راز اشک‎ها

راز اشک‎ها
جواد فيروزمند
به مژگان همایونفر
***
چشم هایم را نمی بندم
اشک هایم را نمی بارم
از خنده لب فرو نمی بندم
همان شکوه دیرین را میهمانم من
عاشقانۀ کهن
چشمه ای که با تلاوت عشق جوشید
راز زخم های پارین را
چگونه بر گونه الماس شست؟
کسی ، کو ؟چه میداند؟
راز اشک هایت را؟
کسی ،کو؟ که میبیند؟
چشم هایم را نمی بندم
تا ببینمت
اشک هایم را نمی بارم
تا نگریمت
از خنده لب فرو نمی بندم
تا به گلخند لبهایت میهمانم کنی
به هیچ تازیانه ای
لب از خنده فرونبستم
اگر چه به ریسمان شب دوختندش
گریه ام را نمی بخشم اما
جز به مخمل گیسوانت که آرامش ام بود
نمی بخشم آنکه جوانیم را به مسلخ برد
من از فرود لرزان اندیشه های کهن فراجستم
و قلب هایی که تیر و سنگ را بشارت دادند
چه بیشرمانه عشق را به دار کشیدند
و انسانیت را به مسلخ
نمی بخشم
هر گز نمی بخشم آنکه اشک هایت را به یغما برد
و جوانیت را به مسلخ کشید
در کلبه ای که آرزوی دیرین مان بود
هنوز هیمه ای هست که بسوزد
و شعله شمعی که گرما بخشد
تبسم سرد لب ها را
دست هایم را بگیر
آهنگ قلب هامان به هم آمیخته
دست هایم را بگیر
نیاز من احساس گرم توست
و وجودت که آشیانه ام را بارور کند
دست هایم را بگیر
نگاهم کن و دست هایم را بگیر
سبزینه های باغچه با اشک هایمان میرویند
نگاه کن
اشک هایم را ببین!!!؟
چشم هایم تو را می خوانند.
دست هایم را بگیر.
می دانم چه سختی ها و مرارت هایی کشیده ای مژگان، و شاید به خاطر من چه زخم هایی را متحمل شده ای، و چه نگاه های زهرآلودی که تو را می سوزاندند.
برای من عجیب و دورازانتظار نبود که تو را هم پای تلفن و تلویزیون بیاورند. صدایت را شنیدم. لحظاتی بود که چشم هایت را تصور می کردم. می دانی چرا ؟ چون چشم ها دروغ نمی گویند. و این را در یکی از روزهای زندگی مشترکمان بهم گفتی.
من از چشم هایت خواندم که تو را مجبور کردند بر خلاف میل و اراده ات بر علیه من حرف بزنی. همان طور که مرا مجبور کردند در برابر 4000 نفر در سال 1380 حرف هایم را نزنم.
ولی من بالاخره حرف دلم را گرچه کوتاه ولی برنده و تیزبرای مسعود و مریم رجوی در برابر همان تعداد 4000 نفر زدم و گفتم اگر راست میگویید که انقلاب ایدئولوژیک محور و لنگر تمام موجودیت شما است؟ و اگر راست میگویید که به دموکراسی، حقوق بشر، آزادی نوع بشر و مردم ایران معتقد هستید؟ و اگر راست میگویید که در ایران پایگاه اجتماعی دارید و استراتژی شما برای سرنگونی رژیم تنها و تنها استراتژی مورد قبول است؟ و اگر راست میگویید که با شورای رهبری و همین انقلاب ایدئولوژیک محبوبیت و توان سرنگون کردن این رژیم را دارید؟ و اگر راست میگویید که تمامی افراد موجود آگاهانه و به اختیار خود و با انقلاب ایدئولوژیک برای محقق کردن همین شعارها در اینجا مانده اند؟ و اگر هزار راست می گویید… دیگر، پس چه ترسی دارید و از چه می هراسید ؟ درب تمامی قرارگاه های خود را باز کنید آنوقت خواهید دید که حتی یک نفر هم برای شما باقی نخواهد ماند.
این جبر تاریخی و دیالکتیکی فرو پاشی تمامی سازمان ها و افرادی است که خود را به یک فرقه مستبد، سکت،توتالیتر و اجیر شده مبدل کرده اند.
