خاطرات شهرام بهادری – قسمت دهم
روز چهارشنبه 23/ 7/ 94 بود که تصمیم گرفته بودم هر طور شده با برادرم از سازمان خارج شویم. به این خاطر وقتی برنامه سالن ورزش برادرم را در تابلو دیده بودم که ساعت 15: 18 تا 19 بود و برنامه سالن ورزش من از ساعت 19 تا 19:45 بود ، این زمانبندی ورزش را بهترین زمان برای دیدن برادرم و هماهنگی با او می دیدم. چون در طول سالیان ما را از هم جدا نگه می داشتند و نمی گذاشتند که همدیگر را ببینیم تا بتونیم با هم هماهنگ سازی برای فرار یا خروج از سازمان کنیم و چندین سال در پی فرصت بودیم که حتی 1 یا 2 دقیقه هم که شده بتونیم همدیگر رو ببینیم و بتونیم نقشه فرار را با هم بگذاریم. که این شانس در لیبرتی که سالن ورزش آمریکاییها بود، بوجود آمد و برای هر مقر 45 دقیقه وقت می دادند که بروند از آنجا استفاده کنند.
این را هم بگویم هیچ کدام از نفرات مسئول و تشکیلاتی برای این سالن ورزش نمی آمدند. فقط ماها که با این سازمان مخالف بودیم و در نظر آنها غیر تشکیلاتی محسوب می شدیم برای وزنه زدن به این سالن ورزش می رفتیم. که در این روز 23 مهرماه 94 بود که زمانبندی مقر برادرم و من پشت سر هم قرار گرفته بود و من این فرصت را بهترین زمان ممکن می دیدم که بتونم خودم را زودتر به آن سالن ورزش برسونم و با برادرم در یک یا دو دقیقه قرار بگذارم. چون هم من و هم برادرم را حداقل 3 یا 4 نفر می پاییدند و ما را تنها نمی گذاشتند.
هر چه زمان به ساعت 19 نزدیک می شد در دلم هیاهو بیشتر می شد، که چطور خودم را تنها به سالن ورزش برسانم و اضطراب شدیدی داشتم. تصمیم این بود که فردا من و برادرم به هیچ عنوان در مناسبات سازمان نباشیم. به این خاطر ساعت 30: 18 خودم را آماده کردم و همه جا را می پاییدم که در فرصتی خودم را از چشم مسئولین دور کنم و بتوانم به سمت سالن ورزش بروم. در یک لحظه از محوطه رفتم داخل کانکس و از پنجره نگاه کردم که ببینم این مسئولین که من را می پاییدند چکار می کنند و از نبود من در محوطه چه واکنشی نشان می دهند که دیدم همین طور در محوطه ایستاده اند و اینور اونور را نگاه می کنند که این مسئولین جلال خرسند و یونس مساعدی بودند …. ( جهانگیر) که می آمد به داخل محوطه مدام در زمان ورزش سر می زد.
وقتی آمدم ساعت 45: 18 شده بود و از لابه لای کانکس ها از محوطه مقر آمدم بیرون به سمت خیابان و دیگر معطل نکردم و با سرعت هر چه تمام تر دویدم و چون هوا تاریک هم بود به پشت سرم نگاه کردم دیدم جلال و یونس دارند می آیند که من شیرجه زدم به پشت درختان و غلت زدم آمدم درست کنار درختان لای بوته ها که این دو از من رد شوند. چون می دانستم که دنبال من هستند. این دو همه جا را نگاه می کردند و از کنار من رد شدند. دیدم به کوچه فرعی که ما بین بنگالهای یک مقر با مقر دیگری بود رفتند. فورا بلند شدم و به سمت سالن ورزش دویدم می خواستم فقط 2 دقیقه برادرم را تنها ببینم که بهش بگم فردا آماده باشد.
