ناگهان مادرم جای زخم های گردنم را دید

خاطرات سیاه ، محمدرضا مبین – قسمت چهل و هفتم
شب هوشنگ دودکانی و جواد کاشانی رفتند و من با پدر و مادرو برادر عزیزم تنها ماندیم.
در واحدی که به ما داده بودند در یک اتاق دیگر نیز خانواده دکتر عباس از اصفهان آمده بودند. آنها نیز با قبول رنج ها و مشقت های فراوان به اشرف رسیده بودند.
تصمیم بر اینکه چه درجه از صداقت را به خانواده نشان دهم برایم خیلی سخت بود. اگر می خواستم روراست همه ی پروسه ام را بگویم ، شاید اتفاقات ناگواری به وقوع می پیوست. اگر می گفتم که تنها پس از چند ماه در اعتراض به اینکه می خواهم مناسبات را ترک کنم ، به زندان انفرادی منتقل شدم ، مادرم طوفان می کرد. مادرم شیرزنی بود که اگر می دانست فرزندش را به زور و اجبار اینجا نگه داشته اند ، اگر جنگ جهانی سوم را به راه نمی انداخت ، به کمتر از آن هم بسنده نمی کرد. می ترسیدم مادرم آن همه فشار را نتواند که تحمل کند. از خودم اصلا، اما از مادرو پدر پیرم بشدت می ترسیدم که چه بر سرشان خواهند آورد؟
البته برایم متصور بود که به محض گفتن حقایق ، ورق بر خواهد گشت و به آنها خواهند گفت مزدوران وزارت اطلاعات! و با این انگ از اشرف اخراج خواهند شد. مادرم هرگز تحمل این برخوردهای غیر انسانی سازمان را نداشت و ممکن بود با وضعیت های غیرمتعارفی روبرو می شدم.
برای همین از همان لحظه اول تنهائی ، از موضع یک مجاهد تمام عیار و انقلابی و مریمی!!! وارد این کارزار شدم. همان چیزی شدم که مسئولین سازمان از من می خواستند. من باید به خانواده ام نشان می دادم که با میل و رغبت خودم ، بصورت داوطلبانه در اشرف حضور دارم و تا سرنگونی آنجا خواهم ماند!
خیلی سخت بود که با احساسات مادرانه و بشدت عاطفی مادرم، تقابل کرده و رودرو بایستم.
بساط شام را پهن کردیم و بعد از خوردن شام برای آوردن یک سینی چای به آشپزخانه رفتم ، تمامی حرکات و رفتارهایم زیر ذره بین سفت و سخت مادرو پدر و برادرم بود، کاملا مانیتور می شدم. مادرم فقط به من نگاه می کرد و گریه می کرد که چرا مجرد ماندی؟ چرا ازدواج نکردی؟ چرا …
شروع کردم از آموخته هایم از انقلاب مریم! توضیح دادم که با زن و زندگی نمی شود مبارزه کرد. این الزام و اجبار مبارزه است که باید همه مجرد باشیم ، آن شب جفنگیات زیادی گفتم وآسمان وریسمون کردم ، که البته خودم هم ذره ای به آنها معتقد نبودم ، مادر وپدر هم ذره ای باور نکردند.
شب از نیمه گذشته بود و من هم هرچقدر بیشتر تلاش می کردم پدر و مادر و برادرم را متقاعد کنم که باید در اشرف بمانم، کمتر موفق می شدم. مادر من آگاه تر و داناتر از آن بود که با حرف های مفت و بی مورد و نامتناسب من ، متقاعد شود که من با میل خودم در اشرف مانده ام!
قبل از خلع سلاح در اشرف من مربی برجک تانک چیفتن بودم، حدود یک یا دوسال قبل تر بود که حین شلیک در تانک ، در اشرف بزرگ من دچار یک حادثه شدم ، سرم بین وزنه ی 1500 کیلوگرمی کولاس تانک چیفتن و سقف گیر کرد و گلویم پاره شد و در امداد اشرف ( بیمارستان اشرف ) ، 28 بخیه به گردنم و حنجره ام زدند و از مرگی حتمی نجات پیدا کردم. دو ماه فقط مایعات می خوردم. زخم آن جراحت اکنون نیز بر گردنم مشهود است.
تمام تلاشم این بود که مادرم متوجه آن جای زخم روی گردنم نشود ، نمی خواستم بداند که کارهای ما خطرناک بوده و یک نوع بازی با مرگ بوده است.
گردنم را پائین نگه می داشتم تا مادر متوجه آن جای زخم نشود. سرم را روی پای مادرم گذاشته و به او این امکان را می دادم که درد سالهای دوری و فراق را با نوازش من ، فراموش کند. سعی می کردم خودم را تمام عیار در اختیارش بگذارم تا آرام بگیرد. خودش تعریف می کرد که بارها به خانواده اطلاع دادند که محمدرضا مرده است. 8 سال انتظار و بی خبری برای یک مادر بسیار جانکاه است. من بد کرده بودم ، من گرفتار فرقه ای مخوف شده بودم که این رابطه مادر و فرزندی را بالکل قطع کرده بود. اما مادرم که گناهی نداشت. مادرم ، مادر بود. مادرم سراسر عشق بود. سراسر فدا بود. مادرم می دانست که من جائی گرفتار هستم ، وگرنه هرطور شده خبر سلامتی خودم را به او می دادم ، مادر که نتوانسته بود حس فداکاری مادرانه اش را در مورد من ادا کند. خودش رابه آب و آتش می زد که من را با خود همراه کرده و از اشرف خارج کند ،غافل از اینکه هرگز سازمان چنین اجازه ای را به خانواده ای نداده و نمی داد. در بد مخمصه ای گرفتار شده بودم. مادرم جلوی چشمانم مثل شمع می سوخت تا من را متقاعد به برگشت به ایران با خودش بکند و من کاری نمی توانستم بکنم. خیلی ساده به این موضوع نگاه می کرد. نمی دانست که سران فرقه رجوی ، فاقد احساس و عاطفه هستند ، نمی دانست که تحت هیچ شرایطی اجازه خروج از اشرف را به من نخواهند داد. در صورتی که من تشنه رفتن بودم ، من در حسرت یک لحظه ی دنیای بیرون از اشرف بودم. اما …
حدود 3-2 نصف شب بود که من سر برزانوی مادر دراز کشیده بودم ، ناگهان مادرم جای زخم های گردنم را دید، هر چقدر سعی کردم انکار کنم نشد…
محمدرضا مبین ، کارشناس ارشد عمران، سازه

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا