در سایت های سازمان خبری بسرعت منتشر شده است بدین مضمون :
” جوجهها را هم قتلعام کردند… ” یا : ” پس از قتلعام محیط زیست و انهدام کوه و جنگل و قتلعام انسان، شاهد کشتار جوجهها توسط پاسداران هستیم، پاسدارانی که برای حفظ بازار نظام شان، حیات را قتلعام کردند…” یا : ” جوجههای زنده به گور!…” یا: ” هلاکت حرث و نسل …” یا : ” کشتار جوجهها…” یا : ” تیغهها را بر روان لطیف جوجهها فرود آوردند، اصل حرف هم همین است که با استمرار این قتلعامها، جنایت و مرگکاری را به یک فرهنگ و عادت بدل کردهاند تا شرم را بکشند و وجدان را به گروگان و بیگاری بگیرند…” و . . .
یاد خاطره ای از زندان های رجوی در پادگان مخوف اشرف افتادم :
وقتی در زندان های رجوی ، بچه های زندانی ، یک به یک خودکشی می کردند، حتی یک زندانی هم به بیمارستان اعزام نمی شد!
حمید یکی از بچه های زندانی بود که در اثر فشارهای ضد انسانی سردمداران زندان ، از جمله ابوالحسن مجتهدزاده ( برادر نبی ) ، هر دو رگ مچ دستش را با تیغ های برداشته شده از حمام در داخل سلول زد، این مریم رجوی کجا بود که اینچنین رگ های گردنش بیرون بزند؟ که آی و وای که در رژیم جمهوری اسلامی قتل عام براه افتاده است ؟
ساعت حدود 5 بعدازظهر در آبان ماه سال 1376 بود که با سروصدای پوتین های سرنگونی ! از عالم رویاهایم در زندان انفرادی، بیدار شده و از سوراخ کلید درب دیدم درب سلول حمید باز شده و زندان بانان پچ پچ می کنند! از صحبت ها فهمیدم که اتفاق مهمی افتاده است!
چند روز بعد که چند جابجائی در زندان اتفاق افتاد ، ظهر بود که صدای آوازی از سلول بغل مرا بخود آورد، این ترانه توسط یک زندانی در تنهائی سلولش زمزمه می شد:
کی اشکاتو پاک میکنه شبها که غصه داری،
دست رو موهات کی میکشه وقتی منو نداری،
شونه کی مرهم هق هقت میشه دوباره،
از کی بهونه میگیری شبای بی ستاره،
برگ ریزونای پاییز کی چشم به رات نشسته،
از جلو پات جمع میکنه برگهای زرد و خسته،
کی منتظر میمونه حتی شبای یلدا،
تا خنده رو لبات بیاد شب برسه به فردا،
کی از سرود بارون قصه برات میسازه،
از عاشقی میخونه وقتی که راه درازه،
کی از ستاره بارون چشماشو هم میذاره،
نکنه ستاره ایی بیاد یاد تو رو نیاره،
نکنه ستاره ایی بیاد یاد تو رو نیاره،
فورا صاحب صدا را شناختم ، حمید بود از بچه های همدان! شنیدن این آهنگ داغونم کرد، اشکم بی اختیار سرازیرشد!
به دیوار سلول خودم که با حمید مشترک بود ، سه بار ضربه زدم ، او هم سه بار جواب داد! احساس می کردم که یک همدم و یک پشتوانه پیدا کردم ، دهنم را به دیوار چسبانده و حمید را صدا زدم ، خودم را هم معرفی کردم، گفت:
من را هم معلوم نیست برای چی دستگیر کردند والان بیش از 2 ماه است که زندانی شدم !
به حمید گفتم که اگر امکان دارد ، دوباره آن آهنگ را بخواند! حمید هم این کار را انجام داد! این رد و بدل ها وصحبت کردنها، آنروز در زندان انفرادی ، یک دنیا برایم ارزش داشت ! خیلی از بار منفی و سنگین زندان می کاست ، دیگر این کار چند دقیقه ای بصورت روزانه، به بزرگترین تفریح من در زندان مجاهدین تبدیل شده بود. در صحبت های روزانه ، متوجه شدم که حدود یک هفته ی قبل این حمید بود که در سلول روبرو، رگ دست هایش را زده بود تا به این زندان لعنتی پایان بدهد، حمید گفت :
بعد از حمام هفتگی یکی از تیغ های خود تراش را درآورده و در درز لباسم مخفی کرده و به داخل سلول آوردم، ظهر آنروز برای اینکه به این زندان و تنهائی های خودم پایان بدهم تصمیم به خودکشی گرفتم، چون هر چه به مسئولین زندان و نگهبانان می گفتم که برای چه مرا زندانی کردید ؟ فقط می گفتند : خفه شو مزدور!خفه شو پاسدار! … ظهر ساعت 4-3 بود که با تیغی که جاساز کرده بودم هر دو رگ اصلی مچ دستهایم را زدم ، پتو را هم روی خودم کشیده و بصورت نشسته به دیوار تکیه زدم ، تا احیانا کسی متوجه نشده و مرا نجات ندهد !
در حالی که خونم بیرون می ریخت به این موضوع فکر می کردم که:
چرا به سازمان پیوستم ؟ چرا به این نامحرمان اعتماد کردم؟ چرا همه چیزم را ول کرده وبه این سازمان جهنمی پیوستم ؟… خون قرمز رنگم همین طور بیرون می زد! خیلی بی حال شده بودم ، دیگر چشمانم هم داشت بسته می شد! هرکاری می کردم دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و کم کم به زمین افتادم ، سعی می کردم گشت و نگهبان زندان که هر از چندگاهی از سوراخ آهنی پنجره داخل را چک می کرد، مرا نبیند و راحت بمیرم !
اما از شانس من در آخرین نفس هایم او متوجه افتادن من به زمین وخون ریخته شده روی زمین شد، نگهبانان و رئیس زندان ، ابوالحسن مجتهدزاده( نبی )، وارد سلول شدند و وقتی از موضوع باخبر شدند، چند لگد بمن زدند و دیدند که من هنوز زنده ام ! امدادگری به اسم تقی بود او را بالای سرم آوردند که وقتی دید همه جا خون است و من رگهای دستم را زدم ، گفت باید فورا او را به بیمارستان منتقل کنیم ، خیلی خوشحال شدم ، لااقل در بیمارستان از این فضای انفرادی خلاص می شدم! اما در کمال ناباوری، نبی هم گفت : از این خبرها نیست ، همین جا درمان کن ! خلاصه تقی بعد از چند بار رفتن و آمدن ، با نخ بخیه وبدون بی حسی و هیچ امکانات خاصی ، رگهای دستم را بخیه زد و من از آستانه آزادی دوباره به زندگی لعنتی زندان برگشتم….
ناصر یکی دیگر از بچه های زندانی بود که او را آنقدر زدند که بی حال کف سلول افتاد، دیگر بعد از آزادی از زندان و در مناسبات هرگز او را ندیدم!!!
کوروش یکی دیگر از زندانیان کرد بود که او را هم آنقدر زدند که بیهوش شد و پیکر نیمه جان او را لای یک پتو پیچیده وبردند و هرگز دیگر کسی او را ندید!!!
الان چه شده که این سازمان جهنمی و رهبران و جنایتکارانش ، کشتن جوجه ها را در ایران ، یک قتل عام دانسته و خواهان رسیدگی مجامع بین المللی به این موضوع شدند!
شاید موضوع یک بیماری در بین بوده است و یا هزار احتمال دیگر …
اما آنچه در این میان مهم است ، پرداختن سازمان به این موضوع است ، یعنی واقعا سازمان اینقدر دلسوز شده است که کارش رسیده به پرداختن به یک مورد جوجه کشی ؟!
سازمانی که دهها و صدها انسان را به قتلگاه می فرستاد و مریمی که فرمان آتش ، آتش می داد! اکنون شده است دایه مهربان تر از مادر برای جوجه ها!!!
وقتی سازمان در عراق دسته دسته ، کردها را می کشت و کردکشی هایش زبانزد است کسی نبود بگوید که این انسان ها را چرا می کشید؟
وقتی در زندان ها دسته دسته بچه ها را شکنجه می کردند ، کجا بود این مریم که بگوید چرا اعضای خودمان را شکنجه می کنیم؟ چرا بچه ها را در زندان به جرم نداشته به قتل می رسانید؟
واقعا مرگ لایق شما رجوی هاست که دندان های تیز و پنجه های خونین کفتارگونه تان را از خلق پنهان کردید و با فریب و نیرنگ قصد تصاحب همه چیز را دارید!
آدم وقتی رویش به ضخامت پوست کرگدن رسید ، ناچار است اینگونه سخن پراکنی کند که مجاهدین می کنند!
فرید