خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت سی و نهم
با رسیدن اکیپ جدید سیطره که قرار شده چند کیلومتر بالاتر به سمت قره تپه که محل تصرف کردها بود ، سیطره جدید بزنند ، یک جیپ نفرات آنها را می برد و من هم یک جیپ لندکروز دیگر باقیمانده نفرات و وسائل استقرار آنها را سوار کرده و به سمت منطقه قره تپه حرکت کردیم.
قره تپه منطقه ای بود که قبل از شروع جنگ عراق و بعد از خروج ما از اشرف ، در آن منطقه کوهستانی و تپه ماهوری استتار کرده بودیم. اما اکنون آن منطقه تحت تصرف نیروهای کردعراق قرار داشت و ما بصورت نسبی از این قضیه مطلع بودیم.
چند دقیقه بعد به منطقه ای رسیدیم که فرماندهان پیاده شدند و برای بررسی بیشتر زمین های اطراف را چک می کردند.
پیش روی ما حدود 800 متر جلوتر یک گردنه بود که آنطرف آن معلوم نبود. در همین حین دو خودروی” واز” مدل بالا ، از گردنه شروع به پائین آمدن کردند ، اما وقتی دو خودروی جیپ لندکروز ما را دیدند ، بسرعت متوقف شده و از خودرو پیاده شدند ، دو خودرو پر بود از نفراتی که لباس کردی پوشیده و همه اسلحه کلاش بدست داشتند. چند لحظه با هم صحبت کردند و سپس تقریبا همه شروع به شلیک به سمت ما کردند. بچه های ما که همگی غافلگیر شده بودند ، سراسیمه به هم نگاه می کردند. بالاخره فرمانده صحنه که فکر می کنم علی نژاد بود ، دستور پاسخ داد. من هم از پشت فرمان پیاده شده و در قسمت عقب خودرو سنگر گرفتم. نفرات ما که همگی کلی آموزش های نظامی طی سالیان دیده بودند ، حسابی غافلگیر شده بودند و گلوله هایشان حدود 50 متر جلوتر به روی آسفالت می خورد ، چند ثانیه طول کشید که شلیک ها تصحیح شد وگلوله ها نزدیک نفرات و دو خودروی مهاجم اصابت می کردند ، در همین حین یکی از بچه ها که در کنار من و پشت جیپ قرار داشت ، از زیر ماشین چند گلوله به پایش خورد و بند های پوتینش به هوا پرید و فریاد زد سوختم ، آخ سوختم. بلافاصله من که یک کوله امداد داشتم و امدادگر بودم ، وسائلم رابرداشته و او را به کنار جاده و یک نقطه امن منتقل کردم و مشغول پانسمان محل گلوله ها و بند آوردن خونریزی شدم. در همین حین بچه ها که از زخمی شدن یک نفر از دوستانشان مطلع شده بودند ، انگیزه بیشتری گرفته و بر شدت رگبار مسلسل ها ، افزودند و به صورت آتش و حرکت از دو سمت جاده ، شروع به پیشروی بصورت پیاده کردند. آنروز حتی فرصت شلیک یک گلوله هم به من نرسید. دیگر شلیک کردها قطع شده بود و در حال سوار شدن به خودروهایشان وفرار از منطقه بودند. بچه های ما هم به دستور فرمانده در حال رسیدن به گردنه بودند!
اکنون دیگر صحنه به کل در اختیار ما بود. دو خودروی مهاجم گردنه بالا را پشت سر گذاشتند و از نظر ها غیب شدند ، اما بچه های ما همچنان به سمت گردنه در حال پیشروی با سرعت بالا بودند که یک دفعه یکی از فرماندهان فریاد زد که بس است و برگردیم. اما بچه ها اصرار به تعقیب داشتند اما گوئی از غیب کسی خبردار شده بود که نباید گردنه را رد کنیم!
به هر حال بچه ها همگی سالم به کنار خودروها برگشتند و ما حدود یک کیلومتر دیگر نیز به عقب برگشته و آنها قرار شد در همان منطقه ایست بازرسی را برپا کنند. من هم قرارشد تا آرامش کامل برقرار شود تا عصر آنجا بمانم و در صورت نیاز و اوضاع نامساعد ، با ماشینم آنها را به یک نقطه امن انتقال دهیم.
حوالی ظهر بود که یکی از خبرچین ها ازپشت آن تپه و منطقه کردی با یک شورلت سفید قدیمی به سیطره ما آمد و مشغول صحبت با فرمانده ما شد! او که رفت ، فرمانده ما توضیح داد که بچه ها خدا با ما بود. چرا که پشت آن تپه ، کردها دو عدد ضدهوائی دولول 22 میلیمتری کار گذاشته و نوک تپه را هدف گرفته بودند، همچنین یک گروه بسیار بزرگ در آن طرف تپه در منطقه ای مناسب ، اتراق کردند و اردوگاه زدند!
که اگر ما اشتباه کرده و کماندوبازی در می آوردیم در پشت تپه همه مان را قتل عام می کردند. این خبر باعث شد که برای امنیت بیشتر و درگیر نشدن با کردها ، این سیطره را به دستور و هماهنگی بالا جمع کرده و به همان محل ما که پائین تر بود ، نقل مکان کنند.
آنروز از یک درگیری بی مورد نجات یافتیم و این تجربه باعث شد نیروهای ما دیگر بی گدار به آب نزنند. دو سه روز بعد از طریق مسافرانی که از سمت کردستان می آمدند ، مطلع شدیم که در درگیری دو روز قبل با مجاهدین ، کردها 6-5 نفر تلفات دادند و تشییع جنازه ای در همین رابطه داشتند. بعد ها مطلع شدیم که تعدادی از نفرات پیر ما که در یک قرارگاه پس از بمباران آمریکائی ها ، جا ماندند ، توسط کردها کشته شده اند.
یکی از این بچه های همراه ما حامد نام داشت که پدرش جزو کشته شده ها بود. بعد ها که برای مراسم فوت برده شده بود ، گفت که جنازه پدرش هم به اشرف برگردانده نشده بود.
از این طیف خبر ها در سازمان بسیار بود ، اما کسی در تشکیلات حق نداشت در چنین مواری با نفرات دیگر صحبت کند و به قول سازمان محفل بزند ، محفل یا همان صحبت دونفره در سازمان در مورد حوادث و خاطرات گذشته ممنوع بود و محفل را شعبه سپاه پاسداران می نامیدند …
ادامه دارد …
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران ، سازه