من در سه راهی آنکارا پیاده شدم و با سواری به شهر آنکارا رفتم. همه این مراحل را از طریق برادرم با موبایل توجیه شدم. قرار بود که وقتی به آنکارا رسیدم دوستان شهرود مرا تحویل بگیرند و به من آدرس هتل را داده بودند. با یک شماره تلفن بعد از مدتی که در آنکارا چرخیدم همان هتل را پیدا کردم. بعد از مراجعه به کارکنان آنجا گفتند که جاها همه رزرو شده و به اسم شما جایی رزرو نیست که گفتم برادر من اینجا جا رزرو کرده اند که دوباره نگاه کردند و دیدند نیست که بعد گفتم شماره تلفنی که به من داده بودند را بگیرند که بعد از تماس گفتند همچین شماره ای نیست و بعد مرا به یک هتل دیگر در نزدیکی آنجا بردند که من در آن هتل مستقر شدم که بعد از یک ساعت گوشی اتاق زنگ خورد که گفتند بیا پایین کسی منتظر شماست که من رفتم پایین دیدم یک شخصی با کت و شلوار و کراوات و کیف سامسونت و خیلی مرتب منتظر است.
اوخودش را علی معرفی کرد و فارسی حرف می زد و گفت مشکلی نداری من از دوستان برادرت هستم و به آلمان می برمت. و بعد گفت دیگه من به کارهایت رسیدگی می کنم.
من با دیدن همچین شخصی که اینهمه مرتب بود و گفت کارهایت را دنبال می کنم و سر پول مشکلی نخواهی داشت با خودم گفتم که عجب شانسی آوردم که با او آشنا شدم. ظاهر مرتب او مرا تشویق می کرد که به گفته هایش اعتماد کنم و هر چه که می گوید به آن عمل کنم. و بعد که رفتم اتاقم دیدم یک زن به گوشی اتاق زنگ زد. خودش را ملیحه معرفی کرد و اسم مرا گفت و پرسید علی تو را پیدا کرد که گفتم بله و گفت او کارهایت را دنبال می کند که به آلمان بیاورد و دیگر نگران نباش. بعد ازاین که با ملیحه صحبت کردم، علی با پسرش که حدود 20 سال داشت به اتاقم در هتل آمدند و با خودشان یک دستگاه ویدیو و چند نوار ویدیو خنده آور آوردند که مشغول باشم و من چون بلد نبودم بعد از رفتن آنها دیگر نتوانستم نوارها را تماشا کنم.
شب را در آن هتل ماندم و صبح علی آمد وپرسید که نوارها را نگاه کردی که گفتم بلد نبودم و تلویزیون تماشا کردم که او همه نوارها و ویدیو را جمع کرد و زنگ زد پسرش آمد و آنها را به پسرش داد که برد.
علی مرا به یک هتل دیگر به اسم هتل کاج برد و من در آنجا مستقر شدم و باز هم ملیحه به من زنگ زد و گفت مشکلی نداری….. هتل را عوض کردیم که راحت باشی و من هم گفتم که این علی فارسی صحبت می کند و گفت نگران نباش یک نفر دیگر را می فرستم که ترک زبان باشد.
ساعتی بعد کسی آمد به اسم عبدالله که گفت دیگر من کارهایت را دنبال می کنم و این عبدالله دو روز بعد خودش یوسف معرفی کرد و من از این کارسر در نمی آوردم. پاسپورتم دست عبدالله بود. که مرا به پارکها و رستورانهای شیک می برد. بهترین غذاها و بهترین جاهای تفریحی می برد و من فکر می کردم آینده خوبی در انتظار من است. دو روزبعد، اکبر را که پسر عمویم بود و مرا تا مرز ترکیه آورده بود توسط شهرود هماهنگ شده بود و او پشت من در ترکیه به هتل کاج آمد. به اکبر هم گفته بودند که می رویم آلمان سه نفری در کار فرش فعالیت خواهیم کرد و زندگی مان عوض می شود. و چون اکبر هم زندگی مناسبی نداشت خیلی به این کار علاقه داشت. به من هم گفته بودند که به اکبر زنگ بزنم و وضعیت خوب اینجا را به او منتقل کنم. روز بعد،من و اکبر را از هتل کاج به یک هتل دیگر که فکر کنم اسمش یلدیز بود بردند. و فکر کنم حدود هفت یا ده روز ما در ترکیه در آنکارا ماندیم که ما را به پارکها و رستورانهای شیک می بردند و حسابی از ما پذیرایی می کردند. به ما می گفتند که ما کارهای شما را برای رفتن به آلمان دنبال می کنیم و بعد ما را به شهر مرزی….. بردند که دیدیم ما را سوار قطار کردند. تا اینجا هنوز ما نمی دانستیم مقصد کجاست و هیچ اسمی از سازمان مجاهدین یا رجوی نشنیده بودیم. فقط گفته بودند که به آلمان می رویم. و در هتل یک کاغذ از ما گرفتند که در آن نوشته بود به ارتش می روید و به ما القا شد که این کار مقدمات رفتن به آلمان می باشد و باید این راه را بروید و ما هم آن نامه را امضاء کردیم.
ادامه دارد…