وقتی رسیدم سالن ورزش دیگر 5 دقیقه به زمان اتمام ورزش برادرم مونده بود. از دم در فوری اشاره کردم بیا بیرون برادرم. با عجله آمد. گفتم فردا شب باید فرار کنیم. اگر نشد باید برویم هر دو به مسئولین خود بگوییم که دیگر نمی خواهیم اینجا بمونیم. هر چقدر هم بخواهند تحت فشار بگذارند باید به امید خارج شدن از مناسبات قوی باشیم. گفت باشه برو ببینم چکار می کنی. من همه اینها را تند تند نفس زنان داشتم به برادرم می گفتم که بعد بهش گفتم برو تو. الان مسئولین می رسند که وقتی آمدم کنار خیابان دیدم جلال خرسند و یونس رسیدند و از سمت دیگر دوتا از مسئولین برادرم که به من گفتند کجا بودی؟ چرا نگفتی که آمدی اینجا؟ من هم گفتم مگر باید می گفتم زمان ورزش هست خواستم بدوم خودم را گرم کنم که اینها گفتند از مقر خارج می شوی باید به ما می گفتی و چرت و پرت های دیگر.
گفتم حوصله ندارم نیاز نبود به شماها بگم که برگشتم رفتم داخل سالن و برادرم هم که زمان ورزشش تمام شده بود آمد از کنار من رد شد و من اصلا نگاهش نکردم. رفتم مشغول ورزش شدم و جلال و یونس هم آمده بودند داخل سالن ورزش که وقتی زمان ورزش ما تمام شد برگشتیم رفتیم مقر. آن شب دیگر همش بیدار بودم که چکار باید بکنیم و چگونه باید خارج شویم؟ که دیدم از اول صبح مرا صدا کردند به اتاق جهانگیر که بهم گفت شب چرا بدون اجازه از مقر خارج شدی؟ گفتم زمان ورزش بود رفتم بدوم تا خودم را گرم کنم که به سالن ورزش بروم.
دیدم سروصدا کرد و داد می کشید که باید به مسئولین می گفتی. گفتم چه خبره؟ که در این حین جلال خرسند و یونس وارد اتاق شدند که آنها گفتند ما در محوطه بودیم تو باید می گفتی به ما. گفتم همچین چیزی نیست که زمان ورزش من به کسی بگم که می خواهم بدوم. بعد جهانگیر گفت تو مناسبات را به هم می زنی. گفتم شما هستید که نفرات را به هم می ریزید. اصلا دلم نمی خواهد اینجا بمانم می خواهم بروم. گفتند تو مزدور هستی. تو خائنی. گفتم خودتان هستید. دیدم برافروخته شدند و من هم صدایم را زیاد کردم وگفتم من نمی خواهم اینجا بمانم. می خواهم بروم و از اتاق زدم بیرون که دیدم یونس مساعدی و جلال خرسند پشت سر من آمدند بیرون صدایم کردند بیا تو. گفتم من تو اون اتاق کاری ندارم. می خواهم بروم. که این دو آمدند پشت سر من به سالن غذاخوری که رفتم چایی ریختم و آمدم نشستم و این دو هم در سالن ماندند که در این حین جهانگیر رفته بود به اتاق مهناز شهنازی و موضوع را گفته بود که دیدم بعد از دقایقی جهانگیر آمد سالن و جلال را صدا زد و با او صحبت کرد که دیدم جلال آمد پیش من. گفت مهناز شهنازی صدایت می کند.
