برای آنهایی که هنوز مجاهدین خلق را نمی شناسند ـ قسمت هشتم
تا نزدیکی تاریکی هوا درهمان مدرسه بودیم که یک اتوبوس مخصوص زندانیها وارد مدرسه شد و به ما گفتند که سوار شوید. موقع سوار شدن من می خواستم که جداگانه درکنار پنجره بنشینم که نفرات اسکورت با فرمانده آن مدرسه صحبتی کردند وآمدند داخل به من گفتند که که پیش خلبان بشینم.
در همان جابجایی اتوبوس حرکت کرد و من کنار خلبان نشستم.هنوز چند صدمتری حرکت نکرده بودیم یکی از نفرات نگهبان که مسلح بود به ما نزیک شد و دوبسته سیگار به من و خلبان داد. ولی به بقیه سیگاری نداد. با خلبان صحبت کردم که چکارکنیم نمی شود که ما سیگار بکشیم ولی آنها نداشته باشند.
در مشورت با هم به نفرات دیگر هم سیگار دادیم. حدود چهارساعت بعد به بغداد رسیدیم ازخیابان های قدیمی که عبور می کردیم انگار چهل سال پیش ایران بود از شهرعبورکردیم به پادگان بزرگی رسیدیم که تمام سوله های بزرگ با تعدادی ساختمانهای ویلایی. ما را داخل سوله ای بردند که فقط مقداری کارتن پاره شده در گوشه آن ریخته شده بود و کناره های سوله از بارانی که قبل آمده بود آب جمع شده بود.ساعت حدود 10شب بود همه گرسنه و در هوای سرد سوله و هیچ امکانی برای استراحت نبود. با مشورت با بقیه نفرات که با این وضعیت چکار کنیم تصمیم گرفتیم که داد و فریادی بکنیم تا یکی بیاید. چندین بار به درب سوله با مشت ولگد و با سروصدا کوبیدیم. بعد ازحدود نیم ساعت سه نفر آمدند البته دراین فاصله چند تاازکارتونها را آتش زدیم تا کمی هم گرم شویم هم هوای سوله تغییرکند.سه نفری که آمدند شروع به دادوبیداد کردند که چه می خواهید در بین ما یک نفربود که بچه اهواز وسرباز خودم بود بهش گفتم که بگوید ما گرسنه هستیم و امکانات برای استراحت می خواهیم. معلوم شد که در دژبان مرکزی هستیم.درب را بستند حدود یک ربع بعد با یک کیسه نان آمدند وگفتند همین را داریم(سمون) نان عربی.بین نفرات تقسیم کردیم و بقیه آن سمون را درگوشه ای گذاشتیم که هر کس خواست استفاده کند.
همه در یک گوشه ای به حالت زانوهای جمع شده روی سینه از سرما نشستیم خوابی در کار نبود ولی گاهآ تا صبح تعدادی چرتی زدند.
صبح درب را باز کردند ومقداری نان ویک ظرف که داخل آن چای شیرین بود آوردند با تعدادی لیوان پلاستیکی. بعد از 24ساعت بدون چای وشب سرد را گذراندن خود این نعمتی بود. با تاریکی هواآنجا بودیم سپس یک اتوبوس جلو درب سوله پارک کرد وبه ما بدون اینکه بگویند کجا می روید گفتند سوار شوید.دوباره انگار همان مسیر شب گذشته راداشتیم می رفتیم.حدود یک ساعت بعد به مکانی رسیدیم که به عربی نوشته شده بود وزارت دفاع کشورعراق (البته اینها راهمان دوست اهوازی ترجمه کرد)
بعداز عبور ازچند خیابان در وزارت دفاع جلو یک ساختمان اتوبوس متوقف شد و مارا داخل یک اتاق 12متری کردند که با پتو سبز کف آن را به حساب فرش کرده بودند.وارد اتاق شدیم بانورکمی وقتی چشمم رابا نور اتاق منطبق کردم دیدم تعداد زیادی نفر که بیشتر مسن بودند آنجا یا نشستند یا درحالی که روی پتو دراز کشیده بودند در فکرعمیقی بودند که متوجه ورود مانشدند. نگهبانها درب رابستند و رفتند.درهمین هنگام آنها متوجه ورود ما شدند.ومقداری جابجا شدند ماهم در بین آنها خودمان را جادادیم در حین صحبت واحواپرسی متوجه شدیم که همه این نفرات از اهالی سومار یا گیلان غرب یا کرند هستند که زمان حمله بعثیها ازشهر بیرون آمده واز جاده های مختلف قصد خارج شدن به سمت کرمانشاه را داشتند که توسط نیروهای ارتش بعثی صدام اسیرشدند.که از پیرمرد 80 ساله که خادم مسجد سومارتا نفر 60 ساله که نیروهای صدام اینها را به عنوان نظامی اسیرکرده بود(البته قصد اسیر کردن اینها برای مبادله اسیران بود که چند روز دیگر جنگ تمام می شود)بعد از آشنایی با آنها سوال کردیم که شامی یا چیزی به شما دادند ؟گفتند فقط نان(سمون)دادند.
چند روزی بود که حتی دست وصورتمان را نشسته بودیم.با رهنمودی که ازهمان اهالی گرفتیم چند بار به درب کوبیدیم بعد از چند دقیقه چهارنفرآمدندکه یکی از انها درجه دار بودگروهبان یکم که به عربی می گفتند(عریف)نفرما که عرب زبان بود وازقبل به او گفته بودیم چه بگوید.برایشان توضیح داد.قبول کردند که تک نفره برای استحمام ببرند.من که گفتم اول چه کسی برود همان درجه دار قبول نکرد وگفت اول (عریف)بیاید.اشاره به من کرد من که نمی دانستم عریف معنی گروهبان یکم را می دهد با ترس بیرون رفتم در ذهنم این بود معنی حریف را می دهد که بعد با من کشتی بگیرد. هیکل او چهار برابرمن وترس من از این بود که بایک مشت من را زمین گیرکند.
ادامه دارد
خاطرات غلامعلی میرزایی
سلام جناب میرزایی چرا ادامه خاطراتتون رو ننوشتید ؟؟؟بی صبرانه منتظر ادامش هستیم