خودت هم احتمالا شاهد این شکنجه و سرکوب جمعی توسط مسعود و مریم رجوی بر علیه من بودی. و دیدی که چه دست ها، چه چشم ها و چه دهان هایی برای تایید حکم 8 سال زندان و اعدام من توسط مسعود و مریم رجوی به ندا درآمدند. دست ها و دهان هایی که با حکم مسعود و مریم رجوی بر علیه من فعال میشدند و سپس هر موقع که ایشان می خواستند به سکوت می نشستند تا ذبح کردن مرا توسط مسعود و مریم رجوی ببینند. و چه شکنجه هایی که قبل از آن در زندان رسمی مجاهدین در قرارگاه اشرف به مدت 2 ماه و مداوم توسط مهدی ابریشمچی و حسن نظام الملکی و مهوش سپهری و فهیمه اروانی و گیتی گیوه چینیان بر روی من اعمال شده بود و چه دردناک بود آن ساعت ها که به اتهام های واهی می بایست گوش فرامیدادی و در چنگال مسعود و مریم رجوی اسیر بودی. بی آنکه بتوانی بدرستی از خودت دفاع کنی.
البته خودت خوب مرا میشناسی و این اتهامات از همان روز اول چیزی از من کم نخواهد کرد. من جز حقیقت حرفی نزده و جز به راه حق و حقیقت نرفته ام.
البته که تورا نیز من خوب میشناسم، و می دانم که در همان لحظات که بر علیه من حرف میزدی قلبت با من بود. و می دانم که در تنهایی و اسارت بجز آن هم نمی توانستی. گرچه موقتا لبخند بر لبان محدثین نیز نشست.
یادم می آید در کرکوک در خانه ای که فقط بعضی از جمعه ها با هم زندگی میکردیم. چه شب ها که از دست فشار های تشکیلات در رنج و عذاب بودی و می گریستی و من اشک هایت را پاک میکردم. هنوز بیاد دارم که می گفتی می خواهی از دست این همه فشار تشکیلاتی و سازمانی دست بخود کشی بزنی و من برای تو میگریستم ولی تو آرام نمی شدی، و چه سال هایی که در رنج و عذاب بودی و دم بر نمی آوردی.
سال 1370 را حتما در خانه ای که به مجموعه اسکان اشرف داشتیم بیاد می آوری. یک شب به من گفتی میترسم تو را از من جدا کنند و آن روز روز ترسناک و نابود کننده ای برای من خواهد بود. گفتم اتفاقا خوابی دیده ام که دست هایی تو را از من جدا خواهد کرد و صحنه خواب ام را برایت تعریف کردم و تو خیلی بهم ریختی. و با هم برای هم گریستیم.
البته که همین کار را کردند و بیاد دارم که تنها یک ساک که وسایل خانه ام بود، آورده بودند و در پارکینگ محل کارم انداخته و رفته بودند، و این به معنی این بود که دیگر تو را نخواهم دید و این هم داستان طلاق من و تو در این صحنه بود بدون اینکه نه من چیزی گفته باشم و نه تو حرفی زده باشی. می دانم که تو هم با من در این که این دیگر چه مدلی از طلاق است همزبان بودی و هستی. ولی نه من و نه تو کاری نمی توانستیم بکنیم.
سال 1364 وقتی از پاکستان به پاریس رفتی تازه متوجه شدم که آنها چه نقشه هایی را می خواهند بوسیله تو به اجرا در بیاورند. خودت به من گفتی از همان روز اول مهدی ابریشمچی به تو گفته بود که رده تو عضویت سازمان است. ولی وقتی از تمامی آن کنفرانس ها و مصاحبه های خارجه به عراق وارد شدی از مهدی ابریشمچی تا محدثین و فاطمه رمضانی و… کسی نبود که نزد من بر علیه تو نگوید و حرف نزند و در واقع این ها را میگفتند تا مرا بر انگیزانند تا به تو از نظر فکری کمک کنم. ولی من می دانستم که آنها با ماکزیمم سوءاستفاده ای که از تو کرده اند می خواهند از پروازی که به تو داده بودند به زمین بکشندت و مچاله ات کنند، و تو این را در طی همان سال ها تا سال 1371 به خوبی دیدی عملا با آن همه درد و رنج و شکنج بعنوان یک نفر فرهنگی تو را تنزل داده بودند. و تو لب فرو می بستی. آیا این بود پاسخ از خود مایه گذاشتن و این همه جانفشانی و… ؟ و تو این را خوب می دانستی ولی گرفتار در چنگال تشکیلات و عملا کارد بر زخم هایت بود و دم بر نمی آوردی.
