حمید جان
خوبی پسرم ؟ حالت خوبه ؟ روزگار را به سلامتی سپری میکنی ؟
حمید جان ما ( خانواده ات ) را یادت نمیاد و بیاد نمیاوری ؟ حمید محمد چکار با خودت کردی و چرا نیامدی ؟
همه دوستانت ( از سازمان مجاهدین خلق ) برگشته اند و پیش خانواده هایشان هستند ، پسرم بیا تا برایت عروسی بگیرم .
دلم برایت تنگ شده و قلبم برایت کباب میشود و بیش از 30 سال است که ندیدمت ، پسرم بیا دیگر ، نورچشمانم برگرد و بیا در آغوشم قرار بگیر حمید .
خیلی دلم برایت تنگ شده پسر عزیزم …
قلبم برایت می سوزد …
برگرد فرزند عزیزم …
تمامی دوستانت عروسی گرفته و زندگی تشکیل داده اند …
برگرد پسرم و بسوی مادرت بیا …
شعر خواندن مادر حمید محمد آق آتابای برای وی :
عبدالحمید فرزند سالار من هستش و هر درختی که می کاشت میوه می داد …
با اسب برای شکار می رفت و با خودش شکار خرگوش میاورد …
بیا پسرم …
تا تو برگردی سالها گذشته و درختی که کاشته بودی خشک شد …
پسر عزیزم عبدالحمید بیا تا برایت جشن و عروسی بگیرم …
پسر عزیزم حمید محمد آتابای پسر خوبم برگرد …