خانه های ویران شده (7)
جواد دهقان
جواد فیروزمند، بیست و هفتم نوامبر 2007
بر آی ای آفتاب صبح امید که در دست شب هجران اسیرم
(از حافظ)
اهل شیراز و استوار ارتش بود.در یکی از عملیات های داخل ایران مچ دست اش قطع شده بود.و به دلیل اینکه از ارتش سلاح و مهمات برای مجاهدین ذخیره کرده بود تحت پیگرد قرار گرفته بود و چون احتمال دستگیری اش می رفت توسط قاچاقچی از مرزعبور کرده و به مجاهدین پیوسته بود.وقتی دیدمش بعد از عملیات چلچراغ بود.
آنموقع مسئول تسیلحات و مهمات مرکزی مجاهدین در قرارگاه اشرف بودم.غنائم چلچراغ در یک انبار بزرگ و محوطه وسیعی در نزدیکی ظلع جنوب قرارگاه اشرف نگهداری میشد.این غنائم شامل انواع سلاح ها ، خمپاره ها ،توپ ها،تانک ها، نفربر ها و… بود.
عملیات دیگری در تقدیر بود(فروغ جاویدان)و سلاح های غنیمتی می بایست در مدت یک ماه آماده استفاده برای این عملیات میشدند.
یک روز عیسی او را نزد من آورده و گفت که جبار(جواد دهقان) از این به بعد تحت مسئول تو میشود.آنموقع اکبر قربانی که بعد ها در ترکیه کشته شد نیز با من کار میکرد.جبار متخصص تفنگ 106 م.م و موشک انداز مینی کاتیوشا و خمپاره بود.به همین دلیل با اکبر قربانی روی آماده سازی این سلاح ها کارش را شروع کرد.
یک ماه بیشتر وقت نداشتیم. هر روز صبح که سر کار می رفتم این شعر رو جبار زمزمه میکرد؛
بر آی ای آفتاب صبح امید که در دست شب هجران اسیرم
غروب ها که کارش تمام میشد غم بزرگی روی چهره اش می نشست.اون موقع تقریبا 38 سالش بود.بخش زیادی از موهای سرش ریخته بود و چشماش از شدت سنگینی آنچه که در ذهن داشت بی رمق میشد.فشار ذهنی زیادی رو تحمل میکرد.یه روز به جبار گفتم که موضوع چیه؟چرا غروب ها این همه حالت ات بر افروخته و به شدت غمگین میشه!
همون بیت بالا از حافظ رو تکرار کرد و گفت زنم و بچه ام!اونجا توی شیراز منتظرم هستند که برسم به خونه.در آخرین غروبی که درشیراز بودم وقتی از سر کار برگشتم دخترم درب خونه رو باز کرد.من نشستم و اون پرید توی بغلم.گفت بابا منو میبری تاب بازی توی پارک!؟
بوسیدمش و گفتم بابا جون الان که دیره.جمعه با مامان میبرمت.دخترم نگاهی توی چشمام کرد و گفت بابا امروز خسته ای!؟مامان چایی تو درست کرده.منتظرته!
چشمای جبار سرخ شده بود و چند قطره اشک از چشماش فرو ریخت و با صدایی لرزان گفت؛من هیچ وقت اونو نتونستم ببرم پارک واسه تاب بازی!الان توی چشمام و خاطره هام یک تاب خالی است که همش تاب میخوره و منو هر روز به تب و تاب می اندازه!خیلی دلم گرفته.قرار بود که سازمان زن و بچه ام رو هم بیاره اینجا ولی از وقتی که اوضاع فرق کرده جواب درستی بهم نمیدن.چند وقت پیش هم که نشست گذاشتن و منو تیکه پاره کردن.میگن تو اهل مبارزه نیستی!هر کی زن و بچه میخواد آخرش میشه مزدور خمینی! من دستم رو واسه مجاهدین دادم.تو عملیات اینا دستم قطع شد.من که همه چیزم رو دادم.مگه من چی میخوام!؟ من زن و بچه ام رو میخوام.سازمان منو گول زد!فریب ام داد!الان چند ساله که همش به یاد دخترم هستم!نمیدونم زنم چیکار میکنه!؟یه زن تنها با یه بچه کوچیک!خدا میدونه آخرش چی میشه!؟
در برابر چشم های متعجب من آهی کشید و رفت.
هر روز فشار بیشتری رو روی جبار حس میکردم.یه روز بهش گفتم ، جبار!خب برو همه تلاش ات رو بکن.ببین چی میگن!؟گفت ، افشین(اسم مستعار من بود) جان ولم کن دارم دیوونه میشم.دیگه زده به سرم.من اینجا نمیمونم و میرم.سازمان هم هر غلطی میخواد بکنه ، بکنه!
شب وقتی به مقر رسیدم دیدم که عیسی با جبار نشست گذاشته و داد و بیداد اش از توی بنگال (اطاقک های پنلی)به بیرون میزنه.
اون شب نیومد آسایشگاه.دیگه از اون موقع جبار رو ندیدم.وسایل اش توی آسایشگاه مونده بود.یه روز عیسی و مرتضی وسایل اش رو جمع کرده و بردند.
وقتی مرتضی برگشت گفتم مرتضی جبار چی شد!؟مرتضی نگاه سردی کرده و گفت دیوونه خونه!
باورام نمیشد.جبار حرف واقعی داشت و دلیلی نداشت که دیوونه بشه.بعد از عملیات فروغ توی یکی از نشست ها شنیدم که جبار رو اونموقع فرستادن رمادی و بعد هم زندان ابوغریب.اونجا عراقی ها اونقدر روش فشار آوردن که با ملحفه خودش رو دار زده بود.
تشکیلات سازمان مجاهدین هیچ وقت چنین جنایتی رو بر ملا نکرد!هیچ توضییحی تا کنون راجع به اینگونه قتل ها و علل واقعی خودکشی از طرف سازمان مجاهدین بیان نشده است!
جبار به سوی صبح امید اش پرواز کرد تا شاید روزی بتواند دختر کوچک اش را به تاب بازی ببرد!جبار نه با بال پرنده ها ، با طناب دار پرواز کرد!طنابی که سازمان مجاهدین بر گردن او آویختند!
قلبی شکست ،خانه ای دیگر ویران شد.و به خیل خانه های ویران شده توسط سازمان مجاهدین پیوست!
جواد فیرومند – فرانسه
26 نوامبر – 2006