سال 1376 سهراب را در اشرف دیدم گفت مادر دق کرد و مرد. آن لحظات را خوب بیاد می آورم ؛ خیلی بهم ریختم و اشک از چشم هایم سرازیر شد. آخر مادرت را من هم مادر خطاب میکردم و او هم ما را خیلی دوست داشت و می دانم که تو نیز مادرت را خیلی دوست داشتی. سهراب گفت مادر برای دیدن ما 3 نفر یعنی تو و سهراب و من تا آنموقع 3 بار به ترکیه و حتی آلمان رفته بود و از سازمان درخواست کرده بود که ما را ببیند و یا اینکه بتواند با ما صحبت کند ولی در هر بار او را سر دوانده بودند و هیچ ردی از ما به او نداده بودند. در آلمان روابط عمومی سازمان گفته بود که اگر می خواهی بچه هایت را ببینی باید به عراق و قرارگاه اشرف بروی. و مادر گفته بود زنی تنها مثل من چگونه می توانم به عراق در جنگ با ایران بروم و سالم برگردم و ایران نیز کاری با من نداشته باشد. و مادرما را ندیده از دنیا رفت و تو و سهراب این را خوب می دانید که سازمان چرا نگذاشت مادر ما را ببیند و یا بتواند با ما صحبت کند. مادر در برگشت از آخرین سفرش در ایران دق کرد و مرد و آرزوی دیدن ما بر دلش ماند. و من و تو و سهراب بی مادر شدیم. و تو و سهراب گفته بودی با این همه امکانات سازمانی و تشکیلاتی لیاقت یک تماس تلفنی هم نداشتیم؟
می دانم که قلبت بسیار جریحه دار از این نامردمی هاست آن هم از دست کسی که مدعی دموکراسی و پایگاه اجتماعی در ایران و برای برابری و آزادی در ایران است. آیا این پاسخ آن همه لطف مردمی است؟ آیا این یک سوء استفاده از هزارها نمونه نیست؟ مادر جوانمرگ دق کرد و رفت و تو لب فرو بستی و از این عمل غیر انسانی سازمان درگذشتی ولی با قلبی که نمی توانستی صدایش کنی و من این را خوب احساس میکردم همانطور که سهراب در نزد من احساس تو را میگفت.
سال 1363 چه روزهایی داشتیم و چه اشتیاقی که می دانم هیچگاه نمرده و نخواهد مرد. من و تو در تنهایی خانه تان در تهران شعر هایم را برایت زمزمه میکردم. حتما این شعر یادت می آید؟
خواهرم پنجره ها را بگشای
تا نسیمی بوزد هستی را
شایدم کوچ کند مرز بهار
تا سرا پرده آن پنجره واشده ای
که نگاه تو افق را می جست
که نگاه تو نگاه گرمی است
که نگاه تو نسیمی است به گل های جوان
که نگاه تو کلامی است برای گفتن
رفتن و از پای و پویه باز نماندن
و یادم هست که همین شعر را با تعدادی شعر دیگر که سال های بعد در نشریه چاپ شده بود و یا از رادیو مجاهد با صدای اسماعیل وفا یغمایی دکلمه شده بود را در چند کاست ضبط کرده و به خانه مان آورده بودی و با هم گوش میکردیم. چه زود گذر؟ چه شیرین؟ چه ناپایدار و تلخ بود وقتی که دیگر نمی توانستیم حتی لحظاتی را با هم بگذرانیم. و دست هایی چه ناجوانمردانه که آرزوهایمان را می خواست به گور بسپرد.
مژگان می دانم که بعد ها ی بعد از به اصطلاح جدایی و انقلاب ایدئولوژیک تحمیلی که توهیچ وقت آن را قبول نکردی متحمل فشارهای زیادی از طرف سازمان و تشکیلات بودی و همیشه دلگیر و سرد و بدون پشت و پناه. و می دانم که هیچوقت انسانیت ات را با سیاست های فروشی و اجیر شده فرقه ای معاوضه نکردی. من از نزدیک فشارهایی را که تشکیلات روی سهراب برادرت می آورد حاضر و ناظر بوده و می دیدم و او نیز مثل تو لب فرو بسته و دم بر نمی آورد. چقدر این مرد را در درون این فرقه مچاله کردند و تو نیز این را میدیدی و می دانم که لب فرو بسته و دم بر نمی آوردی.
می دانم که این همه حجب و حیا و تحمل و صبر برای اهدافی بود که در فاز سیاسی فکر میکردیم در این سازمان متبلور میشود، بود. ولی من که از نزدیک با تمامی ارگان های سازمانی تشکیلات و حتی نظامی و مالی و سازمان اطلاعات صدام حسین از طرف سازمان بدلیل وضعیت کاری و مسئولیت ام در ارتباط بودم فهمیدم که این اسارت چند جانبه بوده و ما متعلق به آرمانهایمان نبوده و به واسطه مسعود و مریم رجوی به صدام حسین تعلق داریم. و می دانم که تو نیز همین اشراف را داری ولی مانده ای تا ببینی چه بشود؟
مژگان زندگی انسان ها بسیار محدود و کوتاه است ولی آنقدر وسیع و پر جذبه است که با دریچه های گوناگون می توان به آنها نگریست. خوشا بحال آنها که می توانند و باید که از دریچه های نوین چشم هایشان را باز کرده و به آینده انسانیت خود بازنگری کنند و گام های جدیدی بسوی رهایی بردارند. زندگی و مبارزه فقط آن نیست که با چشم های محدود شده توسط آنها نگاه کرد.
دریچه های نوینی وجود دارند که کشف شده و بسیاری نیز کشف ناشده اند. و خوشا بحال آنها که دریچه های نوینی بسوی آزادی و انسانیت و حقانیت باز میکنند، موثرند برای دیگران که چشم های آنها را نیز باز نگاه دارند. مژگان تو یکی از همین مولفه ها بودی و در سال های زندگی برای من از انسانیت و تضاد بین این نوع تفکر و تفکر درون تشکیلاتی بسیار گفته بودی و گله میکردی. و می دانم که در اسارت به اجبار لب فروبسته و دم بر نمی آوری و این را نیز تشکیلات سازمان مجاهدین بخوبی می داند و به آن آگاه است.
11 ماه در کمپ آمریکایی ها بودم. حداقل 10 بار نزد نیروهای آمریکایی شکایت کردم با ژنرال میلر و ژنرال بورگ ملاقات کردم و شکایت های کتبی و رسمی ام را به آنها دادم. اول و آخر شکایت ها اسم تو بود و اینکه درخواست من برای ملاقات با تو. ولی متاسفانه این ژنرال های آمریکایی در هر بار پیگیری که داشتم پاسخ می دادند « ما نیز نمی دانیم و معترضیم که چرا سازمان مجاهدین به تمامی افراد درخواست کننده ملاقات میدهد و می پذیرد ولی به درخواست ملاقات های تو با مژگان همایونفر و سهراب همایونفر پاسخ نمی دهد.حتی منفی!!! و باز ادامه میداد که موضوع تو را در ملاقات های بعدی با مجاهدین مطرح و پیگیری خواهم کرد.» هنوز کپی برگه های دست نوشته شکایات من نزد نیروهای آمریکایی را به همراه دارم. و من میدانم که چرا سازمان مجاهدین به من و تو اجازه ملاقات نداد. و حتی پاسخ نیز نداد که چرا به این درخواست رسیدگی نمیکند؟ حتی منفی؟.
مژگان برای وعده ای که به انسانیت و تعهد خود و تو داده بودم عمل کرده و فرسنگ ها سختی را با تمامی اتهامات یک جانبه و مغرضانه که تا کنون بدوش کشیده ام به اینجا رسیده ام. راز اشک هایت را می دانم و دست هایم را به تو می سپرم و تو را به آشیانه دیرینت فرامیخوانم.
حرف هایم بسیار است وبقیه را میگذارم برای بعد.
 

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا