خانه های ویران شده (8)
اسماعیل شهسواری
جواد فیروزمند، چهارم دسامبر 2006
هر روز ظهر زمانیکه کارگران مشغول استراحت بودند،توی تعمیرگاه راه می رفت،چشماشو به رشته های طولانی سیم خاردار انتهای تعمیرگاه میدوخت و پشت سر هم سیگار میکشید.گاها توی نیم ساعتی که طول و عرض تعمیرگاه رو طی میکرد ده نخ سیگار دود میکرد.از پشت شیشه پنجره دفترم تعداد سیگارهاش رو میشمردم.دیگه دستم اومده بود که چه موقعی سیگارش تموم میشه.هیچ وقت سیگارش رو خاموش نمیکرد.سیگار آخر،آخرین پک اش رو که میزد راه می افتاد می اومد توی دفتر و خودش رو روی مبل می انداخت.چند دقیقه ای چشماش رو می بست و تند و تند نفس میکشید.بقول خودش اکسیژن ذخیره میکرد.من از پشت پنجره بر میگشتم. روی صندلی پشت میزم می نشستم.دستام رو زیر چونه ام زده و زل میزدم به ریخت و قیافه اش.همیشه اینجور مواقع می پرسیدم ؛چی شده اسماعیل؟چرا اینهمه تو خودتی؟خسته شدی؟اسماعیل روی مبل غلطی میزد پاهاش رو روی زمین کف دفتر تعمیرگاه میذاشت و پس از مکث کوتاهی جواب میداد ؛آخه اینم شد کار؟اینم شد مبارزه؟اینم شد زندگی ؟معلوم نیست تو این بیابون بی آب و علف چرا باید این همه سال بمونیم و بپوسیم!میشه یه بار دیگه توی باغ های پرتغال شهسوار باشم و کنار پل شهر قدم بزنم و از توی رودخونه ماهی بگیرم!؟
جوابی نبود.سکوت میکرد.دستش رو روی سرش میذاشت و بهم میگفت؛افشین جون مغزم داغ کرده ولم کن چکلیست روزانه رو تکمیل کنم!بعد پا میشد و همینطور که ترانه مازندرانی بیه شو رو زیر لب اش زمزمه می کرد از دفترتعمیرگاه بیرون می رفت.
چکلیست روزانه اش همان کار روزمره اش بود.تحت مسئولم بود.مسئولیت تاسیسات و حل و فصل مسائل صنفی کارگران و تعمیرکاران عراقی و ارتشی به عهده اش بود.یک کار ثابت ،تکراری و خسته کننده!
اون روزها تعمیرگاه چرخدار که نزدیک ساختمان فرستنده رادیو مجاهد قرار داشت ، نزدیک به 50 پرسنل ارتشی عراقی و 10 پرسنل کارگر عراقی و8 پرسنل کادر سازمان داشت.تمامی خودروهای نظامی در این محل تعمیر میشدند و اسماعیل شهسواری تحت مسئولیت من در این تعمیرگاه به تاسیسات و تعمیرکاران ارتشی و کارگران عراقی که تحت امر سازمان کار میکردند رسیدگی میکرد.
سال 1359 در جریان یک درگیری در یکی از شهر های مازندران یک چشم اش رو از دست داده بود.گلوله شلیک شده از توی چشم اش عبور کرده و از بغل سرش بیرون زده بود.اسماعیل معلم مدرسه بود.و در مازندران به کار تدریس مشغول بود.تا آنجا که یادم هست زن و بچه داشت ولی بعد از درگیری های مسلحانه و ترور های مجاهدین در ایران ،خانه و خانواده اش را اجبارا ترک کرده و به پاکستان و از آنجا به عراق اعزام شده بود.ولی از زمانیکه وارد عراق شده بود دائما در تضاد و تناقض با قوانین و ضوابط و دستورات تشکیلاتی وایدئولوژیک سازمان مجاهدین بود.یک گوش اش شنوایی اش رو از دست داده بود.و در هیچ یک از نشست های تشکیلاتی و ایدئولوژیک شرکت نمیکرد.تنها نشستی که مجبور بود حضور داشته باشد ، نشست های عمومی خود مسعود رجوی بود.هیچ وقت لباس مرتبی نمیپوشید.و همیشه کاری میکرد که ضدیت اش با جبر ها و اجبارات سازمان دیده شود.مسئولین بالای سازمان پشت سرش بهش میگفتند ضد انقلاب خفته و بدون تهدید!
اسماعیل هیچ تناسخی با سازمان و قوانین آن نداشت.به همین دلیل در اثر فشار های روحی و روانی که به او وارد میشد، لکنت زبان گرفته بود و زمانیکه از حضور در نشستی عصبی شده و بیرون میزد با خودش صحبت میکرد.همینطور که راه میرفت دست هاش رو تکون میداد ، سرش رو به اینور و آن ور می چرخوند و چیزهایی رو میگفت که هیچ کسی تا کنون آنها را نشنیده است.
زمانیکه از نشستی بر میگشتم ، وقتی منو میدید به طرف ام می اومد و مقابل ام می ایستاد و بهم میگفت؛ ناراحت نباش فقط تحمل صد سال اولش سخته!بعدش آسون میشه افشین جون!بعد کف دستش رو محکم به سینه اش میکوبید و میگفت اینایی که تو الان میکشی من بیشترش رو کشیدم.دیگه زدم به سیم آخر.همه چی رو ول کردم.گور بابای زندگی!ولش کن!حل میشه!تکیه کلام اش بود.وقتی میدیدیش قبل از اینکه لبت رو باز کنی و چیزی بگی جلو میزد و در حالی که سرش رو تکون میداد میگفت ؛حل میشه،حل میشه ،حل میشه!معنی حل میشه اسماعیل این بود که هیچ وقت حل نمیشه!هیچ چیز درست نمیشه!و هیچ راه برون رفتی از این جهنم وجود نداره!
سال 1373 بدلیل اعتراضاتش و عدم سنخیت اش با سازمان و کشیدن زندان و شکنجه آن دوران همراه با 400 زندانی دیگر در قرارگاه اشرف،زده بود به سیم آخر و هر مسئولی رو میدید شروع میکرد به فحش کاری.یه مدت بردنش انفرادی و بعد که بیرون اومد دیگه ساکت شده بود.با هیچ کسی حرف نمیزد.حتی وقتی منو میدید بدون اینکه چیزی بگه از کنارم رد میشد و میرفت.ولی معلوم بود که زیر لبش با خودش داره حرف میزنه چون دست هاش برای صحبت توی هوا تکون میخورد.
چند سالی ندیدمش.تا اینکه سال 1383 در قرارگاه اشرف وقتی از کنار ساختمان امداد پزشکی قرارگاه رد میشدم ، دیدمش.ایستادم.اسماعیل هم ایستاد.چند قدمی برداشتیم تا به هم نزدیک بشیم.این دفعه بر خلاف همیشه و بر خلاف سالیان گذشته گفت،افشین جون دیگه هیچ وقت حل نمیشه!منتظر جواب من نشد.همینطور که بر میگشت دستش رو تکون داد و رفت.چند لحظه ای میخ کوب بودم.با خودم گفتم عجب چرخشی کرده اسماعیل!؟از پشت سر صداش کردم.نایستاد.داد زدم الان چیکار میکنی اسماعیل!؟کارت چیه؟یه لحظه ایستاد!سرش رو برگردوند و گفت،هیچی.وقت تلف کنی!میگن اینم یه مدل مبارزه است!تاسیسات رو ول کردم.سبزی میکارم تا نگن مبارزه نمیکنه و ول میچرخه!خودمونیم رژیم که سرنگون نشد ولی میگن سرنگونی ماها از این راه عبور میکنه!خواستم چیزی بگم نایستاد ،برگشت.راهش رو کشید و رفت.منم برگشتم.راهم رو کشیدم و رفتم.
جواد فیروزمند- فرانسه
2-دسامبر-2006