خاطرات سید رضا لطیفی
درخانواده ما چهار فرزند پسر و یک دختر بودیم. پدرم بیشتر مواقع بیکار و شغل مشخصی نداشت. مادرم کار خیاطی می کرد تا مخارج خانواده را تامین کند. برهمین اساس ازلحاظ معیشتی اوضاع چندان مناسبی نداشتیم. ولی با این وجود در کنار هم روزگار می گذراندیم و اصلا تفکرات سیاسی نداشتیم. پدرم همیشه می گفت باید کارخوبی پیدا کنم که درآمد خوبی داشته باشد تا اینکه بالاخره یک روز یعنی در سال حدود 78 وقتی ظهر پدرم آمد منزل به ما گفت کار خوبی پیدا کرده است. ما هم خوشحال شدیم و از وی درمورد کار خوبی که پیدا کرده سئوال کردیم.او گفت یکی از دوستان گفته شرکتی در کشور ترکیه هست که نیروی کار می خواهد اما پول خوبی می دهند به من هم پیشنهاد داد که بیا با هم به آنجا برویم وبعد ازدو سال با پول خوبی به ایران برمی گردیم. پدرم هم که فردی ساده بود واقعا باور کرده بود بطوریکه حتی نمی دانست این شرکت کارش چی هست. ما هم که کم سن وسال بودیم جرات نداشتیم روی حرف او حرفی بزنیم و یا از وی بیشترسئوال کنیم. مادرم اما نگران و مخالف رفتن پدر بود. ولی پدرم تصمیم خودش را گرفته بود. گذشت تا اینکه بالاخره دریکی از همان روزهای سال 78 ازما خداحافظی کرد و گفت بزودی با پول خوب برمی گردم.
تقریبا تا یک سال بیشتر خبری ازاو نشد و اصلا به ما هم زنگ نزد که کجاست! ما نگران وضعیت او شدیم ونمی دانستیم ازکی باید سراغ او را بگیریم.واقعا روزهای سختی برما سپری شد. مادرم نگران ومجبور بود با کارکردن زیاد مخارج خانواده را تامین کند. ولی با این وجود نداشتن سایه پدر بالای سرمان خیلی زندگی را برایمان سخت کرده بود.
گذشت تا اینکه یک روز در تاریخ بهمن ماه 79 درحالی که من 19 و برادرم هم 20سال داشت، فردی به درب منزل ما امد وخودش را بنام زاهد معرفی کرد ومعلوم بود که بلوچ هست. بعد ازاحوال پرسی گفت من ازطرف پدرتان آمدم ونوشته ای به برادربزرگتر از خودم نشان داد و گفت این نامه را پدرتان به من داده تا به شما برسانم.
در آن نامه نوشته بود من جای خوب وشغل خوبی دارم، برای ملحق شدن به من با این فردی که می آید درب منزل همکاری کنید.
ما شوکه شدیم اما از روی سادگی و بدلیل اینکه خبری در مورد پدرمان آورده بود حرف اورا باورکردیم. برادرم موضوع را با من درمیان گذاشت وگفت چکار کنیم ؟ زاهد گفت من می روم و دوساعت دیگر برمی گردم تا از تصمیم شما مطلع شوم.دراین فاصله من وبرادرم با هم حرف زدیم. ابتدا من برای رفتن مخالفت کردم که برادرم گفت پدرمان نوشته باید هردو پسرم بیایند اگر تو نمی آیی این فرد مرا با خودش نخواهد برد! که درنهایت بعد ازساعتی بحث وجدل تصمیم گرفتم با برادرم به همراه زاهد ازایران خارج ومثلا به ترکیه برویم.
مادرمان اما بشدت با رفتن ما مخالفت کرد. اما ما روی رفتن پافشاری کردیم. دوساعت بعد زاهد امد و او را به داخل منزل دعوت کردیم. او تمام مراحل و نحوه رفتن ما از ایران را برایمان توضیح داد و گفت تمامی مخارج سفر شما را هم پدرتان به من داده و نگران هزینه ها نباشید. لازم به ذکر است یکی ازعلت هایی که من قبول کردم که با برادرم بروم این بود که من ناراحتی تیروئید شدید داشتم وچون هزینه درمان آن را نداشتم پیش خودم گفتم خب می روم اروپا وبا هزینه پدرم خودم را درمان می کنم. واقعیت بعدی اینکه من و برادرم فریب زندگی در اروپا را خوردیم. بهرحال فردای آن روز به همراه زاهد با اتوبوس به سمت کرمان وازانجا به سمت زاهدان رفتیم.لازم به ذکر است که ما تا آن موقع حتی به بیرون از استان خودمان هم سفرنکرده بودیم به همین خاطر فکر می کردیم زاهد دارد ما را به ترکیه می برد به همین خاطر برایمان سئوال نشد که برای رفتن به ترکیه چرا از مرز زاهدان باید برویم. بهرحال وقتی به شهر زاهدان رسیدیم به منزلی رفتیم که معلوم نبود خانه زاهد است یا کسی دیگر! درآنجا بعد از استراحت زاهد به ما گفت بدلیل رعایت مسائل امنیتی بهتراست که شما دوبرادر را جدا ازهم از مرزخارج کنیم. به این ترتیب شب اول مرا از مرز رد کرده ودرآن طرف مرز در یک اتاقک مستقر شدم که شب را درآنجا سپری کردم شب بعد برادرم را هم آوردند. در نیمه های شب بود که زاهد گفت باید حرکت کنیم تا اینکه بالاخره بعد طی مسافتی طولانی به سه راهی شهر کویته پاکستان رسیدیم درانجا صبحانه ای خورده وبا اتوبوس به سمت شهر کراچی رفتیم. درآنجا زاهد ما را تحویل فردی بنام تاج محمد که برای سازمان کار می کرد داد لازم به ذکر است که تا این نقطه هنوز ما نمی دانستیم که این نفرات برای سازمان مجاهدین کار می کنند.
ادامه دارد
سید رضا سید لطیفی