بلند شدم رفتم پیشش بدون سلام رفتم تو گفتم من نمی خواهم اینجا بمانم. به برادرم هم زنگ بزنید و بگویید بیاید اینجا و آمدم از اتاق بیرون، در محوطه ایستاده بودم که سیامک مسئول بالای برادرم هر دو آمدند به مقر من که نیم ساعت بعد بود. ما را صدا زدند رفتیم داخل اتاق جهانگیر که من و برادرم بودیم و جهانگیر و سیامک و جلال و یونس و یکی از مسئولین برادرم که فکر کنم اسمش فیض الله بود به برادرم گفتند شهرام خائن هست و مزدور شده و می خواهد از اینجا برود. برادرم گفت وقتی نمی خواهد اینجا بماند چرا می گویید مزدور و خائنی؟ من هم نمی خواهم اینجا بمانم. ما هر دو می خواهیم از اینجا برویم و چنان خردشان کردیم که لحظاتی همین طور ماندند و بعد برادرم و من بلند شدیم رفتیم بیرون. گفتیم به همدیگر که دیگر حواسمون باشد که کاری کردند دعوا می کنیم و سروصدا راه می اندازیم. بعد از نیم ساعت دیدم یونس آمد منو صدا زد گفت بیا داخل اتاق و جلال پیش من ماند و یونس رفت وسایل مرا بیاورد. گفت برادرت هم می رود مقر وسایلش را جمع کند که برادرم هم با سیامک برگشتند مقرشان که وسایلش را جمع کند و بعد نیم ساعت دیدم یونس وسایل مرا آورد داخل اتاق گذاشت و دیگر یونس و جلال پیش من داخل اتاق ماندند و بعد از مدتی دیدم دو نفر از اطلاعات مجاهدین هم داخل اتاق آمدند و کلیه وسایل مرا گشتند و خیلی از وسایل را برداشتند و بعد کاغذ آوردند گفتند اینها را امضا کن. گفتم چه؟ گفتند برگه اخراج که با صدای بلند خندیدم گفتم ما می خواهیم برویم شما می خواهید از غافله عقب نمونید. گفتم این کار همیشگی شماست و کاغذ را امضا کردم و ….
بیش از دو ساعت زیر کفشها را چک می کردند و برده بودند کفشهایم را چک می کردند. ساک ها را برده بودند بیرون چک می کردند. گفتم داخل ساک ها و کفش ها را خوب بگردید. چیزهایی داخلشون قایم کرده ام و می خندیدم و حرصشون می دادم که خلاصه تا نزدیکای هفت بعد از ظهر فکر کنم شد این ادا و اطوار اینها! که من به بهانه سرویس آمدم بیرون که یونس با من آمد. در راه ابوالفضل شیخ بیگلو را دیدم. گفتم دارم می روم میای گفت نه. بعد از آمدن از مجموعه بهداشتی، جمشید و آدم بلوچ را دیدم. بهشون با چشم و اشاره گفتم دارم می روم که دیدم اشاره کردند برو تو مجموعه. دوباره که من برگشتم تو به بهانه شستن دستها که آمدند تو گفتند کارهای ما را هم دنبال کن. گفتم نگران نباشید پایم برسد بیرون اسم همه شما را به یونامی خواهم گفت که دست دادیم برگشتم بیرون و رفتیم اتاق و دیگر کسی را ندیدم.
مرا بردند به محلی که محل نگهبانی عراقی ها بود و دیدم برادرم را هم آوردند که ما رفتیم پیش عراقی ها و آن لحظه نفس راحتی بعد 14 سال کشیدیم. به عراقی ها گفتم ما 14 سال بود اینجا بودیم که سربازها گریه شون گرفت. گفتم زنگ بزنید به سفارت. ما را به بغداد به هتل مهاجر منتقل کردند با اسکورت. وقتی وارد هتل شدیم 3 نفر از عراقی ها داخل هتل، ما را تحویل گرفتند. چقدر احترام می گذاشتند و چقدر خوب رفتار می کردند. گفتم من همیشه می گفتم وقتی مسئولین سازمان می گویند هتل مهاجر جای مخوفی هست و در آنجا همه را می کشند چنان از هتل مهاجر وحشت داشتند و از این هتل بدگویی می کردند. به بچه ها همیشه می گفتم که وقتی این مسئولین از کسی یا چیزی بدگویی می کنند و وحشت دارند بفهمید که جای خوبی است. ما در آنجا خیلی خوب پذیرایی شدیم و فردای آن روز از بچه های سفارت آمدند ما را تحویل گرفتند و کارهای ما را دنبال می کردند. که ما 24/7/94 از مناسبات رجوی خارج شدیم. و در مدت 2 ماهی که در هتل مهاجر ماندیم کارهای ما را کمیساریا ، مسئولین سفارتمون و صلیب سرخ دنبال می کردند که به ما گفتند بروید خارج و ما می فرستیم به خارج هر جا که دلتون خواست که ما بعد از تماس با خانواده تصمیم گرفتیم بیاییم ایران و پیش خانواده مان